فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۲۹۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

یه چیزی که در مورد خودم فهمیده‌م، اینه که فاصله‌ی فاخر بودن و سطحی بودنم میتونه خیلی کم باشه. و باید تلاش کنم و به خصوص با خودم روزانه ساعتی رو خلوت کنم که اون حالت فضیلت رو نگه‌دارم. حالا شاید تا آخر عمرم انقدر شکننده نباشم، ولی الان هستم. 

یه دوستی داشتیم خیلی در تلاش بود ثابت کنه که دکترها هم می‌تونن برقصن و نباید رقصیدن یه چیز سطح پایین و عوامانه بهش نگاه بشه و آدمای فرهیخته بگن در شان ما نیست این کار. حالا رقصیدن یه مثاله، در کل نگاهش این بود که همه چیز در شان همه هست. کلاً با این لغت "شان" مشکل داشت. 

من اونموقع نظری از خودم نداشتم. به این قضیه فکر نکرده بودم کلاً. ولی الان مطمئن شده‌م که این برا من صدق نمی‌کنه. اگه یه مدت با آدمایی بشینم که سطحیه نگاهشون، رنگ می‌گیرم از اونا. اگه حافظ و مولوی نخونم، یادم می‌ره بزرگ‌منشی چیه. اگه بشینم ده تا کلیپ طنز پشت سر هم ببینم انگار روحم کوچیک می‌شه. اگه فیلم بیخود ببینم یا کتاب بیخود بخونم سردرگم می‌شم.

یه چیزایی رو می‌شه پرهیز و دوری کرد، ولی یه چیزایی هم تو زندگی ناگزیره. مجبوری کار کنی، تعامل کنی، تفریح کنی. یعنی اون بریدن از دنیا هم خودش نکوهیده‌ست. ولی هیچ‌وقت این اندازه این شناخت رو از خودم نداشتم. که لمس کنم کجا کم شدم، کجا زیاد شدم. انگار باید چهارچشمی حواسم باشه همیشه.


رنگ می‌بازم و می‌گیرم رنگ

در چمن یاسمنم، صحرا سنگ

جوهرم "کان جهانی دگرست"*

لیک چون آینه می‌گیرد زنگ

عاشق خلوت درویشانم

تاجرم بر کف بازار فرنگ

ساده بر تنبک و دف می‌لغزم

دل نگهدارم باید به دو چنگ


* ازحافظ که می‌گه:

جوهر جام‌جم از کان جهانی دگرست، تو تمنا ز گل کوزه‌گران می‌داری.

  • نورا

اواخر کتاب Fight Right هستم. از جان و جولیا گاتمن. زن و شوهر روانشناسی که خود (مثل همه‌ی زوج‌های دیگر) درگیر دعوا بوده‌اند. دعوای سه هزار زوج را مطالعه کرده‌اند. و حاصلش را در این کتاب نوشته‌اند. راهنمایی برای دعوا کردن، به شیوه‌ی صحیح. 

پیام کلیدی‌اش برای من این بود که در دعواها، خیلی از ما سریع به سراغ متقاعد کردن و حل کردن مسئله می‌رویم. قبل از اینکه احساسات درگیر را درک کرده باشیم. و تا وقتی احساسات زیرین درک نشده‌اند؛ حتی منطقی‌ترین راه‌حل‌ها هم اختلاف را حل نخواهد کرد. قلبی که گرفته است، گرفتگی‌اش را نشان می‌دهد. حتی اگر بداند گرفتگی‌اش منطقی نیست.

من خودم همینطور هستم. سریع به سراغ متقاعدکردن می‌روم. گاهی قبل از اینکه حتی صحبت طرف مقابل را کامل گوش بدهم. اگر این کتاب را نخوانده بودم احتمالاً تا آخر عمرم قرار بود همینطور بمانم و فکر کنم حل مسائل بین انسانی شبیه حل دیفرانسیل است. یک چیز دیگر هم اینکه معنی "دعوا" برای من صدای بلند و داد کشیدن بود. در حالی که بحث کردن هم همان دعوا کردن است. یعنی یک چیزی است که دو نفر نظر مختلفی دارند. همین اسمش دعواست و همین را باید درست انجام داد. 

چند نکته‌ی جالب پراکنده هم که به ذهنم می‌رسد:

 می‌گفت یک باور قدیمی است (به خاطر یک تحقیق قدیمی) که زوج‌هایی که از دعوا فراری‌اند یا زوج‌هایی که سریع جوش می‌آورند ناموفقند. و اینطور نیست.

یا یک باور نادرست دیگر که "نباید با دلخوری خوابید". اتفاقاً گاهی باید اجازه داد که کمی زمان بگذرد. نه چند ماه. ولی چند روز اشکالی ندارد. که بتوان از زاویه‌ی دور به قضیه نگاه کرد.

یا یک نتیجه‌ی خیلی جالب، که دیده بودند در ۵۸٪ از زوج‌هایی که زوجین دنبال برنده شدن در دعوا بوده‌اند؛ مرد رابطه بعد از ۲۰ سال مرده است! که در مقایسه با زوج‌هایی که دنبال برنده شدن نبوده‌اند خیلی خیلی قابل ملاحظه بوده. یعنی این اندازه نه تنها بر روان، بلکه بر جسم آدم‌ها هم تاثیر می‌گذارد. 

 چیزهای زیاد دیگری هم بود که در حافظه‌ی فعالم نیست. 


از کتابهایی است که دوست دارم بعد از مدتی دوباره سراغش بروم و خودم را بسنجم.


یادم آمد یک کتاب دیگر را هم اخیراً تمام کرده‌ام. The art of readable code. خیلی ساده و زودخوان هم بود. چیزهایی که در ذهنم مانده این است که کجاها باید یک تابع جدید بنویسیم و کجا ننویسیم؛ خوانایی کد را چطور بهتر کنیم از نظر زیبایی‌شناسی؛ انتخاب اسم‌های بامعنی، کجا از ثابت‌ها و کجا از متغیرها استفاده کنیم، چطور کامنت بنویسیم، و فحوای کلامش این بود که کد را طوری بنویسید، که یک فرد کاملاً ناآشنا هم بتواند کد را بخواند و بفهمد. (دقت کنید که آن فرد ناآشنا ممکن است خود پنج سال بعدتان باشد). هدفتان همین باشد. و خب از وقتی این را خوانده‌ام به نظر خودم خیلی تمیزتر و خواناتر کد می‌نویسم و از چیزهایی که قبلاً عبور می‌کردم که "بعداً" درست کنم عبور نمی‌کنم. 



(متأسّفانه هیچ یک از این دو کتاب ترجمه‌ی فارسی ندارند.)

  • نورا

- خانواده معمولاً شنبه‌ها تماس می‌گیرند. این هفته زنگ نزدند. من حدس می‌زنم که توی گیر و دار مهمونیای عیدن. 

- هر دو هفته یکبار جلسه‌ی گروهی داریم (با همکارهای دانشگاه). دیروز وارد جلسه شدیم و دیدیم کسی نیست. توی گروه پرسیدیم که این هفته جلسه هست؟ مسئول آزمایشگاهمون بعد از یک ربع جواب داد که نه، این هفته و هفته‌ی بعد هیچ جلسه‌ای نداریم به‌خاطر تعطیلات بهار.

- قرار بود هر دو هفته یک بار جلسه‌ی گروهی داشته باشیم (با همکارهای شرکت). دو هفته داشتیم و هفته‌های بعد هیچ‌کس چیزی نگفت و دیگه جلسه نداشتیم.

- با دوستامون قرار گذاشته بودیم که تماس گروهی بگیریم. یکی از بچه‌ها بعد از یک ساعت اومد که بقیه‌مون تقریباً در حال خداحافظی بودیم. وقتی اومد توضیح داد که چرا دیر کرده. ولی در طول اون یک ساعت هیچ پیامی نداده بود که من دیرتر میام.


من فکر می‌کنم این‌ها همه حالت‌هایی هستند که نشون می‌دن این آدما مهارت ارتباط موثر ندارند. بعضی‌ها فکر می‌کنند «چیزی نگفتن» خودش حاوی یه پیامه. گاهی هست، ولی چرا وقتی میشه چیزی گفت اون رو نگفت و بقیه رو معطل کرد و توی سردرگمی رها کرد. درسته من نوعی می‌شینم بهرحال کارامو می‌کنم و اینجوری نیست که دست به سینه منتظر زنگ خانواده‌م باشم و بگم وقتم هدر رفت، ولی اگه مادرم به خودش زحمت بده چهار کلمه تایپ کنه که ما امروز زنگ نمی‌زنیم، آیا این بالغانه‌تر نیست؟ اگه مسئول آزمایشگاهمون هفته‌ی پیش تایپ کنه که دو هفته‌ی آتی جلسه نخواهیم داشت بهتر نیست؟ و الی آخر.


نمی‌گم خودم از این عیب مستثنام. منم در حال یاد گرفتنم هنوز. فقط می‌خوام بگم این هم یک مورد از مواردیه که توی ارتباط با بقیه باید یاد گرفت. 

  • نورا

توی این پست از کمال‌گرایی یا همه-هیچ‌گرایی نوشته بودم. یه کلمه‌ی کلیدی دیگه‌ش اینه که برا انجام دادن یه کاری هی میگم "از فردا"، "از امشب"، "از ماه بعد". انجام دادنش رو به زمان آینده موکول می‌کنم.

و این برام توجیه‌پذیر هم هست. چون دو مورد هست که معوق کردن کار به آینده مفیده:

 ۱. کارهایی که باید پله به پله انجام بدم. وقتی می‌خوام برا خودم روتین شب بذارم، اگه از اول ده تا کار رو بگنجونم توی روتین این قطعاً شکست می‌خوره. اونجا لازمه که بگم این ماه عادت یک رو تثبیت کن، "از ماه بعد" عادت دو رو اضافه کن. 

۲. کارهایی که زمان و مکان خودش رو داره و اون لحظه زمانش نیست. ممکنه سر کار یهو یادم بیاد که اا باید به فلانی پیام بدم. اگه هی بخوام به این حواس‌پرتی‌ها بها بدم در نهایت به تمرکز و کارم لطمه می‌خوره. یه کاری رو تموم نکرده می‌رم سراغ بعدی. اونجاها باید بگم بذار برسی خونه، "امشب" پیام بده. 


منتهی این دو مورد نباید با اون همه‌-هیچ‌گرایی اشتباه گرفته بشه. شبا قبل خواب باید نرم‌کننده لب بزنم و گاهی یادم می‌ره. صبح پامیشم یادم میاد. این کارِ ده ثانیه‌ست. اونجا می‌گم نه دیگه امروز برنامه خراب شد؛ بذار از امشب بزن. نباید زیاد برم توی یوتیوب و یه وقتی می‌رم و یه لحظه هست همون اولش که یادم میاد که نباید اینجا باشم. بعد می‌گم حالا تا ساعت ۷. انگار که یه معجزه‌ای توی ساعت‌های رند هست‌. خلاصه بعضی کارها رو باید "همون لحظه" که یادم میاد انجام بدم/متوقف کنم. موکول کردنش به بعد نه در جهت پله‌پله قدم برداشتنه و نه در جهت حفظ تمرکز. 

این تفکر که "یه روز می‌رسه که همه چیز رو سر ساعت انجام می‌دم" رو باید بندازم دور. از این یوتیوبرهایی هم که سر ساعت کاراشون رو انجام می‌دن خوشم نمیاد. یعنی طرف برا اینکه فیلم بگیره اون روز راس ساعت بیدار شده. وگرنه یک انسان معمولی، همیشه نیم‌ساعت اینور اونور داره خوابیدن و بیدار شدنش. یا کارهای دیگه‌ش. اینجوری نیست که یه انسانی تو دنیا وجود داشته باشه که واقعاً هرروز ۶:۰۰ صبح بیدار بشه و این ۶:۰۰ نشه ۶:۱۳. 


سال نوتون هم مبارک :) از سوم فروردین هم میشه تبریک گفت عیدو. لازم نیست یا روز اول باشه، یا بره تا سال بعد :))

  • نورا

همخونه‌ایم گفت می‌خواستم بگم من پنجره رو به‌خاطر بوی غذا باز گذاشتم. منظورش غذایی بود که خودش پخته بود البته. من گفتم آهان اشکالی نداره. 

مکالمه‌هام با آدما معمولاً همینجا تموم می‌شدن. چون بلد نبودم ارتباط برقرار کنم. چون فکر می‌کردم فقط دو تا راه تو دنیا وجود داره در این حالت؛ یا می‌گی اوکی اشکالی نداره، و سازش می‌کنی، کنار میای، سکوت می‌کنی، تو دلت فحش می‌دی، صبوری می‌کنی. اسمش هرچی که باشه؛ ظاهر بیرونیش سکوته. و یا اینکه از در دعوا در میای و حرف مخالفت رو می‌زنی. بعد من با هوش سرشارم؛ برای اینکه ترازوهای عدالت کج نشه، یک راه میانه‌ای هم یاد گرفته بودم که با شوخی و اشارات نظر حرفمو با طعنه می‌زدم. 

خلاصه؛ در طی یک اتفاق باور نکردنی، امشب در جواب همخونه‌ایم گفتم اشکالی نداره؛ ولی منم اگه اشکالی نداره ممکنه یکم بعد ببندمش اگه خیلی سرد شد‌. اونم گفت آره حتماً. تا این لحظه هم من هم همخونه‌ایم هر دو زنده‌ایم و بدون زخمی شدن تونستیم ارتباط برقرار کنیم. 


از اولین بارهاییه که حرف دلمو می‌تونم بزنم؛ بدون اینکه با طعنه سر طرف مقابل رو ببرم، یا با سکوت بهش عذاب وجدان تزریق کنم. گفتم این لحظه رو با شما دوستان و همراهان همیشگی به اشتراک بذارم :) 

  • نورا

نتایج یک ماه باشگاه رفتن و رورهایی که رفتم باشگاه (سبزها):

کمتر از انتظارم بوده ننایج نهایی، ولی تلاشم رو کرده‌م. و الان دیگه برنامه‌م دو روز ورزش یک روز استراحته. بدون استراحت میفتادم رو تخت فقط و اصلاً کارامد نبود. بیشتر کسایی که می‌بینم حداقل سه چهار سال زمان برده که به سطح ورزشکار شدن برسن. منم ادامه می‌دم و دیگه نمی‌خوام رهاش کنم. این چیزی که هستم باعث تأسفه. بعد از یک ماه همچنان زیر سطح متوسطم... 


چالش ماه مارچ اینه که ساعت خوابمو درست کنم. از وقتی اومده‌م اینجا هنوز ساعت خوابم درست نشده. امیدوارم تا آخر این ماه به ۱۰-۶ برگردم. و در کنارش؛ اینجا خب همه‌ش غذا از بیرون می‌گیریم و صورتم باز ملتهب و پر از آکنه شده. حالا نمی‌دونم این کاری که می‌کنم تأثیری خواهد داشت یا نه؛ ولی این ماه فقط شکر رو حذف می‌کنم؛ و صورتم رو هم هر شب می‌شورم با یه شوینده‌ی ملایم؛ تا ببینیم چطور میشه. اینم خلاصه از اهداف ماه مارچ. (ورزش هم همچنان هست)

  • نورا

دلم برایش تنگ شده و دوباره امروز صبح خیال بافتم، به جای اینکه بلند شوم و به وظایفم برسم. دلم برایش یک ذره شده‌. هر وقت که پیام می‌دهد هی آن ذره کوچکتر و کوچکتر هم می‌شود‌. عکس گل‌های توی گلدان را فرستاده و گفته گل‌هایی که خریدی به درد نمی‌خورند. نصفشان خشک شده‌. بیا ببرشان. این بچه را نباید قورت داد و درسته نوش جان کرد؟ 

  • نورا
یکی از همکارامون تو دانشگاه یه عادتی داره که مثلاً داری یه چیزی رو براش توضیح می‌دی، می‌گه "آره، آره"؛ انگار بلده. در حالی که چون بلد نبوده تو داری اون توضیحاتو می‌دی. هر وقت می‌گه "آره، آره" من ته دلم ریز می‌خندم. می‌دونم از روی عادت و از روی اینکه نخواد کم‌ بیاره اینو می‌گه. وگرنه بلد نیست. 
حالا تو محیط دانشگاه آدما به نظرم به طور میانگین تواضع بیشتری داشتن. خیلی راحت می‌گن نمی‌دونم، خیلی راحت سؤال می‌پرسن و اگه چیزی رو بلد نباشن احساس حقارت نمی‌کنن. برا همین اخلاق این همکارمون خاص بود اونجا. الان ولی اینجا انگار اون آدم تکثیر شده و تعداد زیادی دقیقاً همون ژست رو دارن.  
امروز دو نفر سمت راستم داشتن صحبت می‌کردن که چطور یه فایل رو به یه فرمت دیگه تبدیل کنند. سمت چپیم بلند شد و رفت سمتشون. گفت من همچین مشکلی رو فکر کنم داشته‌م قبلاً و با اون ژست بلدم بلند شد. بعد که براش توضیح دادن، گفت به نظرم در این شرایط بهترین کار اینه که توی chatGPT بپرسید :)))) 
باز یه جای دیگه یه نفر پشت کامپیوترش بود. مکالمه‌ش با یک نفر دیگه تو اتاق: 
- تو وقتی می‌خوای پروپوزال بنویسی چند بار میخونیش قبل فرستادن؟
- چه پروپوزالی؟
- برا درخواست شغلی.
- چند صفحه ست؟
- چهار صفحه.
- من چهار صفحه رو دو بار بیشتر نمی‌تونم بخونم قبل از اینکه مغزم دیگه نتونه خطاها رو تشخیص بده. 
[ مدتی بعد ]
- به کی؟
- چه به کی؟
- هیچی. گفته یه کاور لتر هم باید بفرستین. نمی‌دونم به کی باید بفرستم.
- کمیته دارن؟ 
- آره. [تایپ می‌کنه و با صدای بلند می‌خونه] کمیته‌ی استخدام شرکت ایکس.
- اووو ایکس. 
- آره.


کلاً طرف از اول هدفش این بود پز بده که می‌خواد برا شرکت ایکس اپلای کنه :)))) 
  • نورا
یک وسواسی پیدا کردم که از نوشتن پست تا انتشارش یه مدت باید بگذره و چندبار بخونمش و مطمئن بشم چیزی رو تحت تأثیر اون لحظه‌ی کوتاه نگفتم. 

خلاصه پنج‌شنبه صبح رسیدم نیویورک، منهتن در واقع. قراره اینجا کار کنم برای چند ماه. من خیلی آمریکا رو نگشته‌م، ولی با همه‌ی شهرهایی که تا حالا دیدم متفاوته. منو یاد تهران هم می‌ندازه اون زنده بودن و در هم ریخته بودنش. ولی با تهران هم خیلی متفاوته. یک جور خاصیه که باید اومد و دید. شاید هیچ شهر دیگه‌ای شبیهش نباشه. 


نسبت به بقیه جاهایی که تا حالا دیدم، از همون بدو ورود بهش، یه جدیتی حس می‌کنی. بقیه‌ی آمریکا انگار همه اومده‌ن مسافرت و حالا این وسط می‌خوان یه کاری هم بکنن، اینجا انگار توریستای توی کافه هم وسط یه قرار ملاقات مهمن. البته بعد از چند روز حس می‌کنم یه دلیلش هم ساعتش شاید باشه. شرق سه ساعت جلوتر از غربه. وقتی اینجا مردم میرن ناهار بخورن، غربیا تازه استارت کامپیوترشونو می‌زنن. الان نسبت به همکارامون توی غرب این حسو دارم که اونا خیلی عقبن :))

شنیده بودم اینجا بیگل‌هاش معروفه. رفتم همون روز اول صبحانه-ناهار یه بیگل بگیرم. نوشته بود توش پنیر خامه‌ای Lox داره. من فکر کردم اسم طعم یا مارکشه. خلاصه بعد که اومد و بعد از اینکه یک چهارمشو خوردم فهمیدم توش ماهی سالمون خام داره و لاکس به همون می‌گن اصلاً. البته خیلی خوشمزه بود، ولی خلاصه شانس آوردم که سالمون بود.

آدمای مختلف سفارش کرده‌ن که رفتی نیویورک فلان‌جا رو برو. من راستش اون علاقه رو در خودم نمی‌بینم که بخوام گشت و گذار کنم. یعنی اگه نرم مجسمه‌ی آزادی رو ببینم حس نمی‌کنم چیزی از دست داده‌م، اگه ببینم هم حس نمی‌کنم چیزی دستگیرم شده. از بس هم این باور به دید و بازدید باور متداولیه که آدم فکر می‌کنه لابد من یه مشکلی دارم و تنبلم یا چی. یه جاهایی هم تلاش کرده‌م که بر خلاف میل باطنیم برم بگردم. ولی الان فکر می‌کنم کجای زندگی من شبیه بر فرض دخترخاله‌مه که بخواد گردش و تفریحم شبیه اون باشه و اجازه بدم منو با اون مقایسه کنن. ماها یه آدمایی هستیم که کسی تو اطرافیانمون قبل از ما این زندگی رو زندگی نکرده و همه‌ش هم باید بقیه رو توجیه کنیم بابت سبک زندگی‌ای که داریم تا جایی که حتی به خودمون هم شک می‌کنیم. ولی وقتی آدمای دیگه تو همین وادی خودت رو می‌بینی، اونجا می‌فهمی که اتفاقاً خیلی هم عادی هستی و فقط بعضی چیزها با هم نمی‌گنجن. نمی‌شه بر فرض مثال آدم سالی یه بار بره هاوایی و جایزه‌ی نوبل هم ببره. مثال می‌زنم حالا. ولی اینجوریه.

یه بخش دیگه‌شم اینه که می‌گم خب که چی؟ گیرم من رفتم کاخ سفید رو از دور دیدم. خب؟ من حتی دوست ندارم همینجوری نتفلیکس رو باز کنم و یه فیلم ببینم. دوست دارم فیلم دیدنم اینجوری باشه که وسط یه مکالمه در مورد یه موضوع، یکی بگه این فیلم رو پیشنهاد می‌دم؛ برم اونو ببینم. یا حالا یه اتفاق دیگه‌ای بیفته، مثلاً بخوام با تاریخ یه کشور اشنا بشم، برم یه فیلم در موردش ببینم. و فکر می‌کنم چرا سفر باید متفاوت باشه؟ اگه نمی‌خوام بی‌دلیل فیلم ببینم و بی‌دلیل کتاب بخونم، چرا باید بی‌دلیل سفر کنم؟ دلیل هم منظورم دلیل کلی نیست، دلیل شخصی. هزاران دلیل وجود داره که چرا آدم باید بره یه بار دور سنترال پارک بدوه، ولی هیچ‌کدوم از اونا برا من شخصی نیست. و به‌هرحال به تناسب موقعیت این دلایل پیش میان. فرض کنید دو تا آدم رفته‌ن یه کنفرانس توی کانادا. یکیشون می‌خواسته یه سفر کانادا رو تیک زده باشه، گشته یه کنفرانس مرتبط پیدا کرده. یکی دیگه می‌خواسته این کنفرانس رو بره، افتاده و اون سال کنفرانس تو کانادا برگزار شده. این دو نفر با هم خیلی متفاوتن. خوب و بد ندارن. ولی من اگه قرار باشه تصمیم بگیرم روحم توی کدوم بدن باشه، دوست دارم توی بدن دومی باشم. 
حالا خلاصه احتمالاً برای اینکه خانواده ازم ناامید نشن برم کنار مجسمه آزادی عکس بگیرم، ولی واقعاً اشتیاقی براش ندارم در حال حاضر. 

این ساختمونی که توش بهمون خونه دادن، داخلش یه باشگاه هم داره. تازگیا بیشتر متوجه شده‌م که چه اندازهههههههههههه ضعیفم در حرکات ورزشی. بخوام با عدد و رقم متوجهتون کنم، من به زووووور می‌تونم ۳۰ ثانیه پلانک برم! خلاصه به خودم گفتم این مدتی که اینجا هستی و باشگاه دم دستته هرروز می‌ری باشگاه و از این فرصت نهایت استفاده رو می‌بری. این سه روز که رفته‌م، انشالله بقیه‌ش هم برم حتماً. یه ذوقی دارم که ببینم چه اندازه می‌تونم پیشرفت کنم. 

یه چیزی هم که در مورد خودم متوجه شدم اینه که بیشتر مواقع تا جایی جلو می‌رم که راحتم. مثلاً فرض کنید باید از یک تا هزار رو با دست بنویسی. آدم ممکنه به سیصد که برسه احساس خستگی کنه، ولی اگه با همون احساس خستگیش تا هزار نوشتن رو ادامه بده؛ یه چیزی نیست که از عهده‌ش بر نیاد. فقط یک تا سیصد رو با راحتی طی کرده، سیصد تا هزار رو با سختی. من تا اونجایی می‌رم که راحتیمه، به مشقّت که می‌رسه ول می‌کنم. یعنی واقعا مثل همین مثال، اون کاره سخت و طاقت‌فرسا نیست، فقط خارج از محدوده راحتیه. حالا اینم هی به خودم یادآوری می‌کنم و می‌گم "اگه الان انجامش بدی می‌میری یا به سلامتیت آسیب می‌رسه؟". یه جاهایی آره به سلامتی آسیب می‌رسه، ولی خیلی جاها جوابش اینه که نه فقط خسته‌ام. دیروز تو باشگاه یه نفرو دیدم که داشت بلند بلند نفس می‌زد و مشخص بود سختشه. ولی خب همچنان اون کار رو انجام می‌داد. من هیچ‌وقت خودمو به اون نفس‌زدن نمیندازم. حالا این ورزش کردن هرروزه هم از همون کاراست. بنابراین دلیلی برای اینکه انجامش ندم وجود نداره. در واقع این یه تمرین نمادینه برا اینکه این اخلاق راحت‌طلب بودنم رو درست کنم. 


  • نورا

تابستان سال پیش که در اتوبوسی که می‌رفت ما را به محل کنفرانس برساند هم‌نشین یک خانم تازه استاد‌شده شده بودم، بهم گفته بود وقتی به دوران دکترایش فکر می‌کند، بزرگترین دغدغه‌اش خراب نشدن مواد غذایی در یخچال بوده. 

حالا که باقی‌مانده‌ی کاهو را خرد کرده‌ام، با باقی‌مانده‌ی سبزی‌‌های قرمه کوکوسبزی درست کرده‌ام، و باقی‌مانده‌ی کینواها را با آخرین تکه‌های بسته‌ی هویجی که یک ماه پیش خریده بودم و یک تکه مرغ و چند تکه فلفل دلمه گذاشته‌ام که مثلاً سوپ بشود، و آمده‌ام چایی‌ای را بخورم که بسته‌ی چایی‌اش را چند ماه پیش خریده‌ام و هر شب یک لیپتونش را می‌اندازم که تمام شود؛ هم‌زمان که فکر می‌کنم با پنیرهای چدار باید چه کنم، یاد حرفش می‌افتم. 

  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان