فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۴ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

حدود ۵۶۴ صفحه نوشتم و پاک شد‌. چون بلاگ قابلیت ذخیره‌ی خودکار ندارد :) 


ولی خب کل حرفم این بود که: 

۱. "دسترسی به ایکس" نسبت عکس دارد با "لذت بردن از ایکس"

۲. من آماده‌ی بزرگسال بودن نیستم، چون لوس و بهانه‌گیر و نازپرورده‌ بار آمده‌ام. و لذا باید خودم یک دور دیگر خودم را با سختی تربیت کنم که از مشکلات کوچکی مثل "نمی‌دانم غذا چی بپزم" به اضطراب مزمن و تراپیست کشیده نشوم. 

۳. سه راه‌حل برای خودم ارائه دادم: 

- کاهش دسترسی به ایکس‌ها (لغو آمازون پرایم :دی، اجازه دادن به یخچال برای خالی بودن گاهی)

- انتخاب عامدانه‌ی راه‌های محرومانه‌تر (ارزان‌تر سفر کردن، کمتر خرید رفتن، فقط عیدها لباس خریدن :دی )

- انجام کارهای داوطلبانه و معاشرت بیشتر با جوامع محروم


بعد گفتم یک مقاله هم منتشر شده به اسم "اگر پول برایتان خوشبختی نیاورده، احتمالاً درست خرجش نمی‌کنید*" و در آن هم هشت راهکار ارائه داده. دوتایش که با آن‌ها موافق بودم:

- پولتان را برای دیگران خرج کنید

- مصرف کردن را به تاخیر بیندازید


بعد گفتم یک پادکست در مورد The art of savoring یا هنر مزه‌مزه‌ کردن (؟) گوش می‌دادم و داشت می‌گفت مثلاً برداشتم بچه‌هایم را بردم کافه و در فضای ملایم و آرام نشستیم و کتاب خواندیم و لحظاتمان را مزه‌مزه کردیم. ولی من فکر می‌کنم دقیقاً اشتباه همینجاست و این دقیقاً اشتباهی است که من هم بارها مرتکب شده‌ام، که فکر می‌کنم جایزه دادن به خودم و کافه رفتن خوشحالم می‌کند. خیر. این همان "خوشبختی در دسترس" است و قبل‌تر اشاره کردیم که "دسترسی" و "خوشبختی" رابطه‌ی عکس دارند. بنابراین اگر از صبح تا غروب رفتی وجین و آخر سر همانجا سر زمین آتش روشن کردی یک چای بی کیفیت خوردی آن چایی از قهوه در کافه لذت‌بخش‌تر و از لحاظ هنر لذت‌بردن از لحظات، بسیار هنرمندانه‌تر است. ولی اینکه امروز تصمیم بگیری بروی کافه و نیم‌ ساعت بعد در کافه باشی همان باتلاق دسترسی است. 

حالا منظورم این نیست که همه برویم سر زمین وجین کنیم، منظورم همین است که "مصرف را به تاخیر بیندازیم". و بچه‌هایمان را طوری تربیت کنیم که استقلال و مسئولیت بزرگسالی باعث اضطراب و مشکلات روحی در آن‌ها نشود. 


و البته من حالا درک می‌کنم که چرا مینیمالیسم به وجود آمده و طرفدار پیدا کرده. چون آمریکا حقیقتاً مهد دسترسی است :)) [البته که good for them و احسنت بهشان و من همچنان طرفدار کاپیتالیسمم و نیایید از این حرف‌هایم در مذمت کاپیتالیسم سواستفاده کنید :) من خوشحالم که دغدغه‌ی جوامع انسانی به اینجا رسیده و این چیزی است که همین فراوانی فراهم کرده.]




* If Money Doesn't Make You Happy Then You Probably Aren't Spending It Right. 


  • نورا

خانه‌ی ما در سال های آخر ابتدایی‌ام درست روبروی باشگاه بود. من معمولاً هر کلاسی که بود می‌رفتم. تکواندو، والیبال، فوتسال. آن روز هم فوتسال داشتیم و کلاس تمام شده بود.


جلوی باشگاه بودیم و مربی‌مان هم کنار من بود. بهم گفت "می‌رسونمت تا خونه‌تون." به روبرو اشاره کردم و گفتم "خونه‌مون همینجاست. خودم می‌تونم برم." گفت "مطمئنی؟" من تعجب کردم، معلوم بود که می‌توانستم بروم. هرروز همینکار را می‌کردم. حالا چرا امروز می‌خواست من را برساند معلوم نبود. گفتم "آره می‌رم خودم."


از خیابان رد شدم و رفتم خانه. با تعجب دیدم همه‌ی وسایل را در کارتون‌ چیده‌اند. احساس کردم اتفاق بدی افتاده که از آن بی‌خبرم. مادرم آشپزخانه بود. داد زدم "چی شده؟ چرا وسایل رو جمع کرده‌ین؟" مادرم  آمد بیرون و گفت " تا تو بیای یه سری وسایلو جمع کردیم. هنوز مونده ولی. تو هم برو وسایل هودت رو بقیه‌ش رو جمع کن". من هنوز آنچه می‌خواستم را نشنیده بودم. گفتم "کجا میریم؟" مادرم اینبار به جای جواب دادن سوال کرد "داری سر به سرم می‌ذاری؟" من سراسیمه بودم. گفتم "نه. واقعاً نمیدونم. کجا داریم میریم؟" گفت "خوبی؟ باشگاه اتفاقی افتاده؟" گفتم "خوبم. فقط سرم خیلی درد می‌کنه". مادرم دیگر چیزی نگفت. بهم یک لیوان آب قند داد. پرسید با کی آمده‌ام خانه و گفتم تنها. بعد فقط لباس پوشید و دوید تا باشگاه.

---

 مربی‌مان گفته بود توی باشگاه زمین خورده. بعد گفته می‌روم دستشویی، بعد توی دستشویی بالا آورده و گریه کرده. ما هم سعی کردیم کمکش کنیم ولی بعد گفته خوبم و می‌روم خانه. گفته بود بیهوش نشده. فقط همین بوده.


من هیچ کدام از این‌ها را یادم نمی‌آمد. حتی قبل‌تر از آن را هم یادم نمی‌آمد. همان شب رفتیم دکتر و ازم نوار مغزی گرفتند و گفتند همه چیز خوب است. بعد از چند روز سی‌تی‌اسکن گرفتند و آن هم خداراشکر مشکلی نبود. فقط تا چند روز سردرد داشتم در حدی که شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. ولی هیچ‌وقت به‌خاطر نیاوردم که آن روز چه اتفاقی افتاده. به سختی توانستم به یاد بیاورم که من کنار دروازه بودم‌ و منتظر بودم توپ را از اوت به من پاس بدهند. همین. 

---

دلیل اسباب‌کشی‌مان آن روز این بود که من مدرسه‌ی تیزهوشان قبول شده بودم. منتهی چون شهر خودمان تیزهوشان نداشت، برای شهر بزرگتری در نزدیکی‌مان امتحان داده بودم و حالا داشتیم می‌رفتیم آن شهر برای زندگی‌. 


امتحان ما آن سال در دو مرحله برگزار شد و مرحله‌ی دوم فقط هشت سوال تشریحی هوش بود. من فقط دو تا سوال را حل کرده بودم. یعنی چون باید با خودکار جواب می‌دادیم، من فقط رسماً جواب دو سوال را نوشته بودم. وقتی از جلسه‌ی امتحان بیرون آمدم بدون بر و برگشت گفتم قبول نمی‌شوم. در راه برگشت به شهرمان من صندلی عقب نشسته بودم و پدر مادرم صندلی جلو. می‌دانستم آن‌ها زحمت زیادی کشیده بودند که من بتوانم امتحان بدهم و در کلاس های تقویتی شرکت کنم. آن روز که گفتم امتحان را خوب نداده‌ام، آن‌ها کاملاً ناامید شدند. من به اندازه‌ی کافی احساس شرمسار بودن می‌کردم. ولی پدرم هم سرزنشم کرد تا جایی که من شروع به گریه کردم. بعد گفتند حالا اشکالی ندارد و دلداری‌ام دادند. 


خبر که به فامیل رسید بدتر بود. یکی از فامیل‌هایمان گفته بود پس امتحان را "پو کرده". پو کردن به زبان ما یعنی به باد فنا دادن و خراب کردن. من دوست داشتم یک جایی باشم که هیچ‌کس مرا نبیند و هیچ‌کس نپرسد امتحان چه‌طور بود. 

---

حالا که به آن دوران فکر می‌کنم، فکر می‌کنم شاید آن ضربه خوردن هم برای من و هم برای خانواده‌ام یک تلنگر بود. من برای سلامتی‌ام شکرگزارم، دوست دارم همه را تشویق کنم و به همه بگویم که کارشان عالی است. خانواده‌ام به خواهر و برادرم کمتر سخت گرفتند، و البته که ان‌ها هم هر دو موفق شدند حتی با سختگیری کمتر. بیشتر چیزها در این دنیا خیلی کوچکند. و همه‌ی چیزها در این دنیا کوچکتر از سلامتی هستند، چه سلامت روان و چه سلامت جسم.


مراقب خودتان باشید :)

  • نورا

هرگز خودت رو برای مفید نبودن یا ناکافی بودن سرزنش نکن. هدفت رو در زندگی پیشرفت و تیک زدن کارها و رسیدن به قله‌ها قرار نده. هدفت باید سلامت روان و جسمت باشه. و مطمئن باش که هیچ وقت آدمی در سلامت روان، که پر از شور زندگی و انگیزه‌ست، کاری جز کار باهوده ازش برنمیاد. 

با دوستانت صحبت کن، پیوندهای حمایت عاطفیت رو قوی‌تر کن، چیزهایی که بهت انرژی میدن رو بشناس، مکانیزم‌های از پس سختی براومدن (coping mechanisms)‌ رو یاد بگیر. 

برای پارو کردن تمام برف‌های دنیا، بیشتر از بازوهای قوی، به یک کت گرم نیاز داری. 



+ این درسی بود که هفته‌ی گذشته از زندگی گرفتم. وقتی اونقدر غمگین بودم که هیچ غذایی برام خوشمزه نبود. مهم‌ترین چیزی که من توی زندگی نداشتم دوستانی بود که بتونم ازشون حمایت عاطفی بگیرم. یعنی نه اینکه دوست نداشته باشم، ولی همیشه خودم ترجیح داده بودم فاصله‌م رو حفظ کنم و گاهی حتی فکر می‌کردم وقت کافی برای داشتن دوست و مراقبت از دوستی‌ها ندارم. من نمیدونم این چیه که توی مغز رخ میده، نمیدونم چرا، ولی فهمیده‌م که ارتباط با آدما، حتی اگه در حد یک سلام ساده، یا دیدن رد شدنشون از خیابون باشه، خیلی تو سلامت روان و حتی سلامت جسم موٍثره. 


اینم نظر اوپن-ای-آی :)


  • نورا
[ یک ]

چند هفته پیش اندرو آمده بود دانشگاهمان. یکی از استادهای سرشناس یک دانشگاه دیگر است. آلمانی و چینی و زبان اشاره بلد بود. غیر از اینکه در تحقیق‌هایش موفق بود. بعد از سخنرانی‌اش با چندتا از بچه‌های دیگر و او ناهار خوردیم و بیشتر از خودش و داستان زندگی‌اش گفت. اینطور به نظر می‌رسید که شانس با او همراه بوده که اینجا است، و قصد قبلی‌ای برای موفقیت نداشته است. کارلی ازش پرسید به نظرش دلیل بیشتر موفقیت‌هایش شانس است؟ جوابش مرا متعجب کرد. یعنی راستش تا حالا از هیچ آدم موفقی قبل از این نشنیده بودم این را بگوید. گفت "نه. فکر می‌کنم ۷۰٪ش privelege بوده". بقیه‌اش هم ترکیب استعداد و شانس و تلاش و این‌ها. 

[ دو ]
چند ماه پیش یک استاد دیگر آمده بود و به همین ترتیب ناهار خوردیم دور هم. یادم نیست بحث چه بود که این را گفت. گفت "ما فاندمان را از پول مالیات این مردم می‌گیریم. حداقل وظیفه‌مان این است که اگر یک آدم بی‌سواد پرسید چه کار می‌کنی بتوانیم جوری که بفهمد برایش توضیح بدهیم داریم با مالیاتش چه کاری انجام می‌دهیم." 


[ سه ] 
افسانه هم‌کلاسی کلاس اولم بود. یک بار دعوتم کرد خانه‌شان. کل خانه‌شان یک اتاق بود. یک اتاق که در نداشت و به جایش پرده زده بودند. بهم گفت پدرش نصفه‌کار پدربزرگم است. نصفه‌کار یعنی کسی که زمین کسی دیگر را می‌کارد، و بعد پولش را با هم نصف می‌کنند. من دعوتش نکردم خانه‌مان چون خجالت می‌کشیدم که اتاق من از خانه‌ی آن‌ها بزرگ‌تر است. 
بعدتر که کلاس پنجم بودم و آزمون تیزهوشان و نمونه داده بودیم؛ او نفر اول آزمون نمونه دولتی آن منطقه شده بود. ولی نرفت. باید می‌رفت شهر دیگری و درس خواندن در شهر دیگر پول می‌خواهد. الان نمی‌دانم کجاست ولی می‌دانم دانشگاه نرفته و ازدواج کرده است. شاید بچه هم دارد.
بلوچ بودند. 


[ چهار ]
دیروز داشتم می‌نوشتم که "I've realized health is a privilege". بعد [یک] و [دو] و [سه] و شماره‌های دیگر در ذهنم مرور شد. فکر کردم خیلی جاهای دیگر هم هست که موفقیتم نتیجه‌ی privilege بوده. همین که می‌دانم privilege چه معنی‌ای دارد خودش یک برتری است. آدم‌های زیادی نیستند که خانواده‌شان آن‌ها را در بچگی کلاس زبان فرستاده باشند. یا بتوانند بروند یک شهر دیگر که بچه‌شان مدرسه‌ی بهتری برود. چه برسد به اینکه بروند یک کشور دیگر درس بخوانند. 

[ پنج ]
امروز برای اولین بار رفتم در یک تجمع برای وضعیت ایران شرکت کردم. البته داخل دانشگاه بود و شش نفر ایرانی بودیم. اسم کشته شده‌ها را یکی با بلندگو می‌خواند و بقیه می‌گفتند say their names. آخر هم من بلندگو را گرفتم که اسم‌ها را بخوانم. اسم‌ها زیاد بودند. گریه‌ام گرفت و نشد ادامه بدهم. 

[شش]
چند وقت پیش بهم گفت "روت میشه به یه دختر ایرانی مشکلاتت رو بگی؟"

[هفت]
روی میزم یک برچسب زدم و رویش نوشتم privilege. 

[ هشت ]
دیدنی‌ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم ... (فرهاد)
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان