فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

پریویلج

سه شنبه, ۱ آذر ۱۴۰۱، ۱۱:۴۲ ق.ظ
[ یک ]

چند هفته پیش اندرو آمده بود دانشگاهمان. یکی از استادهای سرشناس یک دانشگاه دیگر است. آلمانی و چینی و زبان اشاره بلد بود. غیر از اینکه در تحقیق‌هایش موفق بود. بعد از سخنرانی‌اش با چندتا از بچه‌های دیگر و او ناهار خوردیم و بیشتر از خودش و داستان زندگی‌اش گفت. اینطور به نظر می‌رسید که شانس با او همراه بوده که اینجا است، و قصد قبلی‌ای برای موفقیت نداشته است. کارلی ازش پرسید به نظرش دلیل بیشتر موفقیت‌هایش شانس است؟ جوابش مرا متعجب کرد. یعنی راستش تا حالا از هیچ آدم موفقی قبل از این نشنیده بودم این را بگوید. گفت "نه. فکر می‌کنم ۷۰٪ش privelege بوده". بقیه‌اش هم ترکیب استعداد و شانس و تلاش و این‌ها. 

[ دو ]
چند ماه پیش یک استاد دیگر آمده بود و به همین ترتیب ناهار خوردیم دور هم. یادم نیست بحث چه بود که این را گفت. گفت "ما فاندمان را از پول مالیات این مردم می‌گیریم. حداقل وظیفه‌مان این است که اگر یک آدم بی‌سواد پرسید چه کار می‌کنی بتوانیم جوری که بفهمد برایش توضیح بدهیم داریم با مالیاتش چه کاری انجام می‌دهیم." 


[ سه ] 
افسانه هم‌کلاسی کلاس اولم بود. یک بار دعوتم کرد خانه‌شان. کل خانه‌شان یک اتاق بود. یک اتاق که در نداشت و به جایش پرده زده بودند. بهم گفت پدرش نصفه‌کار پدربزرگم است. نصفه‌کار یعنی کسی که زمین کسی دیگر را می‌کارد، و بعد پولش را با هم نصف می‌کنند. من دعوتش نکردم خانه‌مان چون خجالت می‌کشیدم که اتاق من از خانه‌ی آن‌ها بزرگ‌تر است. 
بعدتر که کلاس پنجم بودم و آزمون تیزهوشان و نمونه داده بودیم؛ او نفر اول آزمون نمونه دولتی آن منطقه شده بود. ولی نرفت. باید می‌رفت شهر دیگری و درس خواندن در شهر دیگر پول می‌خواهد. الان نمی‌دانم کجاست ولی می‌دانم دانشگاه نرفته و ازدواج کرده است. شاید بچه هم دارد.
بلوچ بودند. 


[ چهار ]
دیروز داشتم می‌نوشتم که "I've realized health is a privilege". بعد [یک] و [دو] و [سه] و شماره‌های دیگر در ذهنم مرور شد. فکر کردم خیلی جاهای دیگر هم هست که موفقیتم نتیجه‌ی privilege بوده. همین که می‌دانم privilege چه معنی‌ای دارد خودش یک برتری است. آدم‌های زیادی نیستند که خانواده‌شان آن‌ها را در بچگی کلاس زبان فرستاده باشند. یا بتوانند بروند یک شهر دیگر که بچه‌شان مدرسه‌ی بهتری برود. چه برسد به اینکه بروند یک کشور دیگر درس بخوانند. 

[ پنج ]
امروز برای اولین بار رفتم در یک تجمع برای وضعیت ایران شرکت کردم. البته داخل دانشگاه بود و شش نفر ایرانی بودیم. اسم کشته شده‌ها را یکی با بلندگو می‌خواند و بقیه می‌گفتند say their names. آخر هم من بلندگو را گرفتم که اسم‌ها را بخوانم. اسم‌ها زیاد بودند. گریه‌ام گرفت و نشد ادامه بدهم. 

[شش]
چند وقت پیش بهم گفت "روت میشه به یه دختر ایرانی مشکلاتت رو بگی؟"

[هفت]
روی میزم یک برچسب زدم و رویش نوشتم privilege. 

[ هشت ]
دیدنی‌ها کم نیست
من و تو کم دیدیم
بی سبب از پاییز جای میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم ... (فرهاد)
  • نورا

نظرات  (۳)

  • پیمان ‌‌
  • آخ چقدر داستان افسانه دلمو خون کرد : (

    پدربزرگ منم یک کشاورز نصفه‌کار داشت. من روستا می‌رفتم با بچش بازی می‌کردم. چهار پنج سال بیشتر نداشتیم و فقر رو نمی‌فهمیدیم. خانواده من فقیر بود ولی در مقایسه با اون تو نعمت بودم.

    پاسخ:
    حالا دقیقا همین که ما هم خانواده‌ی ثروتمندی نبودیم و همون زمان یادمه پول نداشتیم که بریم دندونپزشکی؛ ولی اینکه باز هنوز آدمای بسیار بسیار محروم‌تر از ما وجود داشتن (و دارن) و هرگز هم انگار امیدی نیست که نسلشون از فقر بیرون بیاد حتی با درس خوندن، خیلی ناراحت کننده‌ست. 
  • ویــ ـانا
  • افسانه🖤😢

    اندروی هوش مصنوعی که چشم بادومیه؟ :)

    پاسخ:
    :)) نمیدونم والا. ولی نه چشم بادومی نیست به نظرم. Andrew White. 
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    • ۸ ارديبهشت ۰۳، ۱۵:۱۱ - 🌺آسیــ هــ💚
      مرسی .
    نویسندگان