فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۱۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

ما خواستار عدالتیم، مادام که در مورد خودمان اجرا نشود. من هم. من از اجرا شدن عدالت در مورد خودم هراسانم. یعنی، نمی‌دانم تقاصش چیست. حتی اگر کار به آن دنیا بکشد، چطور قرار است جواب پس بدهم؟ بریدن کدام شاخه از این درخت، طعم شیرین آن سیبی که سالها پیش زیر خاک پوسیده را برمی‌گرداند؟ و می‌دانی غمگین‌تر از همه چیست؟ اینکه آن آدم‌ها، هنوز هم به تو اهمیت می‌دهند. با مجازات شدن تو آن غم از دلشان زدوده نمی‌شود، بلکه شاید غمگین‌تر هم شوند. اگر باغبان تبر بردارد، همان سیب دورانداخته‌شده‌ای هستند که زیر پایش می‌روند تا زمین بخورد و این درخت مغرور مجازات نشود. چه می‌گویند؟ کارد به استخوان برسد می‌ایستد. یا یک همچین چیزی. پس مجازاتم چیست؟ 

این یک داستان سه قسمتی است. یعنی، باید در سه قسمت آن را بازگو کنم. فعلاً اگر می‌دانید، یا حدس می‌زنید، کمکم کنید که پاسخ این سوال را پیدا کنم. مجازات در این دنیا، یا آن دنیا، چگونه عملی می‌شود؟ عدالت، نه در مورد دیگران، بلکه در مورد خودمان، چگونه قرار است تحقق یابد؟ حتماً خودتان یک عذاب وجدانی در دل دارید. بگویید اگر دنیا با شما چه کند حس می‌کنید به قدر کافی مجازات شده‌اید و از این عذاب درونی خلاصی می‌یابید؟ 
  • نورا
اگر از خواننده‌های قدیمی باشید احتمالاً می‌دانید که صدابیزاری دارم. البته نمی‌شود گفت خیلی شدید است. بیشتر روی صداهای هنگام خوردن و نوشیدن و البته زبان چرخاندن‌های بعد از خوردن حساسم. دلم می‌خواهد یک گلدان سفالی بردارم و بکوبم توی سر آن فرد و صدای زیبای شکسته شدن گلدان خاتمه‌ای بر زندگی ملچ‌مولوچ کننده باشد :)))) ولی خب طبیعتاً این کار را نمی‌کنم و فقط باعث شده کناره بگیرم. از سفره‌ها. مهمانی‌ها. آدم‌ها. 
اما خب در نهایت کسی که آزار می‌بیند من هستم. سال گذشته که بعد از بیماری دچار اضطراب و افسردگی معتنابهی بودم، به لطف پیشنهاد یکی از دوستان بالاخره تصمیم گرفتم مشاوره بروم. اینکه چرا از مشاوره رفتن فراری‌ام هم یک داستان دیگری دارد که شاید روزی نوشتم. ولی وقتی مشاوره رفتم، و جلسه‌ی اول در مورد اینکه چه مشکلاتی دارم صحبت کردیم؛ در آخر جلسه مشاور گفت ما باید روی یک موضوع کار کنیم. نمی‌توانیم همزمان به تمام این مشکلات بپردازیم. در هفته‌ی آتی فکر کن و یکی را انتخاب کن. 
یک هفته فکر کردم. مردد بودم. به نظر من همه‌ی آن‌ها مهم بودند. در جلسه‌ی بعد گفتم "صدابیزاری خیلی آزارم می‌دهد. ولی خب اینکه درمان ندارد." مشاورم گفت "چه کسی گفته درمان ندارد؟ خود ما همین تابستان روی یک گروه ۳۵ نفره کار کردیم و تمام آن‌ها درمان شدند." من مثل تشنه‌ای که به دریا رسیده باشد گفتم "واقعا؟" و اضافه کردم "اگر بتوانم به این یکی غلبه کنم، احساس خواهم کرد که دیگر هیچ مشکلی در دنیا نیست که نتوانم به آن غلبه کنم." و اینگونه شد که من برای اضطراب و افسردگی سراغ مشاور رفتم و در نهایت روی صدابیزاری کار کردیم. 
خودش جلسه‌ی سوم توضیح داد که ما بر اساس روش رفتاردرمانی شناختی(CBT) جلو می‌رویم. آن‌ موقع نمی‌دانستم چیست. ولی الان که کتاب "وقتی اضطراب حمله می‌کند" از دیوید برنز را خواندم می‌فهمم هر جلسه دقیقاً با چه متودی جلو می‌رفته و در پی چه بوده است. القصه، بخاطر امتحانات و اپلای و شلوغی آن ایام که فرصت نداشتم تمرین‌ها را انجام دهم مشاوره را رها کردم و با اینکه بهتر شده بودم، صدابیزاری دوباره برگشت. انگار که هیچ راهی را نرفته باشم. 
اما حالا که این کتاب را خواندم، و احتمالاً ماه‌های آخر بودنم کنار خانواده است، و باید به چیزی چنگ بزنم تا افسردگی مرا نبلعد، تصمیم گرفتم دوباره تمرین‌ها را خودم شروع کنم. اما حالا دید بهتری دارم، می‌توانم خلاقانه‌تر عمل کنم و از مسیری بروم که برای خودم سهل‌تر است. 
اولین تمرینم این است که به ویدیوهای ASMR خوردن غذا تا آخر گوش دهم. البته راستش من هیچ وقت از دیدن این ویدیوها بدم نمی‌آمد. چون صدای خوردنشان خش‌خشی است و مثل صدای خوردن عادی لزج و آغشته به مخاط نیست. با اینحال گفتم، قرار است از ساده‌ترین پله شروع کنم. بعد از حدود هفت هشت دقیقه گوش دادن به صداهای خوردن، بعدش انگار حواسم پرت می‌شود، صدا در زمینه می‌رود و توجهم ناخودآگاه از روی صدا برداشته می‌شود. 
همچنین طی این مدت حق ندارم در اتاق را ببندم یا هنزفری بزنم. اگر کسی با بدترین صداها غذا بخورد، باید گوش کنم و تصور کنم او هم شبیه همین دختر زیبای یوتیوب است که با ولع غذا می‌خورد و این صدا نه تنها قرار نیست آزاردهنده باشد، بلکه قرار است اشتهاآور هم باشد. بعد به خودم می‌گویم نورا تو عاشق صداهای خوردن هستی. ذهن تو در هر حالتی باشد با شنیدن کوچکترین صدای خوردن به آن جذب می‌شود. بله عزیزم، این عشق است. تو این صدا را دوست داری. سعی کن از شنیدنش لذت ببری. این علاقه را در خودت به وجود بیاور و احساس کن. البته مشاورم همیشه می‌گفت ذهن گول نمی‌خورد. اما راستش، ذهن من زود به همه چیز علاقه‌مند می‌شود. دوست دارد همه چیز را امتحان کند. سال کنکورم انقدر دستش را گرفتم و بردم لای لایه‌های رسوبی که بالاخره عاشق زمین‌شناسی شد. قبل‌ترش انقدر آهنگ عربی گوش دادم که بالاخره عاشق عربی شد. حالا هم می‌خواهم دستش را بگیرم و ببرم در نوت‌های موسیقی بلعیدن و جویدن و به آن‌ها هم علاقه‌مندشان کنم. بهرحال هر صدایی از یک‌ سری نت تشکیل شده دیگر؟ درست است که کل بیشتر از مجموع اجزاست، شاید با شناخت اجزا بتوان برداشت متفاوتی از کل نیز داشت. 
یکی از کسانی که همیشه برای غلبه بر مشکلاتی که همه می‌گویند راه‌حلی ندارد مرا استوار می‌کند "جان نش" است. آنگونه که او برخاست. خودش دست خودش را گرفت. و راهی را گشود که کسی قدم نگذاشته بود. 

امیدوارم بهتر شوم. امیدوارم کمتر فرار کنم. امیدوارم بیایم و بنویسم "چطور صدابیزاری‌ام را درمان کردم." یک فیلمساز اینجا هست که فیلم مرا هم بسازد؟ :)) 
  • نورا

خیلی وقت است که به روی ویبره بودن بدنم عادت کرده‌ام. منارجنبانی‌ام که فرو نمی‌ریزد. توصیف این احساس عجیب است، فقط، یک اضطراب دائمی، یک لرزش دائمی در تمام بدنم که فقط خودم حس می‌کنم. حتی وقتی مضطرب نیستم. نمی‌دانم کی قرار است آرام بگیرد. به قول سانگته، بدن دروغ نمی‌گوید. من هم می‌دانم. اما چاره چیست؟ 

احساس می‌کنم لایق نیستم. اگر واقع بین باشم، مشکلات زیادی دارم. حل کردنشان از دست من خارج است. چیزی نیست که بگویم برایش تلاش نکرده‌ام. با این مشکلات به دنیا آمده‌ام. ولی خب، به سادگی، باعث شده لایق آرامشی بیشتر از این نباشم. هرچند گاهی فراموش می‌کنم و دردسری در جهان می‌پراکنم. عدل الهی که می‌گویند همین است؟ (اغراق نمی‌کنم. چون چیزهایی هست که فقط خودم می‌دانم)

از زندگی کردن می‌ترسم. به آدم‌ها لبخند می‌زنم و از آدم‌ها فرار می‌کنم. یک مقاله‌ی معروفی در سیستمز بیولوژی هست، با عنوان "Can a biologist fix a radio?" در مورد این صحبت می‌کند که در زیست شناسی نامفهوم و مبهم صحبت می‌کنیم. در صورتی که خطکشی‌های یک سامانه‌ی زیستی شاید به همان نظم و ترتیب یک رادیو باشد. و لزوم وجود سیستمز بیولوژی را مطرح می‌کند. با همین حرف ها بود که ما زیست‌شناس‌ها مهندس شدیم. 

و من، این روزها مدام فکر میکنم، "?can a Bioengineer fix a heart". شاید باید به راستی یک مقاله بنویسم. جوابش به سادگی "نه" است. حداقل با این رویکرد نه. فعلاً توضیحش از حوصله‌ام خارج است. نمی‌دانم بیشتر از مهندس و زیست‌شناس دیگر چه لازم است باشیم تا طبیعت به ما حقیقتش را بنمایاند. یا حداقل، کمی ملایم‌تر ما را بپذیرد. نمی‌دانم باید از چه چشمی نگاه کنم که ببینم. فقط می‌دانم از زندگی می‌ترسم. از زندگی می ترسم... 

  • نورا
شبیه بهارای* اردیبهشت
با یک تک گذر از تو دیوونه شد
تا عمق وجودش نشست عطر تو
دلش با خیال تو ویرونه شد

یه چیزایی رو کاش میشد ندید
مثه من که تو چشم تو گم میشم
چشامو میبندم نبینم تو رو
ولی با خیال تو آروم میشم

شبیه یه عطری که زود میگذره
فقط توی خاطر سپردمت
نمیشه تو رو با دو دستم گرفت
نسیمی که تو باد گم کردمت...


*بهارنارنج
---

این شعر رو سال 96 نوشته بودم. وقتی بهار بود. بوی بهارنارنج به یمن دوستان شیرازی و شمالی همیشه توی اتاق ما می‌پیچید. یک نفر به دوستم پیشنهاد آشنایی بیشتر داده بود. ما می‌خندیدیم. به نظر ما غیرمنطقی بود. و البته همه میدونستن این آقا هرسال بین ورودیا دست روی یه نفر میذاره. دانشکده ما کوچیکه(خیلی کوچیک.) خبرها زودتر از اون چیزی که فکر کنن می‌پیچه. 
 شب‌ها در مورد همه چیز صحبت می‌کردیم. از جمله اینکه آیا ممکنه کسی واقعاً در یک نگاه عاشق بشه؟ یکی از بچه‌ها فال ورق بلد بود. باید می‌گفتی اسمش چند حرفیه تا فال می‌گرفت و احساس طرف مقابل رو بهت می‌گفت. حتی در فال گرفتن هم کنترل مثبت و منفی هم داشتیم، برای آدم‌هایی که مطمئن بودیم احساسی دارند و آدم‌هایی که مطمئن بودیم احساسی ندارند. بی پروا می خندیدیم و نگران صبح شدن نبودیم. 
من این شعر رو برای دوستم نوشتم، از زبان کسی که در نگاه اول عاشقش شده، ولی خب، میدونه که این فقط یه عطر زودگذره... 
---

راستش، من همیشه ادعا کرده‌م که شعرها رو همینطوری مینویسم و پشتشون قصدی ندارم. ولی میخوام اعتراف کنم اینطور نیست. هر شعری داستانی داره. با اینحال میخوام همیشه چند سالی از داستان شعرها بگذره و بعد در موردشون بنویسم. با اینکه حالا بزرگتر شده‌م و از بزرگ شدن پشیمون نیستم، دلم گاهی برای بی‌خیالی سالهای گذشته تنگ میشه. به قول فروغی:
عالم بی‌خبری طرفه بهشتی بوده ست
حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم
  • نورا

بی‌وقفه

می‌دوم

پیش از پایان

دوباره آغازی خواهم یافت.


می‌گویند چه رازی

در خستگی‌ناپذیری‌ات نهفته است؟ 


من

خسته‌ام

ولی هیچ مسیری

نیمکت خالی نداشت. 

  • نورا

امروز صبح مامانم اومده تو اتاق میگه اینا چیه؟ مال توئه یا خواهرت؟ :)))) گفتم مال منه  D: 

حالا چی بودن؟ این‌ها رو می‌گفت: هیولاهای حواس‌خور :)))) 


قصه‌شون چیه حالا؟ در واقع این هیولاها توی ذهن من زندگی می‌کردن و خب همونطور که از اسمشون برمیاد از حواس انسان‌ها تغذیه می‌کنن. مثلاً شما نشستی داری چای و بیسکوییتتو می‌خوری، یهو یکیشون حواستو می‌خوره و تو ناچاراً پرت میشی تو یه قسمت دیگه از مغز. بعضی وقتا هم که حواستو یه گوشه قایم میکنی که به دستشون نرسه، یه کار جالب دیگه میکنن. خودشونو به غش کردن میزنن که خودت با دست خودت حواستو ببری بهشون بدی نوش جان کنن! 

اما... من یه مدت داشتم رفتارشونو زیرنظر می‌گرفتم و متوجه یه چیزی شدم. این هیولاها در واقعیت حواس‌خور نیستن، بلکه توجه‌خواهن! لازم نیست حتماً حواستونو بهشون بدید، فقط کافیه بهشون بگی "عزیزم من بهت توجه می‌کنم، میدونم مهمی، میدونم وجود داری." و بعد (به احتمال زیاد) دست از سرت برمیدارن. 

بخاطر همینم از مغزم آوردمشون بیرون و گذاشتمشون رو میز. اون کاسه‌ی دکمه هم کاسه‌ی توجهه. هروقت بگن حواستو به ما بده، بهشون میگم عزیزم حواسمو نمیتونم بهت بدم، اما توجهمو میتونی داشته باشی. پس این دکمه‌ی توجه رو بگیر. 

بله خلاصه قضیه اینه. دیروز که بچه‌های خوبی بودن و با همین دکمه‌ها سیر شدن. در واقع اونا از تو یه action میخوان، اما وقتی خوب فکر کنی خیلی هم براشون مهم نیست چه اکشنی باشه. منم به جای اینکه به حرفشون واقعا توجه کنم فقط یه توجه بهشون میدم. همین :)


دو تا جمله‌ی کلیدی هم برا خودم دارم 

اول اینکه به خودم یادآوری میکنم:

You might not be able to control your thoughts, but you are indeed able to control your actions.

وقتی هم خودشونو به غش کردن میزنن و میگن این کار اورژانسیههههه! زود باش اینکاری که میگمو انجام بده، بهشون میگم که عزیزم:

You might be an urgency, but I'm not the emergency. 😎


و اینجوری به کارهامون ادامه میدیم و از ددلاینا عقب نمی‌مونیم . . . 


+ ضمن اینکه معیارهای silliness رو هم بالا نگه‌ می‌داریم :))) 

  • نورا

خواننده جدید ایرانی کشف کردم امروز و بسی خوشحالم! میدونین، مثلاً تو برنامه‌های عصر جدید و کلاً این استعدادیابی‌های خوانندگی، همه بیشتر به سبک توجه میکنن، در صورتی که من خودم یه صدای معمولی (تا وقتی پیتچ باشه) با محتوای خوب رو به یه صدای عالی با محتوای تکراری (اگه نگیم بی محتوا) ترجیح میدم. بله خلاصه، اینم به نظرم ازون دسته خواننده‌های lyric-over-music بود(گرچه نمیتونم بگم از تک تک مصرع هاش خوشم میاد. یکم فاز "همه مقصرن من خوبم" داره. ولی خب، بهش امیدوارم) اگه آخرین نفرم که میشناسمش شما به روی خودتون نیارید و بذارید فکر کنم کشفش کردم D: 


بعد اینکهههه، می‌خواستم یه چیزی رو در گوشی به شما بگم: دارم تمرین می‌کنم خوانندگی یاد بگیرم :))) امیدوارم بعداً مردم از صدام نرنجن :)))) 

بعد یه ویدیو گوش میدادم، در مورد این بود که چجوری صدای واقعی خودتونو پیدا کنید، بازه‌ای که میتونید توش بخونید رو بشناسید و هی الکی از بقیه خواننده‌ها تقلید نکنید. دقیقاً همینو می‌گفت که همۀ صداها منحصر به فردن، و همۀ صداها برای خوانندگی مناسبن. قضیه فقط اینه که تمرین کرده باشی که رو ریتم بخونی، صداتو ملایم جابجا کنی، نفس گیریت درست باشه و همون صدایی که داری رو به نحو درست ارائه بدی. اگه اغراق نکنم، میتونم بگم کمی هم استعدادشو دارم، نه اینکه صدام خوب باشه، ولی گوش خوبی برای ریتم دارم. باید تمرین کنم که سوادش رو هم به دست بیارم. 

البته واقعیت اینه که الان سرم بیش از حد شلوغ شده و زیاد نمیتونم تمرین کنم، مخصوصاً که میانترما هم شروع شده. ولی همینکه پیشرفت کنم توش خوبه. گرچه آهسته. البته که من هیچ وقت دلم نمیخواد برم رو استیج بخونم(انگار تعارفم کردن حالا D:) ولی حداقلش میتونم شعرای خودمو با صدای خودم بخونم. حتی تصورش هم هیجان زده م میکنه ^-^  و یه حس خوبی بهم میده. حس کشف یه دنیای جدید. دنیای درون و بیرون. میتونم یعنی؟ 


اما خواننده ایرانیه:

حالم تهرانه - متی تیری 



+ دلم برا حال بد تهران تنگ شده . . . 

  • نورا
ذکر سبحان‌الله را دوست دارم. راستش، نه چون میتوانم منزه بودن خدا از هر عیبی را کاملاً درک کنم(در واقع درک نمیکنم). ولی این ذکر را دوست دارم چون یادم می‌آورد "اگر کسی قرار باشد بی‌عیب باشد تنها خداست" یا به عبارتی "همه‌ی آدم‌ها عیب و نقصی در وجودشان دارند." و این طبیعیست. آدم‌ها نقص دارند. اگر نداشتند دیگر آدم نبودند. نیازمندند. ضعیفند. اشتباه میکنند. و همه‌ی این‌ها طبیعی است. یادم می‌آورد باید آدم‌ها را همینطور که هستند بپذیرم، نه آنطور که آرزو میکنم باشند. و البته باید یادم بماند من هم آدمم. آدمی که اجازه داره گاهی خوب نباشد. گاهی اشتباه کند. 
--- 

حس میکنم اگر پسر بودم زندگی خیلی راحت‌تر بود. البته فقط احساس نیست، واقعیت است. یادم هست زمان‌هایی که بچه‌تر بودم و بزرگترها برای گذران اوقات فراغت چیزی جز سوال‌های بی‌ربط پرسیدن از من پیدا نمی‌کردند، بعضی وقت‌ها می‌پرسیدند دلت میخواست پسر به دنیا آمده بودی؟ من هم در یک کید-تاک مفصلاً توضیح می‌دادم که در واقع دلم نمیخواهد پسر باشم، با این‌حال در اعماق وجودم این آرزو گاهی پدیدار می‌شود، چرا که دلم میخواهد کارهایی که پسرها انجام می‌دهند را من هم بتوانم انجام دهم. تنها خواسته‌ام همین است.
آن‌ها هم بعد از تمام شدن خنده‌هایشان می‌گفتند البته که میتوانی. چرا که نه. خوب میدانستند نخواهم تونست. آن‌ها حتی از امروز من هم بزرگتر بودند. مطمئنم زندگی جایی بهشان ثابت کرده بوده که نمیتوانند. با اینحال، دوست داشتند، یا شاید آرزو داشتند که من فکر کنم میتوانم. حالا میدانم (و میبینم) که نمیتوانم. 
ولی خب، گاهی هم فکر میکنم شاید اشکال در "دختر بودن" نیست، اشکال در "دختر بودن در این کشور" است. نمیدانم. در هر صورت، به قول هاروکی "همین است که هست. چه می‌شود کرد؟" 
---

دختر عزیزم؛ زندگی گاهی سخت خواهد بود. خیلی وقت‌ها اشکت را در می‌آورد. اشکالی ندارد. می‌توانی هرچقدر خواستی گریه کنی. ولی امیدوارم، یعنی، برایت آرزو دارم، همیشه دلیلی برای گریه کردن داشته باشی. دلیلی بیشتر از دختر بودن. دلیلی غیر از آن. 
---

چرا "شاعر همیشه با کلت" باید به این دختر خسته سنگر بدهد؟ من هم یک کلت می‌خواهم. یا دست کم یک خنجر . . . 
  • نورا

یه کتاب جدیدی دارم میخونم که خیلی غمگینم کرده. اسمش هست "صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی." قضیه اینه که یه خانومی، همینجور میره تعطیلات، بعد یه روز پامیشه، میبینه حرکت براش سخت شده. دیگه به زور خودشو میرسونه به خونه. بعدش میاد خونه دو هفته تب میکنه و علائم سرماخوردگی داره. فکر میکنه حتما آنفلوانزا گرفته. ولی... بعدش دیگه نمیتونه از تخت بلند شه و حتی از حال میره به طور کلی. میبرنش دکتر و یه مدت بهتر میشه با یه سری داروها، ولی باز بعد از یه سال بیماریش عود میکنه و اینبار بدتر از قبل. دیگه کلا نمیتونه هیچ حرکتی انجام بده و فقط انگار نفس میکشه، غذا میخوره، هوشیاریش هم در سطح نرماله ولی دیگه به سختی میتونه پلکاشو باز کنه یا برای مدت طولانی حرف بزنه. فلج هم نیست‌ها، فقط انرژی خیلی خیلی کمی داره بدنش. بعد حالا تو این مدت، با یه حلزون همدم میشه و این کتاب هم مشاهداتش از یک حلزونه. که خب برای من شخصاً خوندنش خیلی جالبه ولی در عین حال بی نهایت غم انگیزه. 

بعد دیگه رفتم سرچ کردم ببینم بیماریه چیه. فهمیدم اسمش CFS یا سندرم خستگی مزمن هست. علتش هم شناخته نشده. حتی نمیدونن عامل بیرونی داره یا درونی. وقتی آزمایش خون و اینا میگیرن، همه چی این آدما نرماله. فقط مثلاً میتوکندریاشون (محل تولید انرژی تو سلول) آسیب میبینه و سیستم ایمنیشون به استرس پاسخ متفاوتی میده. کلاً یکم سیستم ایمنیشون مختل میشه (ولی نه اینکه ضعیف بشه یا به بدن حمله کنه). دیگه دیدن مثلاً میکروبیومشون هم یه سری تغییرات قابل توجه داره. (میکروبیوم به میکروب‌هایی میگن که همزیست بدن انسانن). 

خلاصه اینکه این قضیه فکرمو حسابی درگیر کرده. اصلاً حالم یه جور بدی بد شده. نمیتونم بهش فکر نکنم. هم بخاطر این ناراحتم که میلیون ها آدم (تخمین زده میشه حدود 20 میلیون) مبتلا به این بیماری هستن. یعنی بیست میلیون آدم تو خونه افتادن و نمیتونن تکون بخورن و هوشیارن! یعنی در تمام این لحظات دارن رنج میکشن. ناراحتی دومم شاید خودخواهانه باشه، ولی واقعا وقتی نمیدونی یه بیماری چه عاملی داره، چطور میتونی احساس امنیت کنی؟ میدونم خیلی بیماریا مثل سرطان هم عامل چندان شناخته شده ای ندارن، ولی حداقل چهارتا ریسک فاکتورشو آدم میشناسه. یا حداقل درمان کمکی براش وجود داره. اما این بیماری نه شناخته شده و نه هیچ هیچ درمانی داره و حتی تشخیصش هم نمیتونن بدن. (هرچند یه بیومارکر جدید براش پیدا شده همین تازگیا و حداقل دیگه میدونیم بیماری عامل زیستی داره نه روانی! چون مثل اینکه بعضی پزشکا به بیمارا میگفتن تو اصلا مریض نیستی همه آزمایشات سالمه، خودتو به مریضی زدی، یا یه مشکل روانی داری باید بری پیش روانپزشک ://) 

هرچند شواهد بیشتر به نفع اینن که بیماری عامل بیرونی داره. چون چندباری outbreak رخ داده. مثلا یهو سیصدنفر با همین علائم به بیمارستان مراجعه کردن. ولی خب هیچ داده‌ی ژنتیکی‌ای پیدا نشده که بگه ویروس یا باکتریه. بعضیا هم میگن هر ویروسی میتونه اینو ایجاد کنه. مثلاً الان میدونید که یه سریا long covid دارن. یعنی بعد از سه ماه هنوز علائمشون برطرف نشده. هرچند خود من هم خب تقریبا تا دو ماه و نیم علائمشو داشتم و دقیقاً خستگی و foggy brain و علائم خستگی مزمن بود، ولی بعدش کاملاً خوب شدم و سه ماه رو به نظرم نمیشه لانگ ترم حساب کرد، و نمیشه این fatigue در این حد شدید رو به post viral fatigue که بعد از تقریباً تمام بیماری های ویروسی مثل کووید و آنفلوانزا رخ میده تشبیه کرد. شاید فقط کمک کنه سرچ این کلمه بیشتر شه تو وب! وگرنه واقعا متفاوتن!  

یه استادی هست که خودش استاد ژنتیکه و پسرش همین بیماریو داره. یه کتابی نوشته همین امسال به اسم The Puzzle Solver در مورد همین مسئله. فاند هم دارن جمع میکنن برای تحقیقات. و  توجه دنیا یکم بیشتر اومده روش. 

من واقعاً فکر نمی‌کردم تو قرن ۲۱ هم بیماری‌ای در این حد ناشناخته داشته باشیم! و حالا اینا همه به کنار، الان نمیدونم باز با اضطرابی که سراغم اومده چیکار کنم D: نمیدونم حتی تو ایران هست یا نه! یعنی سرچ کردم چیزی پیدا نکردم. ولی اینکه کسی در موردش صحبت نمیکنه و من نشنیده بودم و هیچکس نمیدونه این چیه حالمو بد میکنه.


آااه! یه لحظه هم این آدما از فکرم بیرون نمیرن و همه ش فکر میکنم "یعنی چقدر سخته؟" :(( 


++ ببخشید که خیلی دست به پستم بالا رفته. اگه چیزا رو ننویسم از مغزم بیرون نمیرن. الان خیالم یکم راحته که این مسئله تو وبلاگ جاش امنه و میتونم رو چیزای دیگه فعلاً تمرکز کنم. 

  • نورا

آیا اون بالا در منو روی "باز هم من" کلیک کردید؟ *-* فکر کنم اگه قرار بود یه پروتئین باشم، یوبیکویتین (ubiquitin) می‌شدم. چونکه ماشالله بزنم به تخته همه جا هستم! 

گاهی فکر می‌کنم اگه در یک قرن قبل زندگی می‌کردم که اینترنت وجود نداشت، چیکار می‌کردم؟ البته کسی چه میدونه؟ شاید در یک قرن قبل خودم بودم که اینترنت رو راه مینداختم، یا مثلاً روزنامه‌نگار، خبرنگار یا نویسنده می‌شدم. البته طبق تحقیقاتم، درست یک قرن قبل از تولدم، دقیقاً در روز تولدم (با کمی پس و پیش البته)، اولین قانون مطبوعات ایران تصویب شده. طبق این قانون "‌‌موافق اصل بیستم از قانون اساسی؛ عامه مطبوعات، غیر از کتب ضلال و مواد مضره به دین مبین، آزاد و ممیزی در آنها ممنوع است." هرچند که بعد از گذشت 123 سال، ما هنوز باید برای آزادی مطبوعات بجنگیم! و تنها چیزی که در این کشور ممنوع نیست "ممیزی" هست. راستش فکر کردم نکنه خود من بودم (در یک جسم دیگه) که این قانون رو تصویب کردم. ولی اونموقع مجلس نماینده زن نداشته متاسفانه. با این حال فکر کردم همچنان این احتمال وجود داره که همسر یک مقام مهم دولتی بوده باشم که همسرش رو ترغیب به ارائه دادن چنین مصوبه‌ای کرده. کسی چه میدونه؟ 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان