فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

من از نتوانستن نمی ترسم، از نخواستن می ترسم. می ترسم روزی بیاید که دیگر نخواهم جلوتر بروم. نخواهم بیشتر بدانم. نخواهم با کسی هم قدم شوم. نخواهم کسی را ببینم. نخواهم . . .

از نخواستن میترسم. و از اینکه هر لحظه می توانم از خواستن دست بکشم بیشتر می ترسم. . . 

  • نورا
در جزیره‌ی دارمینس ماراتن به شکل متفاوت و تامل برانگیزی برگزار می‌شود. آن‌ها یک مسیر مارپیچی را از اطراف جزیره آغاز می‌کنند که به مرکز جزیره ختم می‌شود. یک مصاحبه از برنده‌ی ماراتن سال ۲۰۰۹ می‌خواندم. گفته بود این مسابقه برگرفته از تفکر فیلسوف قدیمی این منطقه، دارمانسوس، است. حتی برخی می‌گویند اولین بار او مسیر مسابقه را به این شیوه پیشنهاد داده است. دارمانسوس معتقد بوده گنجی جز آنچه در دست داریم وجود ندارد. هدف چیزی خارج از ما نیست، بلکه در درون ماست. اما میل به هدف نیازمند طی مسیر است. خط پایان مسابقه، همانجاییست که شما هرروز از آن گذر می‌کنید، می‌توانید با طی کردن شعاع جزیره به راحتی به آن برسید، اما رسیدن فعلیست که تنها وابسته به مکان نیست. نمی‌توانید صرف حضور در مکانی  ادعا کنید به آنجا رسیده‌اید. تنها پس از طی مسیر است که به جایگاه حقیقی خواهید رسید.
این‌ روزها حرف‌های آن فیلسوف و جوان برنده را با خودم مرور می‌کنم. گفته بود "اگرچه دارمانسوس در مورد چیستی هدف صحبت نمی‌کند، وقتی قدم به نقطه‌ی پایان گذاشتم، تنها یک چیز یافتم. خودم. و گمان می‌کنم، این ماراتن آنجا پایان نیافت، بلکه شروع شد. گویی مسیری مارپیچ‌گونه را در درون خودم آغاز کردم." 

--
دو داستان قبلی جزیره‌ی دارمینس را می‌توانید "اینجا" و "اینجا" بخوانید. 

  • نورا

هرکسی در ذهنم

"چرا"یی کاشت

که هیچ بهاری "پاسخ" نداد


تمام شکوفه ها ریخته اند

چرا تابستان ما را گرم نمی کند؟ 


---


یاد سردی می وزید

روسری کوتاه مرا یاد برد

موهای سیاه مرا یاد برد

خاطرات گاه به گاه مرا یاد برد

با اینکه دست های تو را محکم گرفته بودم

یاد سختی می وزید و مرا هم یاد برد


--- 


:) 


  • نورا


در مورد رنج قبلاً نوشته بودم. یکبار اینجا گفته بودم که بسیاری از دردهای من شبیه آلیسین روی گیرندۀ دما هستند. و اینجا هم گفته بودم که می خواهم رنج ها را بپذیرم. چون شاید این بهای رایگان بودن زندگی است. 


حالا می خواهم این داستان اشک و پیاز را کمی بازتر کنم. خب در واقع در سطح پوست ما، یک سری گیرندۀ حساس به حرارت وجود دارد. مثلاً وقتی شما دستتان به بخاری می خورد، می گویید سوختم! آن سوزش چطور ایجاد شده؟ همین گیرندۀ دمایی تحریک شده و پیغام درد فعال شده که شما دستتان را کنار بکشید. برای اینکه از آسیب جلوگیری شود. صدمه نبینید. 

پیاز، یک مولکولی در ساختارش دارد به اسم آلیسین. این مولکول بر حسب اتفاق، قادر است روی گیرندۀ دمایی بنشیند و آن را فعال کند. خب مغز هم می شود گفت آگاهی ندارد، گیرنده فعال شده، پیام رسیده، پاسخ همیشگی را منتقل می کند. درد و سوزش در محل. که شما از منبع درد دوری کنید. ولی خب ما که به اصل قضیه آگاهیم. درست است درد دارد، ولی قرار نیست آسیبی برساند. پس پیازمان را تا انتها خرد می کنیم. 


می خواهم بگویم بعضی دردهای روحی هم چنین شکلی دارند*. یعنی یک اتفاقی افتاده که درد دارد، ولی آسیب زا نبوده. مثلاً فرض کنید به هردلیلی یک رابطۀ عاطفی شکسته شده است. خب بعد از آن احساس دلتنگی، احساس تنهایی، احساس کافی نبودن، احساس شکست و احساسات دردناک دیگری ممکن است سراغتان بیاید. آیا باید از این درد دوری کنید؟ آیا باید به رابطه ای آسیب زا برگردید که فقط دردتان تسکین یابد؟ یا تصمیم بگیرید تا ابد درهای دوستی را به روی همه ببندید که مبادا دوباره چنین دردی را تجربه کنید؟ من می گویم نه. ما باید بتوانیم بین "درد" و "آسیب" تمایز قائل شویم. آنچه باید از آن دوری کنیم "آسیب" است نه "درد". 


واقعیت این است که زندگی کردن درد دارد. همانطور که باید برای غذا خوردن و سالم ماندن گاهی پیاز خرد کنیم، برای زندگی کردن نیز ناگزیریم این دردها را بپذیریم. البته ممکن است تصمیم بگیرید هرگز هیچ غذایی که در دستورش پیاز هست را نپزید، و پیاز نخوردن منجر به مرگ نمی شود. همانطور که فرار کردن از دردها نیز باعث مرگتان نخواهد شد. ولی این زندگی نیز شباهتی به آن زندگی با تمام وجود نخواهد داشت. 


اگر دردی در وجودتان هست، این یعنی شما زندگی کردن با تمام وجود را بلدید، یعنی شجاعت زندگی کردن را دارید، یعنی ریسک پذیر هستید و از شکست نمی ترسید. و باید از این بابت به خودتان افتخار کنید. باید اشک هایتان را پاک کنید و به خرد کردن این پیاز زندگی ادامه بدهید، چون به زودی عطر و طعم دلپذیری تمام خانه را فرا خواهد گرفت. 


* در پرانتز بگویم که جالب است بدانید تحقیقات نشان داده درد روحی و جسمی برای مغز تقریباً تعبیر یکسانی دارد. و وقتی بعد از یک شکست روانی، می‌گوییم "درد دارم"، واقعاً در مغز سیگنال‌های درد فعال شده است. 

  • نورا
ذهنم کمی رو به پیری است انگار. گاهی یادم می‌رود چه چیزهایی را گفته‌ام و چه چیزهایی را نگفته‌ام. و ترس از گفتن حرف‌های تکراری دارم. می‌شود لطفاً اگر سن و سالی از من گذشت و حرف‌های تکراری زدم به جای اینکه در ذهنتان بگویید این پیرزن حواسش را گم‌کرده، بگویید خانم این حرف‌ را قبلاً هم زده‌اید؟ بله این لطف را در حقم بکنید. 

خب حالا چی می‌خواستم نطق کنم؟ در مورد افتادن بود.

می‌دانید، معمولاً بزرگ شدن، اوج گرفتن، صعود، پیشرفت کلمات هم‌راستا تعریف می‌شوند. دیده‌اید مثلاً می‌گویند اگر به بن‌بست رسیدی پرواز کن. خود من یک‌بار نوشته بودم "باید پرواز را بیاموزم، برای وقتی که کسی مرا در دره‌ای هل بدهد." خلاصه این مفهوم بالاگرفتن و بالارفتن همواره معنای مثبتی داشته و برعکس آن یعنی سقوط و زمین خوردن یک مضمون منفی داشته است. 

ولی من تازگی‌ها دارم به مفهوم جدیدی پی‌ می‌برم. حس می‌کنم اگر یک نقطه روی محوری عمودی باشم، و بخواهم بزرگتر شوم، بخواهم به خدا (منبع قدرت) نزدیکتر شوم، بخواهم رشد کنم، باید نه صعود، که نزول کنم. حالا این افتادن معنی‌اش گیر کردن در ورطه‌ی گناه و آلودگی نیست. معنی‌اش فقط همین "افتادن" است. و نه تنها باید افتادن را بپذیرم، باید خواستار آن نیز باشم. حالا لازم نیست با سر زمین بخوریم، می‌توانیم کمربندمان را ببندیم و با دست‌های آزاد از صخره‌ی زندگی پایین برویم. حتی گاهی فکر می‌کنم این "هبوط" تمثیلی یا واقعی آدم و حوا هم، شاید مقام آن‌ها را بالاتر برد. آن‌ها را رشدیافته‌تر کرد. برخلاف تصور معمول که هبوط آن‌ها را حتی بدترین اتفاق تاریخ می‌دانند. حالا نمی‌دانم آیا فیلسوف دیگری هم در دنیا هم‌نظر با من بوده یا نه. ( 😎) 

خلاصه اینکه قبلاً می‌ترسیدم، به بالا رفتن فکر می‌کردم، و این صخره‌ها زیادی ناهموار بودند. حالا راهم را برعکس کرده‌ام. خواستار افتادنم. به جای اینکه صخره را سخت بچسبم و تلاش شاید بیهوده برای صعود کنم، رهایی و سقوط را انتخاب کرده‌ام. 

یکبار یک دوستی که مرا خیلی کم می‌شناخت به من گفته بود " you are so deep " 
من هم که نمی‌خواستم تصورش را بهم بریزم 😎 گفتم I've fallen deeply
ولی خب حالا دنیا چرخیده و واقعاً به حرفم معتقد شده‌ام. I wanna fall, in life. 
  • نورا
دارم کتاب "وضعیت آخر" را می‌خوانم. یک مفهوم جالب را معرفی کرده‌ است به نام "باز زیستن" خاطرات. مثلاً فرض کنید مادر شخصی در کودکی یک عطر خاص می‌زده، و او مادرش را از دست داده‌ است. بعد در بزرگسالی از کنار یک عطرفروشی عبور می‌کند و همان بو را می‌شنود، ناگهان بی‌دلیل احساس غم و فقدان سراغش می‌آید. او عطر کودکی‌اش را به یاد نمی‌آورد، اما در حال باز‌زیستن آن خاطره است. 

وقتی از سفر برگشتم، میزم را جابجا کرده بودند. یعنی من و خواهرم یک اتاق مشترک داریم، و چون من را یک انسان موقت به حساب می‌آورند، برای من میز و تخت جدا نخریده‌اند :)) ولی خب چون خواهرم باثبات نیست، هر دو در اختیار من است. اینکه می‌گویم باثبات نیست یعنی یک دقیقه پشت میز درس‌ می‌خواند، بعد می‌رود دنبال کارهای متفرقه، باز شش ساعت بعد می‌آید درس بخواند. ولی من کارم را پشت سر هم انجام می‌دهم. حالا خلاصه، آمدم دیدم میز جابجا شده. جایی گذاشته بودند که پارسال بود. 

حالا هر بار پشت میز می‌نشینم گاهی انگار در آن خاطره بد سال گذشته باز‌زیستی می‌کنم. گاهی مجبورم بلند شوم و یک دوری بزنم و خودم را قانع کنم که نورا تو خوبی، و حتی اگر حالت بد هم شد اشکالی ندارد. دوباره خوب می‌شوی. همانطور که پارسال خوب شدی. ولی اگر با این مفهوم باززیستی آشنا نشده بودم، احتمالاً هرگز نمی‌فهمیدم چرا وقتی پشت میز می‌نشینم گاهی ناگهان حالم بد می‌شود. بعد فکر می‌کردم واقعاً چیزیم شده! بله خلاصه، حالا می‌دانم که باید خاطرات را هضم کنم. باید با تروماها کنار بیایم. 

و باید بدانم که، هیچ لحظه‌ای هرگز دوباره تکرار نمی‌شود، حتی اگر آن دو لحظه بسیار شبیه به هم باشند. من دارم در جنگل زندگی به جلو گام برمی‌دارم، حتی اگر درخت‌های پیش‌رو خیلی شبیه به درخت‌های پشت‌سر باشند. 
  • نورا
با که گویم؟ که مرا گوش خریداری نیست
حرف‌ در سینه و دل هم‌نفس یاری نیست

رودها در گذر از برکه‌ی ناصاف من‌اند
رازهایم به که گویم که نگهداری نیست

صحبت دوست بدادم به متاعی اندک
بعد از آن در کف این بحر گهرباری نیست

باز تقدیر نشست بر سر تقصیراتم
ایمن از حیله‌ی ایام چمنزاری نیست

چه توان گفت سخن دستخوش تکرار است
ذره‌ای چشم امید هست و بسیاری نیست


+ ولی انصافاً من بی‌امید نیستم :)) زیاد جدی نگیرید. شعر یکم قدیمیه. 
++ آیا می‌دانستید در پست‌های شعر می‌توانید با مصرع عنوان یه بیت کامل بسازید که در کامنت‌ها دور هم بخندیم و خوشحال باشیم؟ :)) 
  • نورا
معمولاً وقتی صحبت از این میشه که "این کتابو بخونم یا نه؟" ، تمرکز روی خود کتابه. ولی من خودم نگاه کل نگرانه تری به موضوع دارم و به نظرم انتظار خود فرد، مدل کتاب خوندنش، کتابهایی که تا حالا خونده و اینکه کجای راه کتابخونی هست هم در پاسخ به این سوال موثرن. برا همین یه پست توی ویرگول در موردش نوشتم. حالا نظرتونو چه اینجا چه اونجا خوشحال میشوم بشنوم. 

بعد میدونید که بیان فقط آخرین پست روشن رو نشون میده، خلاصه شما به پست های قبلی کم توجهی نکنید. اونام دل دارن :))) 
  • نورا
دیگر ویدیوهای ASMR نمی‌بینم. ولی در این مدت گوش‌هایم را هم نگرفته‌ام. هندزفری نزده‌ام و در را نبسته‌ام. یکی دو بار هم پیش آمده که حتی در اتاق نبوده‌ام و به اتاق پناه نبرده‌ام. خلاصه‌اش این است که دیگر فرار نمی‌کنم. راستش صداها همچنان آزارم می‌دهند، ولی فقط همین است. دیگر خودم خودم را آزار نمی‌دهم.

می‌دانید، به این نتیجه رسیده‌ام که در این دنیا خیلی چیزها رنج‌آور است. خیلی چیزها درد دارد. لازم نیست حتی برای تسکین خودم به درد دیگران رجوع کنم. دردهایی که در گذشته کشیده‌ام، همین دردی که در قلبم هست، بارها بزرگتر و جدی‌تر از این ارتعاشات موقت نامطلوب در هواست. حتی شاید آن‌هایی که اظهار صدابیزاری هم نمی‌کنند از این صداها خوششان نمی‌آید. ولی آن‌ها آن را تبدیل به نفرت نکرده‌اند. اگر چیزی آزارشان داده گذاشته‌اند در حد همان "خوش ندارم ولی قابل تحمل است" باقی بماند. انتظار نداشته‌اند دنیا سکوت کند و از آن‌ها بپرسد "چه چیزی میل دارید سرورم؟"  

یعنی، از بین شماهایی که صدابیزاری ندارید می‌پرسم، از صدای غذا خوردن دیگران خوشتان می‌آید؟ منظورم این است که، درست است برای من آزاردهنده است، اما، کسی می‌تواند مقدارش را اندازه بگیرد؟ شاید همه چیز فقط مربوط به آستانه‌ی تحمل باشد. 

بهرحال، هرچه که هست، می‌خواهم با رنج‌ها زندگی کنم. شبیه پیام‌های تبلیغاتی‌ای که وسط ویدیوهای یوتیوب می‌آیند و حال آدم را می‌گیرند. شبیه همان پیام‌ها که فقط نگاهشان میکنم و بیشتر از آنچه که هستند خودم را آزار نمی‌دهم. فقط نگاه می‌کنم و می‌گویم "خب بهای رایگان بودن همین است." 

به خودم گفته‌ام، بیا فکر کنیم این دردها هم، بهای رایگان بودن زندگی است.

بله. همین.  
----

+ دوستم می‌گوید این هنوز اول راه است. سختی‌های بزرگتر نشسته‌اند تا با میخ و چکش از تو آدم درخشان‌تری بسازند. می‌گوید خودت را دست سختی بده ولی دست اضطراب نه. 
از سختی گلایه ندارم. از آنچه گله دارم زبان گفتن ندارم. برای همین این رنج را به‌تنهایی خواهم کشید. به قول پاییز سعه صدر. نمی‌دانم. بهرحال چندان آرزو ندارم که خدا از رنجم بکاهد، و هرگز نمی‌خواهم رنجی در دل کسی بیندازد، فقط آرزو دارم به قلبم وسعت بیشتری بدهد. همین.

----

++ این مطلب را حدود یک‌ماه پیش نوشته بودم. و حالا! واقعاً انگار قلبم وسیع‌تر شده، طوری که سختی‌های آن روزها در نظرم زیادی مضحک و بچگانه است. دارم با رنج‌ها در آرامش زندگی می‌کنم :)

  • نورا

نورا خسته و بیحال است. حس میکند برای این موقعیت زیادی کوچک است. و حس میکند همه چیز زیادی از کنترلش خارج است.


 رفتم جلوی باجه‌ی check-in و به آقایی که پشت باجه بود زل زدم. او هم با این تصور که خودم می‌دانم باید چه کنم فقط به من زل زد. بعد گفتم باید چی بدم؟ گفت پاسپورت و لبخندی زد. یک جوری لبخند زد انگار قبلش نگران بوده لال باشم و او زبان اشاره را نداند. پرسید مقصدت کجاست؟ گفتم اسلام‌آباد. گفت ما فقط تا استانبول داریمت. پرینت رزرو بلیطم را نشان دادم. گفتم این چیزیه که من دارم. بعد hes code و تست منفی کرونا را ازم گرفت. گفت ویزا داری یا پاسپورت؟ گفتم ویزا و برگه‌ی ویزا را دادم. رفت با رئیسش مشورت کرد و آمد و کارت پرواز را بهم داد و بارم را هم تحویل گرفت. 


کارم اینجا تمام شد و رفتم آنطرف‌تر. کسی نگفت کجا بروم. روی یک صندلی نشستم. بعد دیدم انگار کمی جلوتر یک صفی هست. من هم پشتشان ایستادم. متوجه شدم پاسپورت‌ها را چک میکنند. مال من را هم دید و با چهره‌ام تطبیق داد و بعد هم گفت اوکیه برو. فقط گفت برو. نگفت کجا بروم.


نمیدانستم کجا بروم. دیدم یک صف دیگر کمی جلوتر هست. رفتم پشتشان ایستادم. منتهی دیدم یک نفر از کنترل پاسپورت بیرون آمد و به این صف نپیوست. بیشتر دقت کردم و دیدم کسی که پاسپورت‌ها را چک می‌کرد به یک آقا گفت برو تو اون صف. خب به من نگفته بود. پس من مال آنجا نبودم. فکر کنم برای پسرهای سربازی نرفته یا همچین چیزی بود. با اینحال هنوز نمیدانستم کجا بروم.


گوشه‌ای ایستادم و نگاه کردم ببینم بقیه کجا می‌روند. دیدم یک نفر از پاسپورت کنترل بیرون آمد و از پله‌ها بالا رفت. من هم رفتم بالا. آن بالا یک سری آدم روی صندلی نشسته‌ بودند. من هم نشستم. هنوز هم نمیدانم کجا بروم. یعنی؛ نه تنها در این فرودگاه، بلکه انگار این روزها، فقط میروم، میروم، میروم، بدون اینکه بدانم باید کجا بروم. 


میدانید، پیش از این، عادت صف بستن ایرانی‌ها را مذمت می‌کردم. فکر می‌کردم یک فرهنگ غلط ناشی از علاقه به سرک کشیدن در هر کاری یا نادانی و بی‌فکری است. حالا ولی به نظرم این یک علاقه نیست. حتی یک عادت بد هم نیست. میتوانم بگویم از سر کنجکاوی و فضولی هم نیست. ما فقط پشت صف می‌ایستیم چون نمی‌دانیم باید کجا برویم. 


بله. مثل من که روی صندلی‌های طبقه‌ی دوم نشسته‌ام و دنبال صف دیگری می‌گردم که به آن بپیوندم. فقط چون نمی‌دانم باید کجا بروم...



فرودگاه مشهد

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان