فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۱ مطلب در آبان ۱۴۰۲ ثبت شده است

یه پسری بود که یه مدت توی آزمایشگاه ما اومد برای چرخش (rotation) و ما همه متفق‌القول گفتیم که این آدم به درد آزمایشگاه ما نمی‌خوره و استادمون هم‌ ردش کرد. اسمش الکس بود. یه پیش زمینه هم بدم؛ اینجا خیلی وقتا دانشگاه دانشجوی دکترا رو می‌پذیره، ولی از اول استادی رو براش منصوب نمی‌کنه. دانشجو چند ترم می‌ره توی آزمایشگاه‌های مختلف کار می‌کنه و در نهایت یکی رو انتخاب می‌کنه. منتهی این انتخاب دوطرفه‌ست. هم دانشجو باید استادو بخواد و هم استاد باید دانشجو رو بخواد. و ممکنه در نهایت هیچ وقت این در و تخته جور نشن. در اینجور مواقع به دانشجو یک مدرک فوق‌لیسانس می‌دن (برای گذروندن درس‌ها) و بعدش خدانگهدار. 

خلاصه این هم ازونایی بوده که هیچ استادی قبولش نکرد و الان فقط یه فاند دستیار تدریس تونسته بگیره که این مدت رو سپری کنه و ارشدش رو بگیره. 

از طرفی این دوست‌پسر یکی از سال‌پایینی‌های ماست. توی همین یک سال هم با هم آشنا شدن. بعد این دختره که دوست ماست امروز داشت تعریف می‌کرد در مورد مشکل دوست پسرش. می‌گفت خودشو توی استنفورد می‌دیده و حالا که اینجوری شده براش خیلی بدشانسی شده و باور ناپذیره. خیلی باهوشه و فقط یکم ضداجتماعه و توی این محیط باید اجتماعی بود که موفق شد. شخصیت متمایزی داره کلاً و حالا امیدواریم درست بشه همه چیز و تو فکر اینه فعلاً کار پیدا کنه. 


برای من خیلی جالب بود. چون انگار اون داشت تفکرات درونی الکس رو بازگو می‌کرد، زاویه‌ی دید اون رو می‌گفت. و منم الکس رو می‌شناختم و زاویه‌ی دید بیرونی در موردش رو می‌دونستم. 

زاویه درونی اینه که این آدم فکر می‌کنه خیلی شاخه و این مکان در شانش نیست و هر شکستی که بهش می‌خوره رو مربوط به محیط می‌دونه. و نهایت نهایت ربط دادن شکست‌هاش به خودش اینه که بگه من ضداجتماعم. 

زاویه بیرونی اینه که این آدم کارهاش رو درست انجام نمی‌ده، و اونقدر به خودش مطمئنه که حتی حاضر نیست توضیح بده که چرا فلان کارو انجام نداده. تمام جهان رو کوچیکتر از خودش می‌بینه و بقیه رو تحقیر می‌کنه و انتظار داره همه در خدمتش باشن. و هیچ‌کس همچین کسی رو به عنوان کارمند نمی‌خواد. حتی ربطی به کار تیمی هم نداره. حتی به تنهایی و توی کار خودش هم نمی‌تونه اشتباهاتش رو بپذیره یا حتی ببینه. 

بعد این دوست ما هم چون دوست‌دخترشه فقط اون زاویه رو می‌بینه و می‌گه اره بنده خدا بدشانسی خورده و هیچکس تو این دنیا قدرشو نمیدونه و نمیدونن چه استعدادی رو دارن از دست میدن. 


بعد فکر کردم خیلی از آدما رو می‌بینم که وقتی با یه نفر تو رابطه‌ان فقط همون ورژن داستان درونی اون آدمو می‌بینن. من چندین سال برای همینکه می‌خواستم باور کنم یک کودنی بااستعداده و استعدادش فقط شناخته نشده هزاران چیز رو از دست دادم. راستش به نظرم کلاً این‌سناریوی "دنیا بی‌رحمه و برا همین من بدبختم" سناریوی همین آدمای خودشیفته‌ست. چون من آدمای زیادی رو می‌شناسم که اولاً از همین دنیای بی‌رحم و شرایط بسیار سخت به موفقیت رسیدن، و دوماً حتی وقتی تو شرایط ناعادلانه بودن هم نگفتن دنیا به ما بد کرد. تعریفمم لز موفقیت تعریف شاخدار نیست. همینکه یکی بتونه زندگیش رو سرپا نگهداره. که اینجور آدما در همون هم ناتوانن. 


خلاصه به اون دوستم نگفتم که "وقتی اون میگه جای من استنفورد بود، تو نمی‌گی پس چرا استنفورد نیستی؟". زندگی خودشونه و به من ربطی نداره و شایدم من اشتباه می‌کنم و شایدم یه جایی از اون حباب خودشیفتگی بیرون بیاد.

 ولی فکر کردم به شماها می‌تونم بگم. اگه یه آدمی اومد طرفتون که حتی توی اصطبل راش نمی‌دادن و مدعی بود جاش استنفورده؛ فکر نکنید شما دارید یک استعداد رو کشف می‌کنید یا فکر نکنید می‌تونید بهش کمک کنید استعدادش شناخته بشه. مخصوصاً کسایی که حس همدردی زیادی دارن و یه حس "نجاتگر" بودن دارن* بیشتر احتمال داره حرفای یه آدم خودشیفته‌ رو باور کنن. ولی بدونید کسایی که قراره تو استنفورد باشن الان همونجان. 


اینو به خودمم می‌گم البته. این یه مورد خیلی رادیکال بود که تفاوت واقعیت با تصور طرف از زمین تا آسمون بود، در حدی که‌ خودشیفتگی یه مشکل روانیه براش. ولی معنیش این نیست آدمای عادی گاهی حس خودشیفتگی نمی‌کنن و منم راستش یه موقعی که خیلی دور نبود باور داشتم جایگاهم بالاتر از چیزیه که هستم. ولی واقعیت اینه اگه من در حد استنفورد بودم الان همون استنفورد بودم. تبعیض‌های قومیتی و جنسیتی رو هم حتی اگه لحاظ کنیم حداقل کلتک بودم. ولی اونجا نیستم و معنیش اینه در اون حد نبوده‌م. معنیش این نیست نمی‌تونم به اون جایگاه برسم. ولی الان اونجا نیستم و تا وقتی اونجا نیستم باید اینو بپذیرم. اینکه بگم من جام اونجاست ولی اینجا گیر افتادم فقط توهمه و باعث میشه هیچ‌وقت هم نتونم به اونجا برسم، چون متوجه نیستم هنوز باید بیشتر رشد کنم و بهتر بشم. 


این بود خلاصه درس‌هایی از زندگی. همچنان نفس اماره‌م وسوسه‌م می‌کنه یه روز برگردم به دوستمون بگم این دوست پسرت متوهمه و قراره تو رو هم بدبخت کنه. فلنگو ببند :)))


* در واقع شخصیت‌های people-pleaser

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان