فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

سم: 
ما توی دو تا اقامتگاه مختلف تقسیم شده بودیم برای خوابیدن. که خب مثلاً حدود یک ربع رانندگی بینشون فاصله بود. یه نفر تو اون یکی اقامتگاه گفته بود هرکی میاد صبح قبل کنفرانس بریم بدویم. بعدش یکی هم از این اقامتگاه پیام گذاشت که اگه کسی میاد من هم میتونم برا بچه های اینور هماهنگ کنم بریم بدویم صبح. دیگه من در جوابش گفتم من نمیتونم ۵ کیلومتر بدوم، ولی ۲.۵ کیلومترو میام اگه اوکیه. و اون گفت خوبه و درست همون صبحی که ساعت ۹:۱۰ش ارائه داشتم رفتیم با هم دویدیم. دیگه کس دیگه‌ای هم نیومد. اسمش Sam بود. یکم که دویدیم بهش گفتم تو سرعت خیلی خوبی توی دویدن داری، من سریعتر از تو می‌دوم و بعدش هی مجبورم وسطش استراحت کنم. بعدش فهمیدم اون یه دونده‌ی واقعیه و بهم گفت همین دو ماه پیش یه ماراتن ۵۵ مایلی رو دویده. در مورد دویدن و مشکلاتش حرف زدیم. گفتم من IT باندم درد گرفته و مجبور شدم چند روز ندوم. گفت اونکه من یه ۱۱ سالی هست دارم باهاش زندگی می‌کنم :)) بعدش فهمیدم پس خیلی هم مشکل حساسی نیست. گفتم من آخر مسیر معمولاً احساس می‌کنم می‌خوام بالا بیارم. گفت بیش از اندازه به خودت فشار نیار. کم کم راه میفتی. بهش گفتم که سخنرانی دارم همین صبح و اومد نشست تو ارائه م :) بعدش دیگه زیاد فرصت نشد همدیگه رو ببینیم. ولی یکی از اهدافم اینه که دفعه بعد که کنفرانس بریم و همو ببینیم بتونم باهاش پنج کیلومتر بدون وقفه بدوم. 

استیون:
یکی از قسمت‌های کنفرانس ‌جلسه‌ی گروهی کوچیک بود. هرکسی با کسایی که توی زیرمجموعه‌ی خودش کار می‌کردن. من و اندرو از لب ما بودیم، استیون از یکی از شرکتای داروسازی و دویی از یه لب دیگه. دو نفری که استاد بودن هم نیومدن در کمال تعجب :)) البته فکر کنم پیدا نکرده بودن یا متوجه نشده بودن همچین چیزی هست. نمیدونم. ولی با استیون خیلی حرف زدیم. گفت راستش ما هم داریم دقیقاً کار شما رو می‌کنیم و دوست داشتم بتونم کمکتون کنم، ولی نمیتونم. فقط همنقدر میتونم بگم که توی مسیر درستی هستید. بهش گفتم اشکال نداره، تا وقتی شما بتونید مشکلات واقعی رو حل کنید و ما بتونیم مقاله چاپ کنیم همه چی خوبه. فقط قول بدید دیتاهاتونو قبل از ما چاپ نکنید. خندید گفت مطمئن باش هیچ دیتایی رو بیرون نمیدیم :))) 
توی ارائه هم ازم یه سوال پرسیده بود و من کاملاً متوجه منظورش نشده بودم. بعد ولی نمیدونستم کی این سوالو پرسیده که برم دوباره ازش بپرسم دقیقاً چطوری میتونم اینکارو کنم. اندرو گفت من میدونم کی پرسیده. ولی اسمشو نمیدونم. هر وقت ببینمش بهت نشونش میدم. وقتی استیون اومد گفت این همونه که ازت اون سوالو پرسید. دیگه دوباره ازش پرسیدم و بیشتر توضیح داد و متوجه شدم. من از اون مرحله عبور کرده‌م ولی میخوام دوباره با اون روش هم جلو برم. 
در مورد کارش و گروهشون یکم گفت و من در این نقطه از زندگیم فهمیدم که بین آکادمی و استارتاپ و توسعه‌ی نرم‌افزار و بیگ فارما (شرکت‌های داروسازی بزرگ)، قطعاً‌ جای مناسب برام بیگ فارماست. تو ایران که بودیم معمولاً حرف این بود که دانشگاه به مسائل خیلی پیشرفته می‌پردازه که برا صنعت مهم نیست و کار دانشگاه طولانیه در حالی که صنعت جواب‌های سریع نیاز داره. اینجا ولی فهمیدم که کاملاً برعکسه. یعنی صنعت در یک سطحی کار میکنه که دانشگاه هیچ وقت بهش نمیرسه. و صنعت مسائل پیشرفته تری داره، ولی چون اطلاعاتش رو بیرون نمیده دانشمندا همچنان دنبال یه سوال‌هایی هستند که صنعت خیلی وقته به جوابشون رسیده. البته همیشه همیشه هم اینجوری نیست و یه جاهایی هم دانشگاه واقعا تونسته به صنعت کمک کنه. ولی عقبتر نیستن. نمیدونم دوست دارم تو شرکت اونا کار کنم یا نه. ولی خب اگر هم همکار بشیم برام باعث خوشحالیه :) هنوز پنج شیش سالی فرصت دارم که به این چیزا فکر کنم. 

ساموئل:
تو راه برگشت تو ردیف کناریمون نشسته بود. همه با هم حرف می‌زدیم از چیزای مختلف. اصالت فیلیپینی-ژاپنی-تایوانی-چینی داشت ولی بزرگ‌شده‌ی انگلیس بود. یه دوربین تو گردنش بود. بهش گفتم عکاسی تفریحی می‌کنی یا حرفه‌ای؟ گفت عکاسی تفریحی ولی فیلمبرداری حرفه‌ای. بعد دوربینش رو نشونم داد و در مورد قسمتای مختلفش برام توضیح داد. به سوالاتم با دقت جواب می داد و بهم گفت دوربین سونی رو خریده چون هم برای فیلمبرداری خوبه و هم برای عکاسی و راحت میشه بین دو تا حالت رفت و آمد کرد. بهم گفت که دوربینای عکاسی چه تفاوتایی دارن که دوربین گوشی نمیتونه اون چیزها رو پوشش بده. البته گفت که بیشتر وقتا فقط عکس گرفتن مهمه. اینکه خیلی زیاد عکس بگیری بزرگترین تمرینه. ولی گفت اگه عکاسی دوست دارم بهتره یه دوربین بخرم. از یه جایی به بعد دیگه دوربین گوشی جواب نمیده. بهش گفتم عکاسی ماکرو و عکاسی منظره رو دوست دارم، و بیشتر مشکلم توی ماکروئه. دوربین گوشی نمیتونه خیلی فواصل نزدیک رو فوکس کنه. در مورد لنزش بهم توضیح داد و گفت که بهتره چه لنزی بخرم. گفتم اول از همه باید پول جمع کنم و خندیدیم :)) گفت تا حالا با دوربین DSLR عکس گرفته م؟ و بهش گفتم که نه فقط با گوشیم عکس می‌گیرم. بهم دوربینشو داد و گفت اگه دوست دارم میتونم امتحانش کنم. منم چند تا عکس باهاش گرفتم. عکسا رو هم برام فرستاد. از همدیگه هم عکس گرفتیم و اونا رو هم برام فرستاد. سالای آخرش بود و نمیدونم کنفرانس بعدی رو میاد یا نه. ولی شاید تا سال بعد یه دوربین خریده باشم :) 


زر:
بعد از قسمت پوسترها، open bar بود تا ساعت ۱۲ شب. دیگه حالا منکه چیزی نمی‌نوشم :)) ولی خب اصلش همون حرف زدن با آدما و آشنا شدن باهاشون بود و خیلیای دیگه هم الکل نمی‌خوردن فقط همون دور و بر بودن. من داشتم با بچه‌های خودمون صحبت می‌کردم و برخلاف اینکه کارلی هشدار داده بود بیاین در مورد علم حرف نزنیم، باز هم همه‌ی صحبتا به علم ختم می‌شد :)) بعد دیدم همون خانم پاکستانی که توی اتوبوس باهاش آشنا شده بود اومد و یه خانمی همراهش بود و گفت که فلانی میخواسته بهت سلام کنه. دیگه من نمیدونستم کیه بعد خودش گفت که اول اون خانمو دیده که روسری سرشه ازش پرسیده ایرانیه؟ گفته نه، ولی یه ایرانی میشناسم و بعد اومده منو نشونش داده. یه خانم خیلی مهربون میانسال بود که دستیار یکی از آزمایشگاهای خیلی بزرگ بود. اولش انگلیسی حرف زدیم ولی وقتی دیدم دیگه فقط خودمون دو نفریم تو مکالمه دیگه فارسی حرف زدیم. گفت خیلی از ایرانیا به لب پیام میدن برای جذب شدن ولی بخاطر ویزا ما نمیتونیم ریسک کنیم. گفت ویزا گرفتن برای تو چطوری بوده؟ براش توضیح دادم و گفتم سخته ولی نشدنی نیست. گفتم باید ولی یه زمان شیش ماهه در نظر بگیرید براشون و از شیش ماه قبل اون فرم پذیرش رو براشون بفرستید. دیگه گفت که اگه کمکی نیاز داشتم بهش بگم و به استادمم سلام برسونم :) دیدن یه ایرانی که توی جایگاه خوبیه باعث خوشحالیم شد :) 




+ ارائه م خوب بود و صدام نلرزید موقع حرف زدن. ولی چندتا نکته برای ارائه‌های بعدی می‌نویسم:

۱. وقتی مدیر پنل تو رو معرفی می‌کنه، بعدش که میکروفون میفته دست تو از معرفی خوبش تشکر کن و دوباره خودت رو معرفی نکن. 
۲. وقتی ازت سوال می‌پرسن بهشون بگو که سوالشون جالبه، سوال خیلی خوبی کردن، و یه کامنت در مورد سوال بده قبل از اینکه جوابشون رو بدی. و اگه لازم بود از سوالشون یا از کامنتشون تشکر هم بکن. یا اگه نمیدونستی بگو که اینو در نظر میگیری برای آینده، یا بگو بعداً میتونیم در موردش با هم بیشتر صحبت کنیم. 
۳. به بقیه‌ی سخنران‌های پنل با دقت بیش از حد معمول گوش بده و سعی کن وقتی داری در مورد ارائه خودت میگی به کار اونا هم اشاره کنی. مثلاً‌ بگی «درست مثل چیزی که آقای/خانم فلانی توضیح دادن». 

لب کلام اینکه با ادب باش، بقیه رو هم ببین و بهشون توجه کن و بهشون نشون بده که بهشون توجه می‌کنی. 


++ در زمان تعیین کننده‌ای به سر می‌برم و مهمه که کارها نه تنها انجام بشن، بلکه خیلی با سرعت انجام بشن. نمی‌خوام بگم این آخرین پست وبلاگمه، چون بعیده که اینجوری باشه و بعیده که من ننویسم. ولی خب احتمالاً‌ خیلی کمتر بنویسم. امیدوارم دفعه‌ی بعدی که می‌نویسم خبرهای خوب داشته باشم بازم و بیام بگم وقتمو صرف کارهای خیلی مهم کرده بودم :) 
  • نورا
امروز موقع سوار شدن به اتوبوس اتفاقی همراه یه خانم محجبه شدم. اول اون خودشو معرفی کرد. گفت من فلانی هستم. منم گفتم منم نورا هستم و بعد دیگه گفت کدوم لب هستی؟ گفتم لب فلانی اگه بشناسیدش. گفت آره میشناسمش. بعد من گفتم شما کدوم لب هستین؟ گفت من لب خودمو دارم :))) گفتم انتظار اینو نداشتم :)) دیگه خلاصه اینا همه در حین سوار شدن بود و رفتیم نشستیم یه جا کلی حرف زدیم. 

در مورد چیزهای ساده حرف زدیم ولی خیلی دوستش داشتم. مهارت گوش‌دادن خیلی خوبی داشت، از خودش جلو یا عقب نمیفتاد؛ یعنی نه سعی می‌کرد هی فروتنی کنه، و نه سعی می‌کرد خودشو بزرگ جلوه بده. در مورد این حرف زدیم که خواب کافی چه تاثیری داره تو کار آدم. گفت دو تا از اعضای لبمون می‌خواسته‌ن بیان ولی کرونا گرفته‌ن. و در مورد کرونا یکم صحبت کردیم. در مورد کارش گفت. در مورد تجربه‌ی هیئت‌علمی جدید بودن و دانشجوی لب نوپا بودن صحبت کردیم. بعد از خانواده‌ش گفت. گفت به خواهرش توصیه می‌کنه که دکترا بخونه و دلایلشو گفت. گفت البته به خودش اینا رو نگفته‌م. منم گفتم خب شاید بعضی وقتا خوب باشه مستقیم هم بگیم حرفامونو، هرچند میدونم ساده نیست. ولی وقتی مستقیم نمیگیم، شاید اون کسی که تو جایگاه ما نیست فکر کنه بهش افتخار نمی‌کنی و بخاطر این ازش داری میخوای مثلاً دکترا بخونه. و خلاصه حرفای زیادی در مورد دغدغه‌های کوچیک و مهم زدیم. 

امروز هم یه سخنرانی داشت و منم رفتم نشستم گوش دادم. و امیدوارم با هم در ارتباط بمونیم. بعد از خود استادم از معدود آدمایی بود که حس کردم میتونیم زمان نامحدودی با هم صحبت کنیم و صحبت کردنمون معنی‌دار باشه. 

الان توی همون کنفرانس هستیم و امروز روز دومش بود. منتهی روز اول توی شهر بود، الان توی یه اقامتگاه هستیم که حدود دو ساعتی با شهر فاصله داره. منم براش از پروژه‌م گفتم و گفتم فردا صبح منم ارائه دارم. 

امیدوارم آدمایی که دوست دارم باشن بتونن ارائه‌مو شرکت کنن. یه آقای دیگه هم بود که ‌اونم تقریباً همین ماجرا شد. خودشو معرفی کرد و بعد من گفتم کدوم لب هستین؟ گفت من خودم لب دارم :))) ولی خب اونم هنوز تازه تأسیس بود آزمایشگاهش. اونم دوست دارم بیاد، چون کارش یکم شبیه ماست. 


خیلی هیجان زده‌ام و امیدوارم بتونم هیجانمو کنترل کنم و توی زمان تعیین شده ارائه‌م رو تموم کنم. کارلی می‌گه بعد از اینکه ارائه بدی خیلی شناخته‌شده می‌شی و همه میان باهات حرف می‌زنن. امیدوارم این زمان برای من زمان درستی باشه. و انشالله که هست. 

در مورد همه چیز اینجا هیجان زده‌ام. من در مقایسه با بعضیا کارم خیلی کوچیکه؛ یعنی هنوز در مراحل خیلی ابتداییشه. ولی خب الان اون حس مقایسه کردنو کمتر دارم. فکر می‌کنم آدما اینجا نیستن که تو رو بسنجن، می‌خوان فقط با تو آشنا بشن، و قراره به همدیگه کمک کنیم. همین الانم کلی ایده‌ی جدید دارم برا کارم و باید یادداشت کنم که فراموش نکنم. 

امروز صبح یه خرگوش پشت پنجره دیدم. بعدش رفتم دویدم و برگشتم آماده شدیم رفتیم صبحانه. کارلی گفت فردا برا دویدن بیدارش کنم که با هم بدویم. اینجا که اومدیم یه آهو از نزدیک دیدم. منظورم خیلی خیلی نزدیکه‌. کاملاً احساس امنیت می‌کرد و من حالا نرفتم زیاد نزدیک شم که استرس بهش دست بده یه وقت، ولی شاید اگه حتی بهش دست می‌زدم هم راحت می‌بود. 

یه خرس هم بچه‌ها دیده بودن اونطرف رودخونه، ولی من ندیدم. امیدوارم فردا ببینمش. البته این یکی رو از دور :)) 

توی مسیر همیشه استرس دارم. چه هواپیما چه اتوبوس چه قطار. تو هواپیما بیشتر. ولی خب شاید این سفرها یه تمرین هم باشه برای اینکه استرسمو کنترل کنم. از صدای هواپیما گاهی می‌ترسم وقتی از بالا سرمون رد میشه. ولی تو شهر چون دیگه تقریباً هر ده دقه یکی رد میشد عادت کردم به صداش. 

خیلی خوشحالم. ولی حس می‌کنم مسیر سختی رو هم اومده‌م. یعنی، بعضی سختیا هست که آدم بهش فکر نمی‌کنه. مثلاً دیشب یکم گریه کردم چون حس می‌کردم جزو اقلیت اینجام و کسی دوست نداره باهام صحبت کنه. و احساس بدی داشتم. امروز همین خانوم با حجابو دیدم که بهم گفت خوشحاله می‌بینه یکی دیگه هم تو کامیونیتی حجاب داره. گفتم فکر کنم از لحاظ آماری نسبت اشتباهی نباشه. گفت نمیدونم. و خب منم نمیدونم. ولی احساس بهتری دارم. که می‌بینم این تنوع وجود داره تو جمع و احساس تنهایی نمی‌کنم. 

یه دلیل دیگه‌ی حس بدمم این بود که کارلی گفت ارش خواسته‌ن ارائه بده چون به اندازه کافی سخنران خانم نداشته‌ن. و خب شنیدنش هم خوبه، از ابنکه میدونی دارن فعالانه برای فرصت‌های برابر تلاش می‌کنن. و یکمم آدم فکر می‌کنه یعنی من در نوع خودم، فارغ از جنسیت و گرایش و ظاهرم؛ به اندازه کافی خوب نیستم؟ 
ولی بیشتر بهش فکر کردم و هم اینکه خب به من همچین چیزی نگفتن. ولی اگر هم دلیل اینکه یه سخنرانی دارم این باشه، بازم ناراحت نیستم. چون من کارمو خوب انجام داده‌م و حرفی برای گفتن دارم. و هم اینکه من واقعا یکی از همون گروه‌های underrepresented هستم. وقتی خودمو با بعضیا مقایسه می‌کنم که از من جلوترن، می‌بینم من یک پنجاهم فرصتای اونا رو شاید داشتم. و هنوز هم حتی تو موقعیت برابری نیستیم. بنابراین ناراحت نمیشم از اینکه بهم فرصت داده بشه. فقط باید بدونم که قرار نیست از این فرصت سواستفاده کنم و قراره این فرصت برابر رو واقعاً تبدیل به یک سطح برابر کنم. 


حرف تو مغزم زیاده. ولی باید بخوابم. و انشالله که هرچی خیره برامون پیش بیاد. 

اینم یه عکس از تگ کنفرانسم:

  • نورا

حس می‌کنم کافی نیستم. نمی‌دانم وقتی صبح خیلی خیلی خوابم می‌آید بهتر است بخوابم یا بیدار شوم و هرطور شده مغزم را بیدار نگهدارم. 

این هفته با یک مفهوم جدید آشنا شدم. یک پادکست گوش می‌دادم که می‌گفت قبلاً همه می‌گفتند زندگی ماراتن است و این فلسفه خیلی جای خودش را باز کرده بود و حالا هم از همه می‌شنویم. ولی تحقیقات ما نشان داده برای بازدهی بالا، این دیدگاه درست نیست. زندگی دوی ماراتن نیست، دوی سرعت است. 

وقتی فکر می‌کنی زندگی دوی ماراتن است خیال می‌کنی همیشه وقت داری برای همه چیز، یک زمان بی‌نهایت روبروی خودت می‌بینی. و دوم اینکه خیال می‌کنی حتی وقتی خسته‌ای باید به دویدن ادامه بدهی، گرچه آهسته‌تر. و می‌گفت این درست نیست. و اگر به زندگی به چشم دوی سرعت نگاه کنی نتایج بهتری خواهی گرفت.

دوی سرعت یعنی در یک بازه‌ی زمانی کوتاه باید به یک سری نتیجه برسی، و آن زمان بی‌انتها را نداری. و اینکه می‌دانی در پایان این مرحله یک استراحت واقعی در انتظارت است. استراحتی که به تو برای دوره‌های بعدی انرژی خواهد داد. 


حرفش به دلم نشست و برای خودم یک بازه‌ی دو ماهه مشخص کردم برای دویدن. نه فقط دویدن در تمام روز، بلکه دویدن به معنای واقعی خود هم. این هفته هر روز صبح از خانه تا دانشگاه را دویدم. مسیر ۲.۵ کیلومتری. با کیف روی دوش. طی راه گاهی فکر کردم که دانشگاه آتش گرفته و من پشتم یک کپسول آتش‌نشانی دارم که باید خیلی سریع به مقصد برسانم. گاهی هم یاد گرفتم که فقط از سایه‌ی یک درخت تا سایه‌ی درخت بعدی بدوم، و زیاد هم به آتش‌سوزی در دانشگاه فکر نکنم. 


ولی هرچه می‌دوم باز هم کارهایی که می‌خواهم انجام بدهم تمام نمی‌شود. احساس می‌کنم کندم. برای خودم تایمر می‌گذارم که یک سری کارها را سرعتی انجام دهم، نه با خیال آسوده. چون زندگی دوی سرعت است. ولی باز هم نمی‌شود. یا هنوز من بی‌دست و پا هستم و باید سریعتر شوم. 


این هفته کتاب حمیدرضا صدر در مورد بیماری‌اش تا مرگش را خواندم. در آن آخر که دیگر مرگ را می‌پذیرد، تصمیم می‌گیرد اعضایش را برای تحقیقات علمی اهدا کند. و آنجا می‌نویسد که بالاخره در برابر بیماری احساس قدرت می‌کند. زندگی واقعاً کوتاه است. و نمی‌دانم چطور می‌شود قدرتمندانه مرگ را پذیرفت. دوست دارم زیاد زندگی کنم. چون هنوز خیلی کارها برای انجام دادن، و خیلی چیزها برای یاد گرفتن دارم. دوست دارم قدرتمندانه زندگی کنم. 


+ هفته‌ی بعد کنفرانس داریم و من هم آنجا ارائه دارم. مخلوطی است از استرس و هیجان و کارهای زیاد. ولی در آن پنلی که من ارائه دارم دو نفر دیگری که ارائه می‌دهند هر دو خودشان استاد دانشگاه هستند. هدیه بهمان گفته بود که این کنفرانس ادم‌های زیادی می‌آیند و نباید خودمان را با بقیه مقایسه کنیم. ولی من حتی موقعی که داشت این حرف را می‌زد هم توی ذهنم می‌گفتم باید بتوانم قابل قیاس باشم. البته خیلی هم نگران نیستم، بیشترش همان هیجان و چالش است. 


+ در پست قبلی از "نشانه‌های جدید" گفته بودم. حالا هم یک جایی از پایم درد می‌کند که نمی‌دانم چیست (پشت زانو و کمی بالاتر از زانو) و سرچ کردم و انگار بهش می‌گویند باند ایلیوتیبیال یا IT band. حالا چون گفته بودند بهبودش زمانبر است، فعلاً نمی‌دوم تا خوب شود و این مدت ورزش‌هایی برای قوی‌تر کردنش هم انجام می‌دهم. بله خلاصه این همان نشانه بود و خوشحال شدم که نشان داد از منطقه‌ی امنم بیرون آمده‌ام. ضمن اینکه در هایک عضله‌ی پایم که بهش calf می‌گویند هم درد گرفته بود (پشت پا، قسمت پایین زانو)؛ برای ان هم گفته بودند باید طناب بزنی تا قوی شود. طناب می‌زنم و دیگر در این دویدن‌ها اصلاً نگرفت. امیدوارم مشکل IT هم درست شود. 


+ پادکست how to be awesome at your job، قسمت peak performance 

++ کتاب "از قیطریه تا اورنج کانتی" 

  • نورا
You won't know you're there until you're there

این بار که رفتیم هایک انگشت شست پایم تا چند روز درد می‌کرد و مثلاً موقع بلند شدن از زمین که انگشت کمی خم می‌شود حس می‌کردم الان است که ناخن از انگشت جدا شود. سعی کردم زیاد بیرون نروم اما نمی‌شد. یکشنبه دوباره برای استادیوم رفتن مسیر را پیاده رفتیم و برگشتیم و آن شب حتی وقتی انگشتم خم نمی‌شد هم درد داشت. دوشنبه جایی نرفتم ولی سه‌شنبه باید می‌رفتم دانشگاه. آن یکی کفش‌هایم که برایم اندازه‌تر است را پوشیدم و رفتم و اولش راه رفتن کمی درد داشت ولی بعد شاید کلاً یادم رفت و دیگر چیزی هم حس نکردم. چهارشنبه هم به همین صورت گذشت و دیروز تازه متوجه شدم که کلاً نصف انگشتم کبود شده؛ ولی خب دیگر درد نداشت. 

هنوز ذهنم درگیر آن مسئله‌ی "نشانه‌های جدی بودن" بود. و وقتی دیدم انگشتم کبود شده خنده‌ام گرفت. این نشان می‌داد هایک‌های قبلی همه شوخی بوده است. و به خودم گفتم پس این باید نشانه‌ی من باشد. که بدانم تا وقتی انگشتم کبود نشده آن پیاده‌روی جدی و خارج از محدوده‌ی امن نبوده. و البته حد جدی بودن هم متفاوت است. تابستان گذشته درست همین اتفاق برای انگشت آن یکی پایم افتاد، ولی برای مقدار پیاده‌روی بسیار کمتر و ساده‌تر. و کلی هم ترسیده بودم که چه مشکلی پیش می‌آید و تا یک ماه شاید دوباره پیاده‌روی نکردم. 

ولی نکته اینجا بود که تا وقتی به آن نقطه نمی‌رسیدم نمی‌توانستم صرفاً با فکر کردن بفهمم نشانه‌اش چیست. 

فکر می‌کنم برای بقیه‌ی موارد هم همینطور باشد. نمی‌شود بنشینم فکر کنم برای من نشانه‌های "خارج از راحتی" بودن چه چیزی است. باید خودم را به مرزها بکشانم، تا جایی که اتفاقات جدید بیفتد، و نشانه‌هایی ببینم که قبلاً ندیده‌ام، و چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی به چالش کشیده شوم؛ آن موقع نشانه‌هایم را پیدا خواهم کرد. 

لب کلام اینکه: نمی‌توانی بفهمی چه موقع آنجایی، تا وقتی که آنجا باشی. 
  • نورا

خب در مورد پست قبل. رفتم خودمو چای مخاطب گذاشتم. و در واقع یادم اومد که من خودمم یک "مخاطب" هستم، منتهی مخاطب سایر وبلاگ‌ها. بعد نشستم به تک‌تک وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کنم و دوستشون دارم فکر کردم. و به نظرم اومد که مهم‌ترین چیز ثبات داشتنه. یعنی مثلاً "بنفش آبی کبود" هرروز می‌نویسه و منم هرروز وبلاگشو می‌خونم. و قبل از اینکه وبلاگشو باز کنم میدونم با یه نوشته‌ی نهایتا پنج‌شش خطی مواجه خواهم بود، و سبک نوشتنش رو هم میشناسم. یا مثلاً الهه شاید ماهی یکی دو تا پست بذاره، بعضی‌ وقتا هم شده که پشت سر هم پست بذاره؛ ولی بازم میدونم یه متن حدوداً سه پاراگرافیه، در مورد زندگیش، آمیخته به کمی احساسات، و اتفاقاتی که منو به فکر فرو می‌بره. و به طور کلی سبک خودشو داره و بازم برام آشناست. یا نورا که متنش همیشه طولانیه، و همراه با جزئیات و توصیفات زیاد. و البته که زیبا. و میتونم همینجور به تک تک وبلاگ‌ها با سبک‌ها و حجم‌کارهای مختلف فکر کنم؛ ولی نکته‌ی مشترک همه‌شون همون ثباته. همینکه می‌دونی وقتی باز می‌کنی با احتمال زیادی چه چیزی در انتظارته. 


من به این اندازه ثبات نداره نوشتنم. و هنوز نمیدونم راهش چیه برام. باز حالا برم بهش فکر کنم.


  • نورا

توانایی این را دارم که هر شب بنویسم. ولو جمله‌ای کوتاه. با اینحال پررنگ برای آن روز. ولی حس این را دارم که باید صبر کنم تا جملات در ذهنم انسجام بیشتری بگیرند، و دچار زیاده‌گویی نشوم. هنوز هم نمی‌دانم راه درست چیست. 


این روزها داریم به این مسئله فکر میکنیم که "چه چیزی نشان دهنده‌ی جدیت است؟". او می‌گوید جدیتش را همیشه با غم نشان می‌دهد. طوری که اگر غصه‌دار نباشد به خودش شک می‌کند که آیا مسئله برایش جدی بوده یا نه. و داریم فکر می‌کنیم اگر آدمی بخواهد غم را کنار بگذارد، چطور می‌تواند به خودش ثابت کند که جدیت داشته است؟ و "تفاوت قوی‌بودن و بی‌خیال بودن چیست؟"

من فعلاً چند فرضیه‌ی خام دارم.


 اولی‌اش تلاش کردن، یعنی می‌گویم ببین دست‌هایت چه می‌کنند، پاهایت کجا می‌روند. این‌ها می‌تواند جدیت باشد. نه آن احساسی که بروز می‌دهی. ولی این فرضیه همیشه جواب نمی‌دهد. مثلاً کسی که عزیزی را از دست داده، برایش چه کاری می‌تواند انجام دهد؟ 


فرضیه‌ی بعدی‌ام "جدایی شدت غم از مدت غم" است. یعنی ممکن است غم نشانه‌ی درستی برای جدیت باشد، و هرچه هم شدیدتر باشد به جدی‌تر بودنش ارتباط داشته باشد؛ ولی آیا هر غم شدیدی طولانی است؟ یا انسان قوی می‌تواند بعد از مدت کوتاهی حتی از یک غم شدید رهایی پیدا کند؟ 


فعلاً همین دو تا. و دارم به این فکر می‌کنم که من کجاها جدی بوده‌ام؟ کجاها قوی بوده‌ام؟ کجاها غمگین بوده‌ام؟ و هر کدام چگونه بوده است؟ 


امروز یک سخنرانی در مورد cognitive empathy در دانشکده بود. همدلی شناختی. همدلی سه نوع مختلف دارد: احساسی، شناختی و رئوفانه. در نوع احساسی آدم قادر است احساس طرف مقابل را کاملاً در خودش حس کند. در نوع رئوفانه علاوه بر درک احساس، فرد به کمک‌کردن برمی‌آید. و در نوع شناختی، می‌توان درک کرد که طرف مقابل به چه چیزی فکر می‌کند. که این نوع دیگر فقط در غصه‌ها به کار نمی‌آید؛ در تمام بطن زندگی می‌تواند جاری شود.


در مورد وبلاگ نوشتن، و چگونه نوشتن، و چه اندازه نوشتن؛ اگر بخواهم ساده فکر کنم این است که بیایم بپرسم "شما چه فکر می‌کنید؟"؛ ولی اگر بخواهم همدلی شناختی داشته باشم، باید خودم را جای تک تک شما بگذارم، شمایی که از "آخرین وبلاگ‌های به روز شده" آمده‌ای، شمایی که "یک ستاره‌ات روشن شده"، و شمایی که از "فیدخوان می‌آیی"، و شمایی که هر بار آدرس وبلاگ را وارد می‌کنی تا ببینی وبلاگ به‌روز شده یا نه. و البته به شکل‌های مختلف دیگری هم می‌شود دسته‌بندی کرد. 


بله خلاصه. بروم به همه‌ی این چیزها فکر کنم. 


  • نورا

اون دفترم یادتونه که یه بار نشونش دادم گفتم بریده‌های کتابامو توش می‌نویسم؟ بعدش دیدم برام وقت‌گیره و مثلاً نیم ساعت می‌خوام کتاب بخونم ده دقیقه‌ش در حال نوشتنم. بعدش تصمیم گرفتم از اون قسمتا عکس بگیرم و تو گوشی هایلایت کنم. ولی خیلی زود متوجه شدم تو گالری گوشیم گم و محو میشن و اینجوری نیست که به راحتی دوباره برم بخونمشون. این شد که یه پیج اینستاگرام جدید باز کردم که فقط عکسامو توش پست کنم. بمونه برا خودم. خلاصه اینکه اینجا هم گفتم معرفیش کنم، حالا که یه مدتی ازش گذشته و میدونم برام جواب میده این روش. ولی شاید در روز پنج دقیقه یا کمتر فرصت کنم بهش سر بزنم؛ چون هدف اصلیم این بود وقتم کمتر گرفته شه نه بیشتر. لذا به بزرگی خودتون ببخشید اگه یه وقت کامنت گذاشتید و یک هفته بعدش تونستم جواب بدم :)) 


این آدرسشه: instagram.com/mornings_with_books

  • نورا

امروز رفته بودم خرید. بعد از مدت‌ها خرید آنلاین، دوباره زندگی طوری شده که می‌توانیم برای خرید حضوری برنامه بریزیم و با پروانه قرار گذاشتیم که دو هفته در میان، هر بار یکی‌مان برود خرید. 

آنجا که بودم یک خانمی که از کنارم رد شد برگشت و گفت این پروانه‌ی شالت خیلی زیباست. من هم تشکر کردم و لبخند زدم. برای شاخه‌ی گل که تعریف کردم، می‌گفت به نظرش آنجا این یک فرهنگ است، که آدم‌ها می‌توانند از یکدیگر تعریف کنند. بدون تملق. بعد یاد بارهای دیگری افتادم که این تجربه را اینجا داشتم. و تعدادشان زیاد بود. یک بار رفته بودم دکتر و منشی دکتر گفت که پالتو‌ام خیلی قشنگ است، مخصوصا طرح دکمه‌هایش. ظرافت خاصی دارد. یا وقتی برای مهمانی رفته بودیم خانه‌ی هدیه، کارلی و سوچا گفتند که کفش‌ها و بلوز و روسری و شلوار و کیفت خیلی قشنگند و کارلی بعد از اینکه خودش یکی یکی این‌ها را گفت برگشت گفت باید بگویم کلاً I love your outfit. و خب من در ایران هم با همین شمایل بودم، ولی تعداد دفعاتی که دیده بودم مثلاً یک ادم کاملاً غریبه در فروشگاه برگردد بگوید روسری‌ات قشنگ است صفر است. خودم هم ناخودآگاه انگار یاد گرفته‌ام به بقیه خوبی‌هایشان را بیشتر یادآوری کنم، و این محدود به زیبایی‌های ظاهری نیست. و اینکه این تعریف‌ها کاملاً هم صادقانه و bona fide است، یعنی خودم هم می‌توانم تایید کنم که پروانه‌ی کوچکی که از گوشه‌های شالم آویزان است واقعاً زیباست. 


خلاصه این هم برود در شمار پست‌های تفاوت‌های اینجا و آنجا. 


تربچه خریدم بعد از مدت‌ها و دلم می‌خواهد به همه نشانش دهم. از بس که عکسش را دوست دارم. پس عکس تربچه‌ها و پروانه خدمت شما :)



+ می‌خواهم دوباره آزمون زبان بدهم و دارم سعی می‌کنم از کلمات جدیدی که هرروز یاد گرفته‌ام در بطن زندگی استفاده کنم. خلاصه bona fide را ببخشید :)




  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان