فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

ما آمده بودیم تماشا

پنجشنبه, ۳۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۵۱ ق.ظ

اینروزها زیاد فکر میکنم، زیاد برنامه دارم، زیاد دریافت میکنم، و زیاد می‌خواهم بزرگ شوم. از این جریان و غلیان درونی ناراضی نیستم. فقط حس می‌کنم یک کودکی‌ام که بی‌خبر به عقد دنیا در آمده. یک مریمم که برایش مژده آورده‌اند پسر است. یک دانه کاجم که به دست باد افتاده. من تا دیروز ۱۶ سالم بود. واقعاً همچنان نوجوان بودم، احساساتی، بی‌مسئولیت، امیدوار (البته شاید نوجوانی شما مثل من نباشد.) ولی یک‌هو ۲۳ ساله شده‌ام. دیگر رو ندارم پول توجیبی بخواهم. "حرکات ورزشی جلوگیری از فرسایش زانو" را سرچ می‌کنم. صبح‌ها زود بیدار می‌شوم و حس میکنم یک مسئولیتی دارم. چندبار در جمع پرسیده‌اند "نظر تو چیست؟". من یکهو زیادی عاقل شده‌ام و نمی‌دانم این عقل سلیم تا حالا کدام گوری بوده. هی حساب دو دو تا چهار تا میکنم، از کلمات سرمایه و بلندمدت بیشتر استفاده می‌کنم. یک راننده‌ام که نوربالا زده و autorun را قطع کرده است. جاده آسفالت زندگی ناگهان تمام شده، و یک نفر در گوشم گفته "هیچ می‌دانستی تمام این زمین در فضای بیکران معلق است؟" و من می‌ترسم بپرسم که "ستاره‌ها هم؟" 

***

در هر تولدی، دو انسان زاده می‌شوند. ولد و والد، هر دو به یک اندازه زاده می‌شوند، فارغ از آنکه کدام از کدام برآمده است. 

 و به همان ترتیبند اندیشه‌ها. با آن تفاوت که زاده‌ی اندیشه را نمی‌بینی، و در آغوش نمی‌فشاری، و قد کشیدنش را متوجه نخواهی بود، تا آنگاه که خود زایا شود‌. 

  • نورا

نظرات  (۶)

  • مائده ‌‌‌‌‌‌‌
  • از زیباترین چیزایی بود که ازت خوندم. :")🧡

    پاسخ:
    لطف داری :)
  • سَیِّده ...
  • و من همچنان در ۱۶سالگی مانده و فقط در تفکر ۲۳سالگی ام ....

    پاسخ:
    یه روز واقعی میشه...

    اریپید توی هکاب نوشت :

    این سفر را با امید آغاز کرده‌ای، لکن همین امید، تو را خواهد فریفت و زندگانی پست و نکبت‌بارت را با مرگ پایان خواهد داد. ضعف و زبونی، به سراغ تو خواهد آمد و تو را مغلوب خود خواهد کرد!

    به نظر من، سفری که بزرگ شدن هم بخشی ازشه، غیر از این نیست. این واقعیت، قرار نیست زندگی رو تغییر بده، اما میتونه خفیفش کنه، که اصالتی نداره. و خِرد هم با همه عظمتش، خُرده. شاید البته برداشت من از نوشتار با مقصود نگارنده متفاوت باشه و البته شاید دیدگاه من غلط باشه.

    پاسخ:
    نه بابا زندگی پست و نکبت بار چیه، زندگی به این زیبایی ^-^ 
    منتهی نیازی هم به امید نیست. یعنی امیدواری و ناامیدی دو کلمه مخالف هم نیستن. 

    جمله آخرتون که در مورد هر دیدگاهی صادقه. ولی من بیشتر از این مسئولیتی که ناگهان احساس کردم متعجبم. یعنی تا الان این احساسو نداشتم که بار زندگیم رو دوش خودمه. 

    احسنت به دختر نویسنده و عاقلم که این روزها جوان شده😍

    پاسخ:
    🙈 پیر شدم خواهر، جوانی رفت ... 

    خیلی خوب بود:))

    پاسخ:
    ^-^ لطف دارید 

    چه نوشته ی عمیق و قشنگی بود حسنا جان. زیبا بود.

    این حس بزرگ شدن، خیلی حس قشنگ و عجیبیه. اینکه توی بازه هایی از زمان یهو حسش میکنی و انگار از هجده سالگی پریدی به بیست و چهار سالگی مثلا. من الان هفت ساله توی بیست و چهارسالگی موندم :))

     

     

    پاسخ:
    لطف دارین :)
    نمیدونم هنوز قشنگه یا نه D: ولی آره حس عجیبیه. بعدیش دیگه فک کنم چالش چهل یا پنجاه سالگیه :)))) 
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    نویسندگان