فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۴ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

تابستان سال پیش که در اتوبوسی که می‌رفت ما را به محل کنفرانس برساند هم‌نشین یک خانم تازه استاد‌شده شده بودم، بهم گفته بود وقتی به دوران دکترایش فکر می‌کند، بزرگترین دغدغه‌اش خراب نشدن مواد غذایی در یخچال بوده. 

حالا که باقی‌مانده‌ی کاهو را خرد کرده‌ام، با باقی‌مانده‌ی سبزی‌‌های قرمه کوکوسبزی درست کرده‌ام، و باقی‌مانده‌ی کینواها را با آخرین تکه‌های بسته‌ی هویجی که یک ماه پیش خریده بودم و یک تکه مرغ و چند تکه فلفل دلمه گذاشته‌ام که مثلاً سوپ بشود، و آمده‌ام چایی‌ای را بخورم که بسته‌ی چایی‌اش را چند ماه پیش خریده‌ام و هر شب یک لیپتونش را می‌اندازم که تمام شود؛ هم‌زمان که فکر می‌کنم با پنیرهای چدار باید چه کنم، یاد حرفش می‌افتم. 

  • نورا

اهدافی که پارسال نوشته بودم رو پیدا نکردم. نمی‌دونم چیا بودن. فقط یه فیلم تو گوشیم داشتم که گفته بودم هدفم اینه کتابایی که خریده‌م رو تموم کنم. کتاب جدیدی نخریدم امسال، ولی قبلیا هم تموم نشدن. ولی کلاً پارسال فهمیدم چیزای اضافه بر نیاز خیلی تو زندگیم زیاد دارم و خریدهای غیرضروری و هیجانی می‌کنم. مخصوصاً بعد از اسباب‌کشی بیشتر متوجهش شدم و افتادم روی دور تموم کردن و استفاده از همون چیزهایی که دارم. 

امسال برای سال بعد هدف خاصی ندارم راستش. یعنی حس زیادی هم به سال نو ندارم. نه اینکه حالا پارسال حسی داشتم، ولی امسال همون حس هدف‌گذاری هم نیست. سرعت پیشرفتم شبیه بلندشدن کاکتوسه. بهرحال تغییر کردن زمانبره. قبلاً هم که برام ملموس‌تر بود بیشتر یه توهم بود. از یاد گرفتن یه چیز جدید زیادی ذوق‌زده می‌شدم. الان اونقدرا ذوق زده نمی‌شم. البته چیز جدیدی هم دیگه به چشمم نمی‌خوره. انگار آخرین فیلسوف دنیا افلاطون بوده باشه و دیگه بعد از اون کسی حرف جدیدی نزده باشه. 

گذشته زیاد برام یاداوری می‌شه و هرجایی که می‌شینم یاد یکی از اشتباهات کوچیک و بزرگم میفتم. حافظ یه جایی میگه چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟ به اختیار که از اختیار بیرون است؟ بعضیا می‌گن حافظ اینجا به جبر (در مقابل اختیار) اشاره داره. ولی من فکر می‌کنم حافظ منظورش همین محدود بودن اختیار به زمان حاله. یعنی گذشته جبره (و از اختیار بیرون است). دیگه اختیار تغییرش رو نداریم. حالا سعی می‌کنم در زمان حال از اختیارم بهره ببرم و اینو به خودم یادآوری کنم. 

یه مدت برای فرار از سر و صدا رفته بودم یه میز دیگه رو تصرف کرده بودم. حالا میزش خالی بود ولی بعدش حس عذاب وجدان داشتم. الان خیلی وقته برگشته‌م سر میز خودم. یه روز یکی از بچه‌ها داشت سیب گاز می‌زد و من داشتم صبر پیشه می‌کردم. یکی دیگه بهش گفت این خرچ خرچ از کجا میاد؟ بعد با هم شوخی کردن و البته اون همچنان به گاز زدنش ادامه داد. ولی برام جالب بود تعاملشون. یه مدل تعاملیه که حس می‌کنم هیچ‌وقت نمی‌تونم با بقیه داشته باشم. فعلاً همین صبور بودن رو تمرین می‌کنم.

یه سری دونه‌ی سیب رو گذاشته بودم لای دستمال که جوونه بزنه و بکارم. فقط یکیش جوونه زد. یه هفته‌ای هست گذاشته‌مش تو خاک و هنوز بیرون نزده. هر دفعه می‌رم فروشگاه این گلدونا چشمم رو می‌گیره و بعد به خودم یادآوری می‌کنم که حق نداری گلدون بخری، چون اون روزی که می‌ری سفر کسی نیست بهشون آب بده، یا باید یه آدمی رو به زحمت بندازی که بیاد ازشون مراقبت کنه. امیدوارم از پس این یه دونه سیب بر بیام. چند وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که به ترکی به سیب می‌گن آلما، چون خدا به این میوه اشاره کرده و به آدم و حوا گفته:"آل ما!". یعنی اینو نچینید. 

یه سری سیاهدونه هم کاشته بودم ولی همه‌شون مردن. چون بعداً فهمیدم سیاهدونه ریشه‌ی بلندی داره و باید تو عمق ده سانتی یا این حدودا کاشته بشه. من روی همون سطح کاشته بودم. ولی دیگه دوباره دست به این اقدام نزدم. 

قراره چند وقت بعد برم یه شهر دیگه که خیلی ازینجا دوره. هنوز روز شروع کارمونو اعلام نکردن. هم هیجان کار جدید رو دارم، هم دلم پیش پروژه‌ی خودمه. از یه طرف نمی‌دونم با ماشین چی‌کار کنم. مامان بابام می‌گفتن به یکی بسپر که هفته‌ای یه بار بیاد فقط استارت بزنه چند دقیقه روشنش کنه‌. ولی نمیخوام زحمتی رو دوش کسی بذارم. تو فکر این بودم به یکی بگم ماشین این مدت دست خودت باشه. ولی آدمی که بهش بتونم اطمینان کنم هم نمی‌شناسم اینجا. یعنی اونایی که برام قابل اطمینانن خودشون ماشین دارن و بازم یه زحمتی می‌شه. گزینه‌ی آخرم اینه که ماشین رو تا اونجا برونم و یه پارکینگ اجاره کنم. سعی می‌کنم زیاد بهش فکر نکنم و هی به خودم بگم حالا هنوز که معلوم نیست کی بری یا اصلاً رفتن جور بشه یا نه. 

دیشب با صدای ترقه و آتیش بازی از خواب پریدم و اینگونه سالم نو شد. ولی خدایی این چه رسم بیخودیه که ساعت دوازده شب بمب رو هوا می‌ندازن؟ فرض کن شما یه گنجشکک اشی مشی باشی، اگه سکته نکنی یه جون از جونات کم می‌شه حداقل‌. قبل از خواب فیلم once upon a forest رو می‌دیدم. داستان یه موش کور و یه خارپشت و یه موش بود تو جنگلی که آدما اثراتشون رو روش گذاشته بودن. تو این فیلم یه گاز سمی نشت کرده بود تو جنگل. ولی می‌شه صد قسمت دیگه از همین سری ساخت و یه قسمتشم اسمش باشه "بمب سال نو". 

  • نورا
"هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نِه، که دارد کار و باری خوش" 

آدم معمولاً از "بار" فراریه. تلاشش اینه بار کمتری رو دوشش باشه، حتی دنبال اینه یکی بیاد یک باری از رو دوشش برداره. حافظ می‌گه هرکسی که به‌خاطر دوست‌داشتن یک دلبری یه باری رو دوشش افتاده، حالا این دلبر زمینیه یا خدا منظوره فرقی نداره؛ باید اونقدر خوشحال باشه و به این "بار" به چشم نعمت و لطف نگاه کنه، که حتی یک اسپند هم دود کنه، که این کار و باری که نصیبش شده یک وقت از دستش نره. نگاه اینجوری باید باشه. 

+ اگه منظور خدا باشه، یک چیزهایی مثل طاعت و عبادت ممکنه بار به چشم بیاد. حافظ میگه این بار نیست، این کار و بار خوشه. 
++ اگه منظور معشوق زمینی باشه، آدم ممکنه برا اینکه یه روز مجبوره زودتر بیدار بشه که بره نون بخره برا خونه، برا اینکه یه روز می‌خواد کمرشو خم کنه که یه لباسی رو از رو زمین برداره، ممکنه برا همین کوچکترین چیزها تو دلش غر بزنه، یا حتی با منت به زبون بیاره که من برا تو اینکارا رو می‌کنم. حافظ می‌گه برو به جاش اسپند دود کن که این بار ز عشق دلبره. بهش نگو بار، بگو خوشا به حال من که چه کار و بار خوشی دارم. 
  • نورا

حافظ می‌گه 

"نغز گفت آن بت ترسابچه‌ی باده‌پرست،

شادی روی کسی خور که صفایی دارد". 

معنیش اینه چه خوب گفت اون زیباروی مسیحی شراب‌پرست، که اون موقعی که جام رو بالا می‌بری میگی به سلامتی فلانی، به سلامتی روی کسی این جام شرابو بالا ببر که حداقل یک روشنی‌ای تو صورتش هست. 

شراب خوردن خب برای مسلمون‌ها گناه محسوب می‌شه. حافظ می‌گه من نمی‌گم، فکر نکنی نصیحت و حرف منه؛ اینی که خودش غرق این چیزاست خودش اینو می‌گه، میگه شادی روی کسی خور که صفایی دارد. اگه یه وقتی می‌خوای یک کاری بکنی که میدونی اشتباهه، ولی حالا توش یک لذتی هم هست، یا به تبعیت از جمعه؛ حداقل برا خاطر کسی، برا خاطر چیزی این اشتباهو بکن که کوچکترین ارزشی داره. 


+ در ادامه‌ی اینکه حرف‌های مهم همه گفته شده، فکر کردم حالا می‌شه به تفصیل و تفسیر گفت همون‌ها رو. 

++ حافظ خدا رو جور خاصی می‌بینه و می‌پرسته. اینجا هم به نظر من یک اشاره‌ای به خدا داره. در خفا میگه "ولی کدوم رویی جز روی خدا صفا داره؟"

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان