فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز صبح در یکی از جدال‌های زندگی شکست خوردم. حالا نه اینکه دچار مشکلی شده باشم که نگران‌کننده باشد. یک شکست درونی بود. 


می‌دانید، من آدم ساده‌گیری بودم. هنوز هم هستم. و یکی از بهترین خاطراتم وقتی است که زی گفته بود easygoing‌ بودنت را خیلی دوست دارم. یا مثلاً یک بار در کانال گفته بودم اگر یک روزی دوباره انقلاب کردیم و از قضا رهبر انقلاب هم من بودم می‌گویم وسط پرچم بنویسند "شل کنید". 


ولی مدتی است به این نتیجه رسیده‌ام که ساده‌گرفتن نباید مساوی شل‌گرفتن باشد. چون دنیا به تو سخت می‌گیرد. چون امتحان‌های دنیا ساده نیستند. 


امروز داشتم به دوستی می‌گفتم که بعضی‌ها فکر می‌کنند دنیا مهمانی است. ولی من تازگی‌ها فکر می‌کنم دنیا یک جنگ است. تو می‌توانی در یک جنگ هم شبیه مهمان‌ها زندگی کنی. لیلی با تو باشد، گذرت به کوی نیکنامی بیفتد ، بر حسب اتفاق در سپاه پیروز باشی؛ ولی این چیزی از جنگ بودن زندگی کم نمی‌‌کند. 


یادم هست یک حدیثی بود که می‌گفت بزرگترین گناه همان است که کوچک بشماری‌اش. من کمی مخالفش بودم. به مذاقم خوش نمی‌آمد. یعنی واقعاً منصفانه نبود که آدم گناه کوچکی کند، مثلاً به قول وینستون مرتکب گناه خواندن متن از روی اسلاید شود، بعد برود سر پل صراط و بگویند ای بنده! بزرگترین گناه تو آن بود که کوچک شمردی‌اش! 


ولی حالا یک جورهایی انگار دارم به درکی از این جمله می‌رسم. البته نه اینکه خدای‌نکرده این باعث شود در مورد دیگران قضاوت کنم، ولی انسان به اعمال خودش آگاه است، نه؟ گذشتن از بعضی جزئیات ساده است، شاید کج‌زدن یکی دو تیر (یا حتی صدتیر) باعث نشود سپاه تو شکست بخورد؛ باعث نشود تو جنگجوی بدی باشی، ولی می‌خواهم بگویم، از تو یک تک‌تیرانداز هم نمی‌سازد. 


بله. همه‌ی حرفم این است که‌ من سرباز بدی نبوده‌ام، ولی دوست دارم و قصد دارم، یک تک‌تیرانداز باشم. 

  • نورا

گذاشتن کلمات کنار هم برایم سخت شده. دوست دارم از اولین کتابی که با هم خواندیم بنویسم. دوست دارم از تمام شدن اولین ترم بنویسم. از اولین ناهار غیررسمی با استادم. از صبح هایی که قبل از طلوع آفتاب شروع می شود. از چیزهای جدیدی که یاد گرفته ام. از چیزهای جدیدی که خریده ام. از آهنگ های مورد علاقه ام. از اپ هایی که دوستشان دارم. از ویکی پدیا. از وبسایت جدید. نمی دانم از کجا شروع کنم. یعنی حس میکنم اگر شروع کنم نمی توانم در نوشتنشان اولویت بندی داشته باشم. یک بار گفته بودم ذهنم همیشه مثل یک قیف است که تویش هزارتا تیله ریخته اند و با اینکه دهانه ی قیف از قطر تیله ها بزرگتر است هیچ کدامشان بیرون نمی آیند، چون چهار تا تیله همزمان می خواهند بیرون بزنند. 


بگذارید داستان قناری را تعریف کنم. قناری نر باید آواز قناری ماده را یاد بگیرد. یعنی هر دو آوازشان باید یکی شود که به همدیگر تعهدشان را نشان بدهند. بعضی وقت ها ولی پرنده عمداْ آوازش را تغییر می دهد و این یعنی I don't love you anymore. let's separate. و بعد از هم جدا می شوند. (استرس زیادی دارم که اشتباه تعریف کرده باشم داستان را. ولی خب اگر فهمیدم اشتباه بوده دوباره می آیم می گویم اشتباه کرده ام. اشتباه کردن اشکال زیادی ندارد نه؟ :) )




  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان