فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

قسمت یکم

جمعه, ۵ شهریور ۱۴۰۰، ۰۷:۲۲ ق.ظ

می خواستم کتابی که در حال نوشتنش بودم رو اول توی ورد بنویسم و جایی هم آنلاین نذارم. ولی یکم خسته ام. یعنی خسته لغت درستی نیست. ولی نتیجۀ وضعیتی که دارم اینه که می خوام همینجا بذارمش. تیکه تیکه میذارم و سعی میکنم هر هفته بنویسم. یعنی باید هر هفته بنویسم. فیدبکتون هم قطعاً خوشحالم میکنه :) همین دیگه! 


وقتی زیاد مینویسم یعنی خوب نیستم. بله معنیش همینه. ولی فقط نوشتن منو از خودم دور میکنه. خلاصه یه چند روزی شاید ستاره رو روشن نگهدارم. پیشاپیش معذرت میخوام. 

----


می‌خواست فرار کند، اما جایی برای فرار نداشت. نه اینکه مکانی در دنیا نباشد که بتواند به آن بگریزد، مشکل در این بود که هر کجای این دنیا می‌رفت، مجبور بود خودش را هم ببرد. فکرهای هزارپاره‌اش را، دغدغه‌های تمام نشدنی، گذشته‌ی مخروبه، اخلاق‌های بیخودش را که هنوز پدر و مادرش به این نتیجه نرسیده‌ بودند از چه کسی به ارث برده‌ است، احساسات جریحه‌دارش را، و چیزهای دیگر. مغزش کلان شهری زنده در شب‌ها بود و قلبش فانوسی کم‌فروغ در دریایی بی‌کران. قضیه این نبود که خودش را نمی‌خواست، فقط نمی‌توانست تمام خودش را بخواهد. اگر شاخه‌ای از پزشکی بود که به جراحی خود می‌پرداخت، حاضر بود مفاد عمل را نخوانده امضا کند و فرار کند. می‌خواست از بخش‌های دوست‌نداشتنی خودش فرار کند.


این تابستان آخرین تابستانی بود که فرصت داشت به این چیزها فکر کند. باید با شروع پاییز برای آزمون‌­های استخدامی آماده می­‌شد و رسماً وارد دنیای بزرگسال­‌ها می­شد. حالا امتحانات را پشت سر گذاشته بود و همین برایش کافی بود. همین که دیگر لازم نبود به آن­ها فکر کند، فارغ از اینکه چه نتیجه‌­ای ممکن بود نصیبش شده باشد. یک کتاب تصادفی از قفسه­‌ی کتابفروشی برداشت. یک کتاب جمع و جور که اسم نویسنده‌­اش هیچ آشنا نمی­‌آمد. جایی خوانده بود که کتاب خواندن، نوعی سفر است. و او دوست داشت به مکان­‌های ناشناخته سفر کند،کتاب­های ناشناخته را ورق بزند، و لحظاتی از خودش شاید غافل شود.


روی صندلی­‌ای که نزدیک پنجره گذاشته شده بود نشست. کتابفروش پرسیده بود آیا نیاز به راهنمایی دارد؟ تشکر کرده بود و گفته بود نیازی به راهنمایی ندارد. راهنمایی کتابفروش‌­های آنجا بیشتر شبیه بستن چشم انسان برای انداختنش در چاه بود. همیشه چند کتاب پرفروش دم دست داشتند و چند ناشر با تخفیف­‌های فوق­‌العاده. راهنمایی‌­ات می­کردند که زردترین کتاب­ها را بخری. درست­‌تر آن بود که بپرسند آیا نیاز دارید شما را گمراه کنم؟ و خب پاسخ واضح بود. در واقع پاسخ اغلب اوقات واضح است، به شرط آنکه سوال صادقانه و با خلوص نیت پرسیده شود.


کتاب را باز کرد و ورق زد. هر صفحه تصویر پنجره‌­ای بود از مکان­‌های مختلف. پشت بعضی پنجره‌­ها کسی نشسته بود. بعضی پنجره‌­ها پرده داشتند. یک گلدان لب چند پنجره گذاشته شده بود. و بعضی پنجره‌­ها حسابی خاک گرفته بودند. به نظرش رسید عکاس این کتاب آدمی ماجراجو بوده. شاید تنها هم. بعد از اینکه تمام عکس­ها را مرور کرد، به اول برگشت تا عکس­ها را با دقت و جزئی‌­نگری بیشتری تماشا کند. متوجه شد از مقدمه­‌ی کتاب نخوانده عبور کرده است:


«نمی­‌دانم چه چیزی شما را به این کتاب آورده است. امیدوارم از عکس‌­ها چیزی بیشتر از نوازش رنگ­ها نصیبتان شود. من عکاس نیستم. اما تنها کاری که این روزها از دستم می‌­آید تماشا کردن است. سی سال پیش در سانحه‌­ای آسیب دیدم و بعد از آن نتوانستم روی پاهای خودم سفر کنم. راستش را بخواهید، قبل از آن هم روی پاهای خودم سفر نمی­‌کردم. نه اینکه نتوانم، در جوانی می­گفتم فرصت نمی­‌کنم، بعدتر گفتم نمی­‌خواهم، بعدتر گفتم اهلش نیستم، و حالا می­گویم غفلت کرده بودم. نمی­دانم در آینده چه فعلی را به کار خواهم برد. مهم این بود که سفر نکرده بودم. صبح­‌ها که همسرم از خانه خارج می­‌شد، از او خواهش می­‌کردم مرا روبروی پنجره بنشاند تا بتوانم منظره­‌ی بیرون را تماشا کنم. تا بتوانم با تماشای حرکت­‌ها، گذر زمان را تسهیل کنم. این عکس­ها مجموعه­‌ای از منظره­‌هاییست که من در این سالها تماشا کرده‌­ام. پنجره­‌های همسایه­‌های روبرویی‌­ای است که ساعت‌­ها هر روز به آن­ها زل زده‌­ام و تلاش کرده­‌ام تصور کنم چه چیزی پشت این پنجره در جریان است. راستش هرگز جسارت این را نداشتم که از نزدیک با آن­ها آشنا شوم. شاید به برخی از آن­ها در خیابان هنگام بیرون آمدن از خانه سلام کرده باشم، شاید هم نه. این کتاب دفترچه خاطرات مصور من است. شاید بخواهید آن را به قفسه برگردانید، شاید هم بخواهید آن را به خانه ببرید. امیدوارم یک روز روبروی پنجره­‌ی شما بنشینم. قول می­‌دهید آن وقت به من سلام کنید؟ خب حداقل دست تکان بدهید. این هم خوب است.

با احترام

نویسنده»


کتاب را بست و از تصور اینکه روزی برای نویسنده دست تکان بدهد لبخندی بر لبانش نشست. کتاب را برداشت و به سمت پیشخان پرداخت راه افتاد. در مسیر برگشت به خانه غرق در فکر بود و کتاب را به سینه­‌اش چسبانده بود. درست نمی­‌دانست چه می­‌خواهد کند. آدم‌­ها دوست دارند یک نشانه در زندگی پیدا کنند و به آن بچسبند و بگویند زندگی‌­ام از این لحظه دگرگون شد. او هم دوست داشت این کتاب یک نشانه باشد، ولی درست نمی­‌دانست نشانه‌­ی چه چیزی. فقط در وجودش خواهان یک دگرگونی بود.


به خانه رسید و مستقیم وارد اتاقش شد. پرده را کنار زد و به پنجره‌­ی روبرویی نگاه کرد. انگار انتظار داشت معجزه ­ای رخ دهد و در آن لحظه کسی را روی ویلچر ببیند که به او زل زده و منتظر است برایش دست تکان بدهد. از این انتظار احمقانه خنده­ اش گرفت و ریز ریز خندید. با اینحال تصمیم گرفت برای مدتی هرروز پرده را کنار بزند و به پنجره‌­های روبرویی بیشتر توجه کند. می­‌خواست حس عکاس آن عکس‌­ها را درک کند. آن حس عبور آهسته. به نظرش دلچسب می­ آمد. ... (ادامه دارد)

  • نورا

نظرات  (۶)

دیگه باید گفت از هر انگشتت یه هنر می‌باره :))

پاسخ:
:)) هنرهای رزمی هم دارم تازه. چش و چال و قلب و اعصاب مردمو داغون میکنم. 

سلام :)

به به یه داستانِ جذاب و پر کشش اینجا در انتظارمه

عالی بود🌹

پاسخ:
سلام :) حالا هنوز که اولشه. امیدوارم خرابش نکنم. 

متشکرم. 

سالی که نکوست از بهارش پیداست! نیست؟! 😊

پاسخ:
معلومه که نه! :)) کدوم زمستونی از بهار پیدا بوده خواهر؟ 

قلمتون رو دوست داشتم،خیلی باهاش راحت بودم :))

تکه‌ی اول داستان خیلی خوب بود می‌تونستم باهاش همزاد پنداری کنم

انقدر کشش داشت که بگم منتظر بقیه‌ش می‌مونم 

 

پاسخ:
آه چقدر عالی *-* 
امیدوارم قسمت های بعدی هم بتونم کشش رو نگهدارم. 
  • هلن پراسپرو
  • واقعا.. همون کامنت @سایه.

    اخه چقدر هنر در یه نفر :_)) 

    یه طوری بود که دلم خواست همین الان برم یه کتاب شانسی بردارم وبخرم...

    پاسخ:
    امیدوارم تا آخر کتاب نظر شما دو تا همین بمونه :)) 
    آره من خودم اینکارو می‌کنم در واقعیت D: ولی همیشه هم کتاب خوبی نصیبم نمیشه. 

    فقط میتونم بگم عالی :))

    پاسخ:
    :) خیلی ممنونم. 
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    • ۸ ارديبهشت ۰۳، ۱۵:۱۱ - 🌺آسیــ هــ💚
      مرسی .
    نویسندگان