فوق ماراتن

از این تاریکی انبوه می‌ترسم

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ب.ظ

خیلی وقت است که به روی ویبره بودن بدنم عادت کرده‌ام. منارجنبانی‌ام که فرو نمی‌ریزد. توصیف این احساس عجیب است، فقط، یک اضطراب دائمی، یک لرزش دائمی در تمام بدنم که فقط خودم حس می‌کنم. حتی وقتی مضطرب نیستم. نمی‌دانم کی قرار است آرام بگیرد. به قول سانگته، بدن دروغ نمی‌گوید. من هم می‌دانم. اما چاره چیست؟ 

احساس می‌کنم لایق نیستم. اگر واقع بین باشم، مشکلات زیادی دارم. حل کردنشان از دست من خارج است. چیزی نیست که بگویم برایش تلاش نکرده‌ام. با این مشکلات به دنیا آمده‌ام. ولی خب، به سادگی، باعث شده لایق آرامشی بیشتر از این نباشم. هرچند گاهی فراموش می‌کنم و دردسری در جهان می‌پراکنم. عدل الهی که می‌گویند همین است؟ (اغراق نمی‌کنم. چون چیزهایی هست که فقط خودم می‌دانم)

از زندگی کردن می‌ترسم. به آدم‌ها لبخند می‌زنم و از آدم‌ها فرار می‌کنم. یک مقاله‌ی معروفی در سیستمز بیولوژی هست، با عنوان "Can a biologist fix a radio?" در مورد این صحبت می‌کند که در زیست شناسی نامفهوم و مبهم صحبت می‌کنیم. در صورتی که خطکشی‌های یک سامانه‌ی زیستی شاید به همان نظم و ترتیب یک رادیو باشد. و لزوم وجود سیستمز بیولوژی را مطرح می‌کند. با همین حرف ها بود که ما زیست‌شناس‌ها مهندس شدیم. 

و من، این روزها مدام فکر میکنم، "?can a Bioengineer fix a heart". شاید باید به راستی یک مقاله بنویسم. جوابش به سادگی "نه" است. حداقل با این رویکرد نه. فعلاً توضیحش از حوصله‌ام خارج است. نمی‌دانم بیشتر از مهندس و زیست‌شناس دیگر چه لازم است باشیم تا طبیعت به ما حقیقتش را بنمایاند. یا حداقل، کمی ملایم‌تر ما را بپذیرد. نمی‌دانم باید از چه چشمی نگاه کنم که ببینم. فقط می‌دانم از زندگی می‌ترسم. از زندگی می ترسم... 

  • نورا

نظرات  (۴)

این فاصله بین خطوط مخصوصا با گوشی خیلی کمه، فونتش هم توی گوشی همینی نیست که اینجا با ویندوز دارم می‌بینم. شاید به خاطر مرورگرمه.

پاسخ:
گوشیتو نگاه کردم سایزشو. آره فاصله خطوط کم میفته، و فونت هم باید وب‌فونت بذارم که تنبل بودم و نذاشتم :)) فردا درستش میکنم انشالله.
مرسی که گفتی. نه مرورگرت اوکیه. 

بعداًنوشت: النا تغییرش دادم. ببین درست شده؟ اگه بازم مشکلی بود بهم بگو :)

من نه بیولوژیستم، نه مهندس.. اما اون حس اضطراب رو می‌فهمم. متاسفانه شاید غیرقابل درمان، اما با دارو کنترل شدنیه. حداقل برای من که اینطوره.

از اینها گذشته، تازه پام به اینجا رسیده و فکر میکنم دوست دارم بمونم :)

دنبال میشی :)

پاسخ:
قبلاً اینطور نبودم. فقط زندگی اینروزا شبیه راه رفتن روی بنده. میتونم به بدنم چند ماه دیگه هم زمان بدم شاید. 
منم خوشحالم از دیدنت :) 

آرزوی بزرگتر شدن ظرف تحمل و گذر ازین ایام سخت میکنم :)

 

افتخار میدین، بعید میدونم... من خیلی وقت نیست که دوباره می‌نویسم. احتمالن شما نوشته‌های آقای فلاحتی رو میخونین.

بهرحال، قدمتون سر چشم.

پاسخ:
متشکرم :)

آره اشتباه کرده بودم. بعد دیدم نه دنبال کننده نبودم. 
آقای فلاحتی هم با اسم آبلوموف مینویسن؟ 
لطف دارید. 

بله، ایشون هم با آدرس ablomof.blog.ir توی همین بلاگستان می‌نویسن. و البته پخته‌تر از بنده.

بخاطر همین فکر کردم با ایشون اشتباه گرفتین منو.

پاسخ:
نه ایشونم نبودن . . . وبلاگ خودتون بوده مطمئنم. ولی شاید فقط از توی فید میخونده‌م 🤔 حالا زیاد اهمیتی هم نداره. 
فعلاً با دو تا آبلوموف آشنا شدم :) 
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
نویسندگان