فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

باید همه چیز را برای این مردم در لقمه بپیچی تا باور کنند. بیشتر واقعیت‌ها ساده‌اند. یک جمله یا نصف جمله بیشتر نیستند‌. مثلاً زمین گرد است، دنیا بی‌صاحاب است، عشق دروغ است. می‌دانی آقا داداش، ما یک روز رفته بودیم سر قبرمان. یعنی خسته شده بودیم، از همه چیز. گفتیم از خانه بزنیم بیرون. نه اینکه تنهایی دوای زخم‌ها باشد، ولی لااقل کسی نمک زخمت هم نمی‌شود. گفتیم با زخم‌هایمان تنها شویم. خانه‌ی ما سابقا توی همین کوچه بود. همین کوجه‌ی پشت پارک. زدیم بیرون و بی‌وقفه قدم پشت قدم گذاشتیم. رسیدیم همین چهارراه چراغ قرمز شد. چراغ عابر را می‌گویم. ما خیلی معتقد بودیم. قانون به ما خیلی مرحمت کرده بود. ایستادیم. می‌دانی آقا داداش، این بدن ما شاید یک عیبی دارد. نمی‌دانم. ولی یک‌کاره است. یا پاهایمان راه می‌رود یا فکرهایمان. هردو باهم نمی‌شوند. هردو بدون هم هم نمی‌شوند‌. تا راه می‌رفتیم خوب بود. فکرها ایستاده بودند. ولی آن چراغ که قرمز شد، پاهایمان که ایستادند، فکرها تازه شروع به راه‌رفتن کردند. یک رژه‌ی نظامی در پادگان تصور کن. سربازی‌ رفته‌ای آقا داداش؟ ما نرفته‌ایم. ولی از تلویزیون دیده‌ایم. یک مشت آدم لنگ در هوا. که پاهایشان را محکم می‌کوبند. فکرهای ما هم همینطورند. یک مشت فکر لنگ در هوا. که انقدر محکم می‌کوبند که سرت درد می‌گیرد. چراغ قرمز شد و ایستادیم و فکرها کوبیدند و گفتند کجا می‌روی ناحسابی؟ مقصدت کجاست؟ گفتیم لعنتی‌ها بس کنید. می‌رویم سر قبرمان. ولی بعد دیدیم بی‌راه نمی‌پرسند. جایی برای رفتن نداشتیم. ولی بعد دیدیم ما هم بی‌راه جواب نداده‌ایم. سر قبرمان که می‌توانیم برویم. رفتیم. رفتیم گورستان و یک قبر همان بغل خیابان کنده بودند. خوب جایی بود آقا داداش. یعنی، از نظر یک مرده خوب جایی بود. از نظر بعضی زنده‌ها که بالاتر از استاندارد هم بود. دیوارش نم نمی‌داد. پی‌ریزی‌اش خوب بود. دراز کشیدیم و چشم‌هایمان را بستیم. به هیچکس نگفته‌ام، به تو می‌گویم، اشک هم ریختیم. زیاد. ولی به ساعت نکشیده صاحابش آمد. گفت جوان بلند شو! توی این قبر چه غلطی می‌کنی؟ خیال می‌کرد مفنگی هستیم. گفت تا زنگ نزده‌ام جمع کن برو. من ملتفت نشدم اول. اعتنا نکردم. گفتم ما مرده‌ایم. باور نکرد. گفت مرده‌ها از کی تا حالا حرف می‌زنند؟ گفتیم به خدا قسم ما مرده‌ایم. ما خیلی وقت است مرده‌ایم، فقط دیر به عزای خودمان رسیده‌ایم. باور نکرد. گفت تن لشت را ببر جای دیگر. اینجا صاحاب دارد. گفتیم آقاجان دنیا بی‌صاحاب است. حتی این را هم باور نکرد. گفت وقتی زنگ زدم حالیت می‌شود صاحاب دنیا کیست. بلند شدیم. دیگر بهش نگفتیم که عشق دروغ است. بی‌فایده بود. هرچه می‌گفتیم باور نمی‌کرد. واقعیت‌ها ساده‌اند آقا داداش. ولی باید همه چیز را برای این مردم در لقمه بپیچی تا باور کنند.
  • نورا

اگر راهی بود که از هستی ساقط شوم خوب می‌شد. ولی می‌ترسم خودم را بکشم و وارد دنیای دیگری شوم. نمی‌توانم مطمئن باشم و ریسکش را بپذیرم. احساس می‌کنم اختیار نبودن نداریم. پس فعلاً به بودنم ادامه می‌دهم. حتی برای سلامتی‌ام دعا هم می‌کنم. چون مریض بودن درد دارد. نمی‌خواهم درد بیشتری بکشم. تحملش را ندارم.


هرکسی به شیوه‌ی خودش آزارم می‌دهد. گاهی به این باور می‌رسم که من هم به شیوه‌ی خودم آزارشان داده‌ام. ولی گاهی هم حس می‌کنم حقم این نبوده. با اینحال محکمه‌ای نیست که مرا از فکرهایم آزاد کند. یک جور متهمی هستم که در بازداشتگاه است و نمی‌داند مرتکب چه جرمی شده، ولی می‌داند که زندگی‌اش بدون جرم هم نبوده است. 

  • نورا

از تنهایی نباید گلایه کرد. یعنی درست که آدمی با یک "حالت چطور است؟" دلخوش می‌شود، ولی جملات بعد از آن لزوماً دلخوش‌کننده نیستند. گاهی کلماتی که برای واضح‌کردن منظورم به کار می‌برم، بیشتر باعث سردرگمی می‌شود. بعضی معتقدند "زبان" یک ویژگی ممتاز است که انسان را از حیوان جدا می‌کند. ولی می‌خواهم بگویم این ویژگی لزوماً هم ممتاز نیست، چرا که قابلیت سکوت کردن را از ما گرفته است. یعنی اگر من یک پرنده بودم، احتمالش بیشتر نبود که با سایر پرندگان به توافق برسم؟ در چشمان هم نگاه می‌کردیم و برای هم آواز می‌خواندیم و خوش بودیم که مقصود یکدیگر را می‌فهمیم. درگیر کلمات نبودیم و چه بسا که واقعاً هم از طریقی غیر مادی قادر به درک یکدیگر می‌بودیم. 


حالا نه اینکه از انسان بودنم ناراحت باشم. Just saying. 

  • نورا

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ 

- صفحه‌ی ۷۶، سوره‌ی ۲، آیه‌ی ۲۰۰ 


راستش به استخاره‌ اعتقادی ندارم. یعنی، چشم و گوش و عقل را هم همان خدا بخشیده. ولی دوست دارم گاهی قرآن را تصادفی باز کنم و دلم را به یک آیه‌ی تصادفی گره بزنم. امشب صبر آمده. تنها دفاعی هم که من در برابر سختی‌های زندگی‌ام دارم صبر است. و البته صبر چیزی نیست جز در لحظه بودن. جلو نیفتادن از زمان. حرص نداشتن برای آینده. نچسبیدن به گذشته. باید ذهنم را خالی کنم و روی دم و بازدمم تمرکز کنم. باید اجازه بدهم رویاها مسائل حل نشده را حل کنند. باید همه چیز را رها کنم و به زمان بسپرم و دعا کنم آنچه خیر است اتفاق بیفتد. و زیر لب تکرار کنم من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی. 


+ آن ۲۰۰ اشاره به این دارد که قرار است ۲۰۰ سال زندگی کنم :)) 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان