فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

یک لیست نوشته از چیزهای کوچک و بزرگی که حرفشان را زده و باید بهشان عمل کند. این هم یکی از عادت‌هایش است که برای هرچیزی یک لیست تهیه می‌کند. موقع نوشتن لیست فکر کرد بعضی قول‌ها را آدم به خود شخص مورد نظر نمی‌دهد، ولی باز هم عهد عهد است و حرفی که از دهن بیرون می‌آید باید در عملی منزل کند. مثلاً روز قبل به آقای احمدی که همراهش برای آزمون رانندگی آمده بود گفت که قصد دارد برای بچه‌های آزمایشگاه شیرینی بخرد. حالا اگر امروز شیرینی نمی‌خرید چه کسی می‌فهمید؟ بچه‌های آزمایشگاه که روحشان هم از این حرف خبردار نبود. آقای احمدی هم احتمال کمی داشت که بپرسد: خب شیرینی خریدی؟ تازه اگر هم می‌پرسید گفتن اینکه نه نخریدم سخت نبود. ولی فکر کرد همین چیزها مقدمه‌ی بدعهدی است. 

امروز برای بچه‌ها شیرینی خرید. یک لیست هم دارد از چیزهایی که می‌خواهد به فرزندش یاد بدهد. آنجا نوشت "حرف بی‌منزل بی‌منزلتت می‌کند".  

  • نورا

با همخانه‌ای‌اش باشگاه رفتند و قرار شد همین دو روز در هفته همین ساعت بروند. هنوز هم ته دلش به هم‌خانه‌ای اطمینان ندارد که این وعده را عملی کند. ولی حالا که گواهینامه‌اش را گرفته خودش تنهایی می‌تواند به راحتی بیاید و برود. به اینجای فکرها که رسید فکر کرد خب آن وقت بقیه هم حق دارند که سخت به او اعتماد کنند. چون خودش هم گاهی آنطور که باید سر وعده‌اش نبوده است. فکر کرد وعده‌هایی که داده و عمل نکرده به اندازه‌ی کتاب‌هایی است که خریده و نخوانده. یکی از اهداف سال جدیدش این بود که تمام کتاب‌هایی که خریده را بخواند و هیچ کتاب جدیدی نخرد. دوست داشت بقیه به او اعتماد کنند. 

  • نورا

از تمام صداهایی که هنگام غذا خوردن ایجاد می‌شد بیزار بود. گاهی که سر کار یک نفر مشغول خوردن بود تنها راهی که می‌شناخت گذاشتن هدفون و پخش کردن موسیقی بود. تا اینجا همه چیز خوب بود. مشکل آنجایی شروع می‌شد که تا ساعت‌ها بعد همچنان به موسیقی گوش می‌داد و خود آن مخلی برای تمرکز می‌شد. و بدین طریق سرکنجبین صفرا می‌افزود.  

  • نورا

دقایق ابتدایی روز را، غلتیده در رختخواب، صرف کشتن وقت می‌کرد. می‌دانست نباید پرسید چرا، یا در توجیه آن برخاست. تنها چیزی که مهم بود این بود که هر روز این کار را تکرار می‌کرد. در احساس نفرت از خودش بابت این وقت‌کشی غرق می‌شد. بعد روزش را شروع می کرد. 

  • نورا

کارهای زیادی بود که قصد انجامشان را داشت. در نهایت اما زمان و توان بر قصدها غالب می‌شدند‌. گلویش را تنگ می‌گرفتند، و زیر بار عقربه‌ها به کلماتی چون اولویت‌بندی، مدیریت زمان، یا قول‌های تازه متوسل می‌شد. مدتی بعد، دوباره همان تنگناها. 

  • نورا

نمی‌دونم چند نفر اینجا در اوائل شروع ارشد یا دکتراشونن، ولی مهم‌ترین توصیه‌م به شما جوانان اینه که مقاله بخونید. حداقل روزی یک مقاله، یا روز در میون یک مقاله بخونید. این شما رو چند سال جلو می‌ندازه. مقاله‌های بی‌ربط هم نه‌، در راستای همون پروپوزال خودتون. من این چند وقت که تقریباً روزی یه مقاله دارم می‌خونم اصلاً دیدگاه و دانشم یهو ده‌ها پله پیشرفت کرده. می‌دونم کدوم استاد تو کدوم دانشگاه داره چی‌کار می‌کنه، و می‌دونم من بایدچی‌کار کنم که تکراری نباشه و به پیشرفت فیلد کمک بیشتری کنه. و همه‌ش می‌گم کاش این سرعتی و فشرده مقاله خوندن رو از پارسال شروع کرده بودم. شاید در اونصورت تصمیم‌های متفاوتی می‌گرفتم و کارم قطعاً جلوتر بود. 


من اول PhD بیشتر به استادم اعتماد داشتم و بر مبنای تصمیمات اون جلو می‌رفتم. استادمم ادم فوق‌العاده باسواد و باهوش و خلاقیه. ولی خب حقیقت اینه که استاد فقط یه ایده داره، و هرگز هرگز اصلاً فرصت اینو نداره که بشینه رو کار دانشجو دقیق شه. این دانشجوئه که باید خودش بهترین تصمیمو بگیره و با شواهد و مدارک کافی استاد رو هم قانع کنه. یعنی استاد هم وقتی شواهد کافی باشه دلیلی برای مخالفت نداره. 


و الان می‌فهمم وقتی می‌گن مثلاً آزمون کاندید شدن دکتری منظورشون چیه. واقعاً یه دانشجوی دکتری باید بتونه مستقل تصمیم درست رو بگیره و پروژه رو به بهترین شکل ممکن هدایت کنه. 


این مدت هم که استادم مرخصی زایمان بود به نظرم بهم کمک زیادی کرد که استقلالمو به دست بیارم و روش خودم رو در ریسرچ پیدا کنم. مثلاً فهمیدم من آدم فاندامنتالیستی هستم و accuracy برام از throughput مهم‌تره و الان می‌دونم دقیقاً gapهای دانش تو فیلدمون کجاست. و خب الانم که استادم برگرده احتمالاً بهش بگم کمتر جلسه داشته باشیم که من همچنان بتونم خودم رو اثبات کنم. چون هر دفعه با استاد جلسه داری خب ازت یه چیزایی می‌خواد، در صورتی که بیشتر وقتا اون چیزا وقت‌گیرن و لزوماً اولویت یا اهمیت ندارن. اینجوری درگیر خواسته‌های استاد می‌شی تا اصل پروژه. 


در نهایت حرفم این بود که: خیلی مقاله بخونید :)) 

  • نورا
امشب به این فکر می‌کردم که یکی دیگه از ناامنی (insecurity)های من سایز پامه. من قد بلندی دارم و خیلی طبیعیه که اندازه‌ی پاهام هم بزرگتر باشه. تا یه سنی مشکلی نداشتم، چون مثلاً فرض کنید من ۸ ساله بودم و کفشی می‌خریدم که برای سن ۱۰ سال بود. اولین بار ولی توی ۱۱ سالگی به مشکل خوردم. چون دیگه سایز پاهای من از رده‌ی بچگونه خارج شده بود و وارد سایز زنونه شده بود. 

یادمه با مامانم و خاله‌م اینا تو خیابون دنبال کفش برای من بودیم قبل از عید. مامانم انگار انتظار داشت بزرگ شدن پاها و قد من دست خودم باشه، غر می‌زد که دیگه برات کفش پیدا نمیشه و باید برات کفش زنونه بخریم و دیگه مشکل کفش داشتنت شروع شد. چون مادرم خودش هم قدش بلنده و تو پیدا کردن کفش مشکل داره. وقتی می‌خواست برا خودش کفش بخره، وارد مغازه که می‌شدیم هیچ وقت نمی‌گفت فلان کفشو می‌خوام، می‌گفت این سایز چه کفشایی دارید؟ معمولاً هم دو سه تا گزینه بیشتر نبود و به یکیش راضی می‌شد. ولی اون عید تو ذهن من مونده. اون عیدی که توش یه جفت کفش مشکی خریدم که به زور چند تا نگین مثلاً دخترونه شده بود و خیلی هم زنونه نبود. و البته راستش اون کفشا هم برام تنگ بودن، ولی انگار من هم جرات نداشتم که بگم حتی اینا هم برام کوچیکن. 

بعد سال‌ها گذشت و من انگار به کفش تنگ داشتن عادت کرده بودم. کفشای مجلسی که خب یکی دو ساعت فوقش پات هستن و پا رو می‌زنن و فوقش زخم میشه و همینه. کفشای اسپرت هم اولش تنگ بودن و بعد جا باز می‌کردن. 

دانشگاه که رفته بودم یکی از بچه‌ها هم‌قد من بود. ولی اونا از خانواده‌ی پولداری بودن و از مغازه‌های مخصوصی کفش می‌خریدن که سایز بزرگ‌تر هم داشت. اونجا که شماره‌ی کفشامو فهمید بهم گفت مطمئنی؟ تو با این قدت نباید شماره کفشت این باشه. و من همچنان اصرار داشتم که نه همینه.

تا اینکه اومدم اینجا و خب اینجا دیگه سیستم شماره‌گذاری کفشا فرق داره. نمی‌تونستم برم بگم اینو بهم بدین یا سایز پای من اینه. فقط باید امتحان می‌کردم تا بفهمم کدوم به پام می‌خوره. و برعکس ایران که کفش ورزشی رو حتی یک شماره کوچیکتر از کفش عادی می‌خریدم، اینجا بعد از اینکه تو هایک و دویدن ناخن شستم کبود شد فهمیدم کفش ورزشی رو باید بزرگتر بخری که پا جا برای حرکت هم داشته باشه، مخصوص کفشای دویدن باید حداقل یک شماره بزرگتر از کفشای عادی باشن. بنابراین کفش یک شماره بزرگتر از راحتی هم پوشیدم. 

و آخرش چی شد؟ آخرش بعد از یکسال که کفشای اینجا رو پوشیدم، فرم ناخنام از حالت کج و شکسته در اومدن. ناخنام کبود نشد. پشت پاهام زخم نشد. فهمیدم کفش مجلسی هم می‌تونه راحت باشه. و بعد که نشستم شماره‌ها رو مقایسه کردم فهمیدم من همیشه ۳ سایز کوچیکتر از سایز واقعی پاهام کفش می‌خریده‌م. سه سایز! 

من هیچ وقت به‌خاطر ناامنی نسبت به پاهام کفش جلوباز نپوشیدم. هرگز بدون جوراب راه نرفتم. فکر می‌کردم ناخنام خیلی زشتن. و البته که کفش جلوباز سایز پاهام هم هرگز برام پیدا نمی‌شد. 

الان یاد همه‌ی اینا افتادم چون می‌خواستم برا تولد خواهرم براش کفش بخرم. و هرجا رو که نگاه می‌کنم نوشته ۳۷ تا ۴۰. و بزرگتر از ۴۰ می‌ره تو رده‌ی بزرگ‌پا. حس کردم یه دلیل دیگه برای خوشحالی از ایران نبودنم دارم. برای جامعه‌ای که حتی توی چیز ساده‌ای مثل کفش هم آدما رو از خودش می‌رونه و بهشون احساس درماندگی و exclude شدن می‌ده. که آدمی که باید به قد بلندش افتخار کنه آرزو کنه کاش کوتاه‌تر می‌بود ولی پذیرفته می‌شد. من واقعاً هر بار می‌رفتیم مغازه کفش بخریم حس می‌کردم اگه بگم این کفش برام تنگه باعث ناامیدی و ناراحتی پدر مادرم می‌شم. نمی‌خواستم غصه بخورن چون پول ندارن از فلانجا که کفش بزرگ‌پا داره برام کفش بخرن.  

و بعد فکر کردم یکی دیگه از اهداف امسالم باید خریدن یه کفش جلوباز باشه. یه کفشی پاشنه‌بلند جلوباز. برای کنار گذاشتن این ناامنی، و برای دوست داشتن چیزی که هستم. 
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان