فوق ماراتن

۲۹۳ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

قبلاً یه پستی نوشته بودم و گفته بودم استادم گفته بعضیا مدل یادگیریشون رقابتیه بعضیا مشارکتی‌. و من نه تنها رقابتی بودم، بلکه به رقابت‌طلب بودنم مفتخر هم بودم‌ کلاً هم رقابت‌طلب بودن توی کار یک ویژگی مثبت تلقی می‌شه. مردم تو رزومه‌هاشون می‌نویسن competitive. 

ولی تازگی‌ها متوجه شده‌م این ویژگی نه تنها خوب نیست و باعث رشد من نشده، بلکه من رو از رشد بازداشته. 

قضیه اینه که یک اپ یادگیری زبان دارم. منتهی نسخه‌ی رایگانش رو دارم و فقط روزی یک درس می‌تونم ازش بخونم. این یه قسمت رتبه‌بندی هم داره و من چون نمی‌تونم بیشتر بخونم رتبه‌م همیشه حدود ۱۰۰ می‌شه. اولش فکر می‌کردم اگه هر روز بخونم رتبه‌م بالا می‌ره، بعد دیدم نه نمی‌شه با بقیه رقابت کرد و دیگه نگاه کردن به رتبه رو کنار گذاشتم. گفتم فقط هر روز بخون، این کاریه که می‌تونی بکنی. و نمی‌دونم چند وقت شده که هرروز دارم می‌خونم، ولی یه جایی فهمیدم می‌تونم کلی جمله بگم و مثلاً کل لباس‌هام رو اسم ببرم. و احساس کردم این نگاه نکردن به جایگاه و رقابت نکردن برام مفید بوده. چون اونجوری شاید اون مداومت رو نمی‌داشتم. ضمن اینکه می‌خواستم تا آخر سال یک تعداد کلمه یاد بگیرم حداقل، و دیدم از اون هدفم هم جلوتر زده‌م حتی. 

بعد یه سری عادت دیگه هم هست که باید هرروز انجام بدم. مثلاً باید هر روز ویتامین دی بخورم. اون اپی که برای یادآوری دارم بهت میگه که چند روز پشت سر هم این کارو انجام دادی. اونجا هم می‌رفتم هی اونو نگاه می‌کردم ببینم بهترین رکوردم چقدره و جایگاهم کجاست. بعد متوجه شدم وقتایی که مثلاً ده روز پشت سر هم ویتامین می‌خورم، روز یازدهم کائنات دست به دست هم می‌دن که ویتامینمو نخورم. در واقع اینجوریه که یکم خیالم راحت می‌شه و شل می‌‌کنم. اون رو هم به خودم گفتم دیگه حق نداری بری نگاه کنی ببینی کجا هستی و رکوردت چقدره و جایگاهت کجاست. فقط هرشب ویتامینتو بخور. همین. و الان نمی‌دونم جایگاهم کجاست، نمی‌دونم چند روزه پشت سر هم عادتم جا نیفتاده، فقط میدونم دیشب خوردم، امروز قراره بخورم، و یادم نمیاد آخرین‌باری که نخوردم کی بوده. 

و اینا همه باعث شد به این نتیجه برسم رقابت‌طلب بودن نه تنها باعث رشد نیست بلکه مانعش هم هست. نه فقط رقابت نسبت به دیگران، بلکه حتی رقابت با خودت. به طور کلی هر جایی که "جایگاه سنجی" می‌کنی اونجا به خودت لطمه می‌زنی. 

بچه که بودم مامانم این داستان مورچه‌ای که هزار بار از دیوار بالا رفته و افتاده و باز بالا رفته رو زیاد برام تعریف می‌کرد‌. حس می‌کنم راز مورچه در همینه که هیچ‌وقت نمی‌تونه جایگاهش رو بسنجه. یه سنجاب می‌تونه سرش رو برگردونه و جایگاهش رو ببینه. یه مگس میتونه پرواز کنه و از بالا جایگاهش رو ببینه. ولی مورچه فقط میتونه جلوی پای خودش رو ببینه. نه میتونه ببینه چند متر از دیوار رو بالا رفته، نه میتونه ببینه توی صف مورچه‌ها کدوم مورچه اوله یا کدوم مورچه آخره یا نفر چندمه‌. و این ندیدن جایگاهش باعث می‌شه که بتونه هزار بار دوباره بلند شه و مسیرهای طولانی رو بالا بره. 

پروین یه شعری داره مناظره‌ی مار و مورچه. مار مورچه رو نصیحت می‌کنه می‌گه سرتو بالا بگیر و نذار بقیه ازت سواری بکشن و قوی باش و متوجه باش که چه کار مهمی داری توی این جهان می‌کنی. ببین من چقدر زرنگم از من یاد بگیر. "از بهر نیم‌دانه تو عمری تلف کنی، من صبح موش صید کنم شام سوسمار". بعد مورچه می‌خنده و می‌گه "از رنج و سعی خویش مرا نیست هیچ عار". و ادامه می‌ده و یک جایی می‌گه "ایمن مشو ز فتنه، چو خود فتنه می‌کنی؛ گر چیره‌ای تو چیره‌تر است از تو روزگار". 

این به نظر من همون نقطه‌ایه که رقابت/جایگاه‌سنجی به آدم صدمه می‌زنه. چون بالاخره یک جایی می‌رسه که حس می‌کنی از فتنه ایمنی، اونجا یادت میره چیره‌تر است از تو روزگار، و همونجاست که صدمه می‌بینی. باید مثل مورچه بود و مثل مورچه جلو رفت.


 "کوشم به زندگی و ننالم به گاه مرگ،

 زین زندگی و مرگ که بودست شرمسار"


  • نورا
در راستای خودشناسی و خودکنکاشی‌هایم به یک کشف مهم رسیدم. کشف کردم که در ذهنم، «دوست داشتن یک نفر» مساوی قرار داده شده با «برآورده کردن تمام نیازهای آن فرد». و این دو نتیجه به همراه داشته برایم که در واقع سرمنشا تمام مشکلات من در زندگی‌ام است. در این نمودار این مسئله را خلاصه کرده‌ام:


 می‌بینید که این ایده‌ی بنیادی در ذهن چه عواقبی که در پی ندارد! جدای از اینکه شما هرگز احساس دوست داشته شدن نمی‌کنید، چون چه کسی در دنیا می‌تواند تمام نیازهای شما را برآورده کند؟ هیچکس. دقیقاً هیچکس! ولی بعد این احساس درونیتان را به چیزهای دیگر نسبت می‌دهید. یا فکر می‌کنید شما ذاتاً عیب و ایرادی دارید که دسته مشکلات «عزت نفس پایین» را ایجاد می‌کند، یا فکر می‌کنید همه ایراد دارند که نمی‌توانند شما را دوست داشته باشند و دوست‌داشتنی بودن شما را ببینند، که دسته مشکلات «نارسسیست بودن / ایگو» را ایجاد می‌کند. در حالی که اگر در ذهنتان این معادله برقرار نبود قادر می‌بودید ببینید که اتفاقاً‌ آدم‌های زیادی شما را دوست دارند. نه شما مشکلی دارید و نه چشم‌های دیگران. 


حالا برای حل کردن این طیف از مسائل، روانشناسان راه‌حل‌های گوناگونی پیشنهاد داده‌اند. که بیشترشان به شاخه‌ها می‌پردازد و نه به مسئله‌ی بنیادی. مثلاً در «زبان عشق» که می‌گوید هر کسی یک زبانی برای «ابراز دوست داشتن» و «احساس دوست داشته شدن» دارد و باید این‌ها را بشناسیم. در واقع می‌گوید بله این درست است که «دوست داشتن» = «براورده کردن نیاز» است. حالا فقط بیایید در مورد این نیازها صحبت کنیم و نیازهای همدیگر را بشناسیم. یک ید طولای دیگری از تمام روش‌های زوج درمانی بر همین اساس «شناخت نیاز و سپس رفع نیاز» است. که از نظر من این زوج‌ها را در یک حلقه‌ی بی‌انتها وارد می‌کند. اولاً نیازها در طی زمان تغییر می‌کنند،و ثانیاً بعضی نیازها وجود دارد که خود فرد هم از آن‌ها بی‌اطلاع است و شناخت نیازها لازمه‌اش خودشناسی بالا است که کمتر کسی از ان بهره‌مند است. اصولاً اگر خودشناسی وجود داشت که افراد وارد این چرخه نمی‌شدند.

اما اگر این مساوی در ذهن به یک نامساوی بدل شود، به یکباره بسیاری از مشکلات حل می‌شود. به این نمودار دوم نگاه کنید:

 

می‌بینید در این نمودار مسئله‌ی انتظارات به طور کامل نابود شده. اگر کسی نیازی از شما را رفع کرد قدردان او هستید، ولی اگر رفع نکرد احساس دوست نداشته شدن نمی‌کنید. اصولاً در این نامساوی هیچ احساسی به نام «دوست نداشته شدن» وجود ندارد. و این آن احساس درماندگی و خود-تردیدی که در روابط ممکن است وجود داشته باشد را از بین می‌برد. همچنین شما قادرید هم خودتان و هم دیگران را با علم بر بخش‌های تیره‌ی وجودشان دوست داشته باشید و بپذیرید. که این اولین قدم برای رشد است. چون تا وقتی نپذیریم یک اشتباهاتی در رفتارهایمان وجود دارد هرگز قادر به رشد هم نیستیم. 

اما اگر دوست داشتن مساوی براوردن تمام نیازها نیست، پس دوست داشتن چیست؟ اگر نخواهیم با رفع نیازهایمان احساس دوست داشته شدن کنیم، چه زمانی باید این احساس را داشته باشیم؟ در پرانتز می‌خواهم اضافه کنم که در این متن دوست داشتن و اهمیت دادن هر دو یک معنی دارند. 

خب نظریه‌ی جایگزین من این است که دوست داشتن را می‌توان مساوی همراهی قرار داد. وقتی کسی برای شما واقعا اهمیت دارد، بدون اینکه بخواهید او را تحت تاثیر قرار بدهید یا بخواهید او هم شما رو دوست داشته باشد، چه رفتاری دارید؟ رفتارتان این است که به او کمک می‌کنید اگر مشکلی داشته باشد، جویای احوالش هستید، آن احساس که «تو تنها نیستی» و «من همیشه اینجا هستم» را به او می‌دهید. من همیشه اینجا هستم به این معنی نیست که من همیشه قادرم مشکلت را حل کنم. به این معنی نیست که من همیشه با تو موافقم. فقط بودن و همراهی به معنای خالص کلمه. و در لحظاتی که شما احساس می‌کنید «من تنها نیستم» احساس دوست داشته شدن و احساس اهمیت داده شدن می‌کنید. ولی در لحظاتی که تنها هستید هم احساس دوست نداشته شدن نمی‌کنید، چون تنها نبودن دیگر برایتان «نیاز» نیست. ضمن اینکه شما را وارد چرخه‌ای می‌کند که هرگز هم تنها نخواهید ماند. چون دیگر دوست داشتن آن احساس درماندگی و ترس از ناامنی‌ها را ندارد. شما خودتان را بیشتر در معرض تنها نبودن قرار خواهید داد. بدون ترس از کم بودن و کامل نبودن در کنار دیگران حضور پیدا خواهید کرد. بله می‌توان گفت دوست داشتن همان حضور است. 

اما باز اینجا ممکن است افراد دو مسئله را با هم مخلوط کنند که باز به یکدیگر بی‌ارتباط است. و آن اینکه فکر کنیم باید با کسی زندگی کنیم/ازدواج کنیم که دوستش داریم/دوستمان دارد. همراهی و حضور قطعاً لازمه‌ی رابطه است. شاید حتی تمام تعهد ازدواج تعهد به همین همراهی است. اینکه من با تو عهد می‌بندم این پیوند/همراهی تا پایان عمرم برقرار باشد و حضورم/دوست‌داشتنم همیشگی باشد. شاید حتی تفاوت روابط در تفاوت در مقدار همین حضور است. برای همین هم من مخالف بسیار جدی این موج جدید پلی-آموریسم و اینجور مزخرفات هستم، بگویید چندهمسری ولی عشق را با لغت «چند» نمی‌توان یک‌جا آورد. چون کمال حضور در یک رابطه می‌تواند به انجام برسد. می‌توانم از قرآن هم یاد کنم که می‌گوید هر انسان تنها یک قلب دارد. که یعنی یک نفر نمی‌تواند در دو جا باشد، و اگر باشد انوقت دیگر حضورش به کمال نرسیده، آن وقت دیگر نمی‌تواند ادعای عشق کند. و عشق همان کمال حضور است. 

خب داشتم می‌گفتم که ازدواج را نباید با دوست‌داشتن ارتباط دارد. دوست داشتن لازمه است ولی همه چیز نیست. که قطعاً این جمله را هزاران بار شنیده‌اید. حالا شد هزار و یک بار :)) ولی نمی‌خواهم مسئله را پیچیده کنم و هزار تا شرط برای ازدواج بگذارم و نصیحتتان کنم. در فلسفه‌ی من ازدواج کردن تنها یک تفاوت و تنها یک لازمه بیشتر دارد. و آن این است که برای ازدواج/همراهی دائمی باید علاوه بر «حضور»، «نزدیک» هم بود. نزدیک البته به معنای نزدیکی فیزیکی نیست و در جنبه‌های زیادی خودش را نشان می‌دهد. منتهی نهایت همه‌شان همین لغت «نزدیک» است. 

ولی خلاصه برویم فکر کنیم که کجا در رابطه‌هایمان دوست داشتن/اهمیت دادن را مساوی برآورده کردن نیاز قرارداده‌ایم، و برویم و اینبار از دید حضور به ان‌ها نگاه کنیم. 

تا تئوری بعدی خدانگهدار.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته :)
  • نورا

قورباغه کنار دریاچه نشسته بود. بچه آدم را دید که به درخت تکیه داده است و چهره‌اش غمگین است. قورباغه صدا زد: آهای بچه آدم! قوربونت بشوم، چرا کشتی‌هایت غرق شده؟ بچه آدم گفت: چون همه‌ی دوست‌هایم شنا بلدند و من بلد نیستم. حالا هم آن‌ها رفته‌اند در رودخانه شنا کنند و من تنها مانده‌ام. قورباغه گفت: قوربونت بشوم، شنا کردن که کاری ندارد! خودم به تو شنا یاد می‌دهم! بچه ادم گفت: راست می‌گویی؟ چطوری؟ قورباغه گفت:  قوربونت بشوم، تو کاریت نباشد. فقط به من تکیه کن. بچه آدم گفت: تو که خیلی کوچک هستی. اگر غرق شوم، کی مرا نجات دهد؟ قورباغه گفت: قوربونت بشوم چرا غرق شوی؟ من خودم یک جوری به تو شنا یاد می‌دهم که هرگز غرق نشوی. بچه آدم گفت: باشد و از جایش بلند شد. 

قورباغه گفت: اول از همه پاهایت را ببر توی آب. قدم قدم باید بروی تا ترست از آب ریخته شود. نکته‌ی اصلی پله پله جلو رفتن است. بچه آدم پایش را گذاشت توی آب. قدم قدم جلو رفت. تا جایی که آب به شانه‌هایش رسید. قورباغه گفت: حالا وقت شنا کردن است. اول دست هایت را خم می‌کنی، بعد زانوهایت را خم می‌کنی، و بعد دست‌هایت را تکان می‌دهی. 

بچه آدم دست هایش را خم کرد. اما تا آمد زانوهایش را خم کند سرش رفت زیر آب و به دست و پا افتاد. قورباغه گفت:قوربونت بشوم همین است! همینطور ادامه بده! 

بچه آدم داد زد: قورباغه! دارم غرق می‌شوم! کمک! قورباغه گفت: قوربونت بشوم تا وقتی صدایت را می‌شنوم یعنی غرق نشده‌ای. فراموش نکن که تلاش و کوشش ضامن موفقیت است.

بچه آدم دست و پا زد و دست پا زد. آب رفت توی بینی و گلویش. سرش می‌آمد بالای آب و می‌رفت زیر آب‌. بالاخره یک نفس عمیق گرفت و خودش را به جای کم عمق آب رساند. از نفس افتاده بود و پشت سر هم سرفه می‌زد. چند قدم دیگر آمد و کنار دریاچه ولو شد. قورباغه گفت:قوربونت بشوم بچه آدم! من از اولش هم می‌دانستم می‌توانی شنا کنی! فقط نیاز به کمی اعتماد به نفس داشتی.

بچه آدم که مانده بود به حال خودش گریه کند یا به حرف‌های قورباغه بخندد گفت: اگر حمایت‌های تو نبود نمی‌دانستم چه کار کنم.

قورباغه غبغبش را باد انداخت و گردنش را راست کرد. گفت: قوربونت بشوم نظرت چیست برای جلسه‌ی بعد شنای پروانه را تمرین کنیم؟ یک پروانه‌ی خیلی خوب برای این کار می‌شناسم! بعد به بچه آدم چشمک زد ؛) 

  • نورا
من معمولاً دنیا برام می‌چرخید همیشه و کارام در نهایت جفت و جور می‌شد. حالا یه مدته می‌خوام خونه رو عوض کنم و دنیا برام نچرخیده و توی این ساختمونای دانشگاه خونه پیدا نکردم. این یه تلنگری شد و باعث شد یه نگاهی که به گذشته بندازم بفهمم من بیشتر وقتا چیزها رو جدی نمی‌گرفته‌م و با "خدا بزرگه" و "ازین ستون تا اون ستون فرجه" سر می‌کردم. حالا اینکه خدا بزرگه یه چیزه، ولی اینکه دوراندیشیت این باشه یه چیز دیگه‌ست. مثلاً یه بار پاسپورتم پیدا نمی‌شد و همون شبش قرار بود پاسپورتمو بفرستم برا پیکاپ ویزا و کلی بقیه حرص خوردن و منم اومدم غر زدم که چرا منو درک نمی‌کنن و این چه رفتاریه. اگه دوست خوابگاهیم بود در این موقعیت می‌گفت "ناز بشی" :))) که یعنی بقیه رو حرص می‌دی دو قورت و نیمتم باقیه؟ 

خوشم نمیاد اینجوری باشم. نمی‌خوام بچه‌هام و اطرافیانم نگرانیا رو به دوش بکشن و من خیلی هم به خودم افتخار کنم که ریلکسم و بقیه رو سرزنش هم کنم که چرا نگرانین و تو حباب خودم زندگی کنم. 

حالا یکم خلاصه دارم بدون واگذار کردن نگرانیام به "اون ستون" دنبال خونه می‌گردم. کارای دیگه هم دارم می‌کنم و می‌خوام اون سوراخ‌هایی که توشون اهمال‌اندیش بودم رو پر کنم. یکی دو تا خونه پیدا کردم که قیمتشون بد نیست، یعنی دیگه ارزونترش وجود نداره و برا منم قابل پرداخته‌، فقط پس‌اندازم کمتر می‌شه. برای یه کمک هزینه هم درخواست دادم که اگه بهم بدن اپشن مثبته، ولی روش حساب نمی‌کنم، چون هنوز بهم ندادن. اون ورژن اهمال‌اندیشم اگه بود از الان رو این کمک هزینه حساب باز می‌کرد و بعدم می‌رفت یه خونه می‌گرفت که تو مرز بی‌پولی زندگی کنه و دائم بقیه نگرانش باشن که نکنه پول کم بیاره و بعدم غر می‌زد که اه بقیه بهم اعتماد ندارن و چقدر اضطرابشونو به من منتقل می‌کنن. حتی سر ماشین خریدنمم اینکارو کردم و تا قرون آخر پس‌اندازمو دادم براش، بعدم نشستم به غر زدن که وای من چقدر مضطربم و مشکل اضطراب دارم. ولی الان فکر می‌کنم مشکل اصلاً اضطراب نیست، مشکل اون کاراییه که می‌کنم که طبیعتاً به اضطراب ختم میشه، اونم نه فقط برای خودم، برای همه. اینم یکی دیگه از چیزاییه که روانشناسا به آدم نمی‌گن. نمی‌گن بیخود کردی اینکارو کردی که حالا مضطرب باشی، می‌گن تنفس جعبه‌ای رو تمرین کن و مدیتیشن کن. 

خلاصه آره. الانم بروم ادامه‌ی پروپوزالم رو بنویسم که یه ماه بعد نیام بگم واااای من چقدر استرس دارم نی‌نی به لای‌لایم بذارید که استرسم کم شه.


+ یه بار دیگه هم فهمیده بودم که من آدم laid backی هستم و گفته بودم می‌خوام اصلاحش کنم. ولی الان شیرفهم‌تر شدم نسبت به مسئله. حالا اگه باز شیش ماه بعد نیام همین مسئله‌ی یکسان رو به یه زبون دیگه بنویسم و بگم نه دفعه‌ی پیش پلنگ بود، ایندفعه واقعاً شیره. 

 تا درودی دیگر بدرود. 
  • نورا
یه چند روزیه سرما خورده‌م و گفتم از این فرصت استراحت سواستفاده کنم اینجا بنویسم. البته در واقع اومیکرونه، ولی خب اگه با سرماخوردگی مقایسه‌ش کنی فرق زیادی نداره. یعنی چند روز پیش که زنگ زده بودم خونه برادرم سرماخورده بود. ولی امروز فکر می‌کردم اونم احتمالاً کرونا بوده، فقط فرقش اینه ما تو خونه تست داریم و اونا ندارن.
خلاصه می‌خواستم از همین بنویسم که از شکایت کردن از زندگی خوشم نمیاد. یعنی امروز خوراک شکایت کردن بود برام. یه جنگلی این اطراف آتیش‌سوزی شده و هوا کلاً دوده. هم‌زمان موج گرما هم اومده و دما تا ۳۹ بالا رفت امروز. منم که کرونا دارم و باید تو خونه بمونم. بعد تو خونه فقط پنکه داریم :)))) خلاصه این یه روایته اگه بخوام شکایت کنم از زندگی. ولی اگه نخوام شکایت کنم باید بگم امروز خیلی بهترم و فقط یکم گرفتگی بینی دارم. اونم زنگ زدم به درمانگاه دانشگاه و بهم گفتن فلان داروها رو بخر. بعدم داروها رو با doordash سفارش دادم.(شبیه اسنپ‌فوده ولی اینجا یه سری داروها نسخه پزشک نمی‌خوان و برا همین با این اپ‌ها هم می‌تونی بخری). تو خونه هم یه دستگاه تصفیه هوا داریم بنابراین داخل خونه هوا تمیزه و حقیقتش ۳۹ حالا اونقدرام غیر قابل تحمل نیست. باید فقط مایعات بیشتر بخورم و یه دوش هم کمک می‌کنه. بعدم باید خداروشکر کنم که فقط دود آتیشو می‌خوریم، اون بنده‌خداهایی که خونه‌هاشونو پریشب تخلیه کردن نمی‌تونم تصور کنم الان چه حالی دارن. 
خلاصه آره اگه یه نفر زیاد از زندگی شکایت کنه ازش خوشم نمیاد. تو ایران باز شکایت‌کردن منطقیه اکثر اوقات، اینجا ولی از روی شکم‌سیریه بیشتر وقتا. 

یه چیز دیگه هم که بهش فکر می‌کردم این بود که [یادم رفت]. 

از اینکه کسی از خودش تعریف کنه هم خوشم نمیاد. یعنی جمله‌ش تو قالب این باشه که "من کلاً [این ویژگی خوب] رو دارم". می‌گن مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید. حالا ایرادی نداره که عطار بگه این خوشبوئه و واقعاً هم شاید خوشبو باشه، ولی اگر چیزی عیان است چه حاجت به بیان است؟ خلاصه از بیان کردنش خوشم نمیاد. مثلاً یه نفر هرروز به سگ همسایه سلام می‌کنه، بعد تو یه روز می‌بینیش که به سگ همسایه می‌گه سلام. اگه تو این موقعیت طرف برگرده بگه: من کلاً آدم سگ‌سلام‌کنی هستم دیگه از چشمم میفته و باور هم نمی‌کنم که واقعاً سگ‌سلام‌کن باشه. ولو اینکه واقعاً همچین ادمی باشه. 

از اینم که حرفای مستقیمو غیر مستقیم بزنی خیلی بدم میاد. حالا نه در همه‌ی موارد احتمالاً. ولی فرض کنید همسایه‌تون یه روز میاد میگه فلانی چطوری خیلی انگار سرت شلوغه. شما هم شروع می‌کنین درددل و شکایت از زمانه. بعد میگه آره حالا می‌خواستم بگم تو که سرت شلوغه من می‌تونم این زمین جلوی خونه‌تو چمن بکارم. شما هم احساس شرمندگی می‌کنید که ای بابا نه این چه زحمتیه به هیچ عنوان. از اون اصرار از شما انکار. آخرش قبول می‌کنید. بعد چمنا رشد می‌کنه و یه روز می‌بینین یه خر تو چمنه. می‌رید از خر می‌پرسید تو صاحبت کیه؟ میگه من خر همسایه‌ام. بعد می‌فهمید کل ماجرای سرشلوغی و چمن‌کاری این بوده که طرف می‌خواسته خرش از چمن بره. بعد اونجا می‌فهمی خر همسایه نیست که زبون آدمیزادو می‌فهمه، تویی که خر شدی و زبون خرا رو می‌فهمی. 

یک مورد دیگه هم که شبیه همینه ولی به بدذاتی این مورد نیست، اینه که کلاً تو یه چیزی تو ذهنته، انگار یه دومینو تو ذهن خودت چیدی و می‌گی خب اگه این به اون بخوره اون به اون بخوره به فلان مقصود می‌شه رسید، ولی اون نقشه‌ی ذهنتو پنهان نگه می‌داری. می‌گم به بدذاتی قبلی نیست چون اون مقصود ممکنه نفع شخصی نباشه. مثلاً من اگه رئیس مجلس بشم، با این نیت پاک و ذات درستی که دارم همه‌ی ملت نفع می‌برن. بعد می‌رم با تک تک نماینده‌ها صحبت می‌کنم و هرکسی رو یه جوری راضی می‌کنم که به من رای بده برا ریاست. دروغ هم نمی‌گم بهشون. ولی کسی هم نمی‌دونه تو ذهنم چه دومینویی چیدم. از کل این ماجرای "نقشه چیدن" چه برای نیت درست و چه برای نفع شخصی بدم میاد. 

بعد بدبختی اینه که تازگیا فهمیدم اتفاقاً خودم نقشه‌چین اعظمم و همیشه فکر می‌کردم که وقتی نفعت شخصی نیست و نیتت پاکه چیز بدی نیست. ولی بعد فهمیدم چیز خوبی نیست و الان از یه بخش اعظمی از خودم خوشم نمیاد. تازه از دو مورد قبلی هم نمونه‌هایی از کارای خودم دارم. اگه تو بهشت باند گنهکاران بزنن پورتفولیوم رو عرضه می‌کنم. 
  • نورا
یه وقتایی هست که یه چیزی رو نمی‌فهمم ولی فکر می‌کنم می‌فهمم و اصرار هم دارم که می‌فهمم. بعد یه مدت زیادی می‌گذره، یه مدت واقعاً زیاد، و یه جایی خیلی اتفاقی می‌فهمم که کل اون مدتی که اصرار داشتم می‌فهمم در واقع نمی‌فهمیده‌م. ولی یه جوریه که آدم تا نفهمه نمی‌فهمه که نمی‌فهمه. یه حس شرمندگی و خجالت داره برام. حالا نفهمیدن گناه کبیره نیست. ولی اون اصرار داشتنه دیگه چیه؟ 
----
یه جنگجو درونم بود که رخت بسته رفته. یعنی کاملاً هم نرفته، ولی حداقل داره وسایلشو کم‌کم جمع می‌کنه. یه جایی حس کردم انگار با همه چیز سر جنگ دارم. متوجه هم نیستم که این جنگجوییه، اسمشو می‌ذارم تفکر نقادانه و این چرت و پرتا. حالا ولی به ابن نتیجه رسیدم خیلی جاها پذیرفتن هم خوبه. اصرار نداشتن برای تغییر همه چیز. انگار یه چیزایی از بچگی با آدم می‌مونه و اون اتفاقات بچگی تموم میشه ولی تو یادت میره شمشیر و سپرتو بندازی زمین. 
----
یه تلنگر دیگه هم که هم‌راستای مورد قبلیه همینه که فهمیدم معمولاً خودم از نگاه خودم هنوز کودکم. و ناخودآگاه این رو رفتارمم تاثیر می‌ذاره. یه فامیلی داریم که از نظرم زن بالغ و فهمیده‌ایه. فکر می‌کنم بقیه‌ی فامیل هم متفق‌القول باشن در ابن زمینه. دیدین بعضیا می‌گن زن باید با سیاست باشه و منظورشون اینه باید بتونه شوهرشو گول بزنه طوری که شوهرش نفهمه گول خورده؟ این ولی یه زنیه که با درایته و با سیاست نیست. خلاصه تو ذهنم گاهی اونو میارم و می‌گم تو هم یه زنی، تو این موقعیت باید چه رفتاری کنی؟ 
و خب برای این هم باید از کودکی و گذشته جدا شد. اون آدم قابل اعتماد و بادرایت با دنیا سر جنگ نداره. لازم نیست همه چیزو بپذیره. ولی اصراری هم نداره همه چیزو تغییر بده. 
-----
یه دختری هست که از همین رشد شخصیش و اینا مینویسه و هر دفعه میاد با به ذوقی و یه حالت دانایی‌ای میگه مثلاً با تراپیستش حرف زده یا طی فلان اتفاق بعد ار سالها یک کشف مهمی در مورد خودش کرده، من اینجوریم که زحمت کشیدی. اینو که هزار سال پیش باید می فهمیدی. خلاصه خیلی کودکه، خودشم متوجهه کودکه، ولی فکر نمی‌کنم متوجه باشه چه اندازه کودکه. (برید به خودتون شک کنید :دی ) 
منم خلاصه متوجهم از یه سری حقایق پرتم، ولی متوجه نیستم چه اندازه پرتم. بعد فکر می‌کنم آدم تا کی می‌خواد درگیر این باشه که آدم بشه؟ 
یه چیزی هم که فهمیده‌م باعث میشه از آدم بودن (یا به قول روانشناسا بالغ بودن) دور باشم دلیل آوردنه. همون justification. ماها وقتی دلیل میاریم که یه مشاهده با قضاوت هم‌خوانی نداره و لازمه دلیل بیاریم براش. خلاصه یه جایی برا خودم نوشته بودم که رشد فردی و این مزخرفات بی معنیه. یعنی شبیه این چیزایی که می‌گن نیست. بعد از کلی فسفر سوزوندن به ابن نتیجه رسیدم که رشد فقط نزدیک شدن به حقیقته. نه اینکه یه حقیقتی اون بیرون باشه که تو بهش نزدیک بشی. همینکه قضاوت‌ها بتونن نتیجه‌ی مستقیم مشاهدات باشن. اگه مغز یه شبکه‌ی عصبی بزرگ باشه، رشد به نظرم فقط یعنی بهبود این شبکه‌ی عصبی. به صفر نزدیک کردن خطا در قضاوت. 
به هرحال اینکه بدونی چه اندازه پرتی خوبه. اینکه فقط بدونی پرتی اولشه. 
----
چند باری گفتم این مزخرفات و جرت و پرتا. دو بار گفتم یعنی. آره تو یه حالتی‌ام که همه‌ی دنیا به نظرم یه هیاهوی بزرگ میاد. یه روز یه فضایی اومده بود زمین و می‌خواست به رادیوی فضایی گوش بده. هی این گیرنده رو می‌چرخوند تا یه جایی که رسید به یه پارازیت خیلی بلند نگهداشت. گفت آخیش! بالاخره پیداش کردم. چقدر شما رو زمین نویز دارین. منم به روی خودم نیاوردم که اونا همه‌ش سیگنالای واقعی بوده و به نظر من این یکی نویزه. گفتم آره چون اشعه‌های خورشید از جو بازتاب داده میشن نویز زیادی ایجاد میشه. ولی از اون موقع فکر می‌کنم بیراه هم نمی‌گفت. همه چیز شبیه نویزه. 
حالا به نظرم وانمود کردن و دلیل آوردنم هم اشتباه بود تو اون موقعیت. شبا همه‌ش خواب اینو می‌بینم که رفته به دوستای فضاییش میگه یه بار رفتم زمین الکی با رادیو ور رفتم اخر زدم رو پارازیت گفتم کانال ما اینه. زمینیه هم دستپاچه شد گفت آره شما درست می‌گین. تا آخر هم گوش داد و سرشو تکون داد که یه چیزایی می‌فهمه. بعد همه‌شون می‌زنن زیر خنده.
ولی در هر صورت بیراه نمی‌گفت. همه چی شبیه نویزه. 
  • نورا

یکی از آرزوهام اینه که پیر بشم. دوست دارم یه پیرزنی باشم که آهسته کار می‌کنه، از غوغای جهان فارغه، صبر زیادی داره، و چیزی باعث نمیشه هول بشه و دست و پاشو گم‌کنه. دست کم صدسالی زندگی کرده و اونقدر بالا و پایین دنیا رو دیده که می‌دونه چیزهای ارزشمند کمی تو دنیا هستن و قال و قیل دنیا اینور اونورش نمی‌کنه. مثل یه جغدی که وقتی درخت می‌لرزه می‌گه: فکر کنم فیل اومده دیدنمون. و مثل دسته‌ی گنجشکا یهو نمی‌پره. تو دلش و تو رفتارش محکمه. یه همچین تصویری.

 یه بار که گفتم دوست دارم در آینده دانشمند خوبی بشم گفت تو یا الان دانشمند خوبی هستی یا نیستی. یه چیزی نیست که در آینده بهش تبدیل بشی. امروز به فکرم رسید که شاید اون زن پخته‌ای که تو ذهنمه هم نباید آرزویی توی آینده باشه. بعضی وقتا ادای کسی رو در میارم که خودم نیست. انگار که مثلاً تو یه فیلم باشم. امروزم ادای یه پیرزنو در آوردم. آروم کتابمو خوندم و زیر کلمه‌هایی که معنیشونو بلد نبودم خط کشیدم با مداد. معنیشونو تو فرهنگ‌لغت نگاه کردم و مطمئن شدم فهمیدم. تعداد صفحه‌های خونده شده رو هم به استوری‌گراف اضافه نکردم. چه کار مسخره‌ای برای یه پیرزن می‌تونه باشه! 

شانس آوردم آدما دیگه از یه جایی قدشون بلندتر نمیشه. منظورم اینه وگرنه یه سانتی حداقل بزرگتر می‌شدم با همین یه کار. حالا یه سانت مشکلی نیست. ولی خب قطره قطره جمع گردد. 

نمی‌دونستم پیرزنا هم وبلاگ دارن یا نه. یه لحظه از نقشم بیرون اومدم. ولی باید فکر کنم تو صدسالگیم دوست دارم وبلاگم چه شکلی باشه. همونجوری بنویسم. 

  • نورا

دو اتفاق جداگانه با هم‌خانه‌ای‌ام افتاد که باعث شد به خودم هم تلنگری بخورد.

یکی چند وقت پیش بود که گفتم می‌خواهم زودتر از پاییز و در همین تابستان خانه را عوض کنم و دارم دنبال خانه می‌گردم ولی معلوم نیست کی خانه‌ی خالی پیدا شود. یکی دو ساعت بعدش که نشسته بودیم و یکی از بچه‌ها هم مهمانمان بود، برگشت گفت آن حرفت خیلی ناراحت و عصبانی‌ام کرد. چون من تابستان می‌خواستم خیالم راحت باشد و بیشتر تابستان هم نیستم و سفر و کنفرانسم. حالا باید نگران پیدا کردن آدم جدیدی باشم فقط برای دو ماه و بتوانم به او اعتماد هم کنم. 

حس کردم خودخواه است. حتی وقتی توضیح دادم همین نگرانی‌ها برای من هم صادق است باز هم فکر می‌کرد کارم بی‌انصافانه بوده در حقش. فقط می‌توانست خودش را ببیند و دغدغه‌ی ذهنی‌ای که برایش ایجاد شده و انتظارش را نداشته. حتی اگر تلاش هم می‌کرد بگوید مرا درک می‌کند درک نمی‌کرد. در ذهنش فقط خودش وجود داشت. 

آنجا انگار یک لحظه برایم روشن شد و تداعی شد که من هم با دیگران چنین رفتاری داشته‌ام. من هم خودخواه بوده‌ام و متوجه نبوده‌ام خودخواهم و حتی قبول نداشته‌ام این خودخواهی است. انگار برایم روشن شد که پس خودخواهی این شکلی است. پس خودخواهی به طرف مقابل چنین حسی می‌دهد. پس خودخواه بودن انقدر واضح است که آدم نمی‌تواند پنهانش کند و فقط خودش است که آن را نمی‌بیند. 

حس دومم این بود که «اینکه تو عصبانی و ناراحت هستی» مقصرش من نیستم. به هیچ وجه نمی‌توانستم احساسی که بیان کرده را به رفتار خودم ارتباط بدهم. می‌توانست عصبانی نباشد اگر دنبال این نبود که همه چیز برایش آسان و همیشه در آسایش فکری باشد. مگر من وقت‌هایی که عصبانی بوده‌ام به او گفته‌ام که مقصر عصبانیتم او است؟ 

اینجا بود که مچ خودم را گرفتم. بله، من هم خیلی وقت‌ها یک احساس ناخوشایند داشته‌ام و مقصر احساس ناخوشایندم را رفتار او یا دیگران می‌دانسته‌ام. آنجا هم انگار یک لحظه برایم روشن شد که «هرکسی مسئول احساسات خودش است» و اگر کسی احساسی دارد، و فکر می‌کند رفتار دیگری باعث بروز این احساس شده می‌تواند از آن رفتار فاصله بگیرد، نه اینکه احساسش را حمل کند و فقط برای راحتی وجدانش همه را مقصر بداند. 

این برایم درک بزرگی بود. هیچ وقت این اندازه برایم این مسئله ملموس نبود. 

و البته لحظه‌ای هم به ذهنش خطور نکرده بود که اینکه من دارم این مکان را زودتر ترک می‌کنم از دست کارهایی است که خودش کرده است و مرا عاصی کرده است. مطمئنم بعد از این هم خطور نخواهد کرد.



اتفاق دیگر هم شاید چند باری تکرار شده. یکی اش این بود که دیشب نصف شب پیام داده بود که آیا امروز صبح خرید می‌روم یا نه. چون فقط من ماشین دارم و اگر خودش بخواهد برود خیلی دور است. حالا منکه گوشی‌ام بی‌صدا بوده و از اینکه نصف شب پیام دادن بی‌ملاحظگی بوده می‌گذریم. ولی من معمولاً چون نمی‌خواهم احساس کند در این شهر غریب است و نمی‌خواهم کسی از بچه‌هایی که ماشین ندارند آن احساس درماندگی‌ای که من گاهی داشتم را داشته باشند بیشتر وقت‌ها قبول می‌کنم. چند روز پیش مثلاً‌ رفتم دنبالش فرودگاه. بارهای دیگری هم پیش آمده که مثلاً خواسته در وقت اداری جایی برود و رسانده‌امش. هیچ وقت هم انتظار نداشتم تشکر کند یا منت‌دار من باشد. ولی حس کردم متوجه نیست که من دارم از یک چیزی در مورد خودم گذشت می‌کنم که خواسته‌ی او را فراهم کنم. و این متوجه بودن با قدردان بودن متفاوت است. حس کردم فکر می‌کند وقتی من ساعت ۱ ظهر می‌روم فرودگاه فکر نمی‌کند من از کارم زده‌ام، بلکه فکر می‌کند بیکار بوده‌ام و حالا تا انجا هم رفته‌ام. (البته یک بار هم به صراحت گفت من معتقدم هر وقت کسی کاری می‌کند یک سودی هم برایش دارد وگرنه از نظر تکامل چرا باید آن کار را کند. و من هم آنجا بهش نگفتم مرده‌شور تفکر تکاملی‌ات را ببرند و فقط بهش گفتم همیشه هم اینطور نیست و بعضی‌ها ممکن است «از نظر تکاملی» people pleaser باشند. یعنی با این آدم نمی‌شود در مورد بیشتر از این‌ها صحبت کرد). و حالا هم گفته بود صبح خرید می‌روی؟ که خب معلوم است من صبح سرکارم و چرا انتظار داری صبح خرید بروم؟ (می‌دانم ۴ جولای است و تعطیل رسمی است، ولی من که شنبه و یکشنبه هم سرکار بوده‌ام چرا باید ۴ جولای نباشم؟)


بعد فکر کردم خودم هم این کار را با دیگران کرده‌ام. توضیح این مورد شاید شخصی باشد و نمی‌خواهم زیاد بازش کنم. ولی من هم متوجه نبوده‌ام که دیگران خیلی وقت‌ها فداکاری کرده‌اند که من به میل خود برسم. یک بار وقتی بچه‌تر بودم در مهمانی بحث بود که پدرم تنبل است که مادرم ما را صبح می‌رساند مدرسه و پدرم می‌خوابد. من نه در مقام دفاع از پدرم، بلکه چون واقعاً فکر می‌کردم یک حقیقت را دارم بیان می‌کنم، گفتم خب مادرم خودش سحرخیز است و صبح‌ها زود بیدار می‌شود و حالا ما را هم می‌رساند. یعنی واقعاً فکر نمی‌کردم مادرم بیدار می‌شود که ما را برساند، فکر می‌کردم اول به میل خودش بیدار می‌شود و این وسط ما را هم می‌رساند. 

بزرگتر که شدم متوجه شدم چه اندازه در اشتباه بوده‌ام. ولی باز هم این متوجه نبودنم را در جاهای دیگر ادامه دادم. 

حالا که نگاه می‌کنم برای خودم تاسف زیادی می‌خورم. برای کسی که بوده‌ام. برای جاهای زیادی که قدردان و متوجه نبوده‌ام. ولی خوشحالم که بالاخره یک جایی این را فهمیدم.



شاید این‌ها همه در ادامه‌ی آن آمد که سعی کردم کمی کمتر از خودم را ببینم. برای همین همچنان به کمتر کردن خودم در ذهنم باید ادامه بدهم. و کنجکاوم چه چیزهایی دیگری هست که نمی‌فهمم و در آینده خواهم فهمید. 

  • نورا

این چند وقت که ساعت‌های بیشتری را در دانشگاه می‌گذرانم و کارم هم فشرده‌تر شده نیاز به تمرکز خیلی بیشتری دارم. ولی چیزی که نمی‌یابم هم همان است. تمرکز نداشتنم هم یک سری عوامل درونی دارد هم یک سری عوامل بیرونی. سعی کردم زمان‌بندی‌ام را بهتر کنم و پیشرفت خوبی داشتم. این لحظه هم که دارم با لپتاپ خدمتتان پست می‌نویسم گوشی‌ام را در خانه گذاشته‌ام. چون یکی از عوامل تمرکز نداشتنم همان اعتیاد به گوشی بود. اولش نگاهم این بود که باید خودکنترلگری بیشتری داشته باشم و این حرف‌ها. ولی الان به این نتیجه رسیده‌ام که گوشی اعتیادآور است. مثل این است که به یک نفر بگویی سیگار بکش ولی خودت را کنترل کن که معتاد نشوی. به همین اندازه خنده‌آور است. یک گوشی نوکیای ساده هم سفارش دادم که برای تماس ضروری بتوانم ازش استفاده کنم. خلاصه این عوامل تمرکز نداشتن درونی را بهتر دارم می‌کنم.


اما امان از عوامل بیرونی! محیط کار ما فضایش باز است و هر کسی برای خودش یک کیوسک دارد. حدود سی کیوسک در یک فضا هستند و شاید در یک زمان حداقل نصفشان پر باشد. نصف دیگر هم در آزمایشگاه مشغول کارند و در رفت و آمدند. این فضای باز که در واقع برای کاهش هزینه‌ها طراحی شده و به نام «افزایش تعامل گروهی» است عذاب این روزهای من شده. منی که از سکوت مطلق چشم پوشیده و به صداهای گنگ و درهم هم رضایت می‌دهم، در محل کار یک دقیقه هم نمی‌توانم تمرکز کنم چون دائماً دو نفر پیدا می‌شوند که با هم در حال حرف زدن باشند. تازگی‌ها این تشدید هم شده است. چون یک سری میز اضافه آورده‌اند وسط گذاشته‌اند که دانشجوهای لیسانس هم بتوانند بنشینند و این میزها شده محل اجتماع و گپ و گفت. یک سمت دیوار کاملاً تخته‌ی وایت‌برد است که تبدیل شده به کلاس درس. و خلاصه جهنم من شده محل کارم.


امروز از میز عزیزم، از مانیتورم، از کیبورد و موس و دفترهایم خداحافظی کردم و راهی شدم. نمی‌توانستم بیشتر از این در آن جهنم بمانم. نمی‌توانستم آن‌ها را نجات بدهم ولی باید خودم را نجات می‌دادم. شنیده بودم دانشکده‌ی حقوق کتابخانه‌ی خوبی دارد. آمدم آنجا. کتابخانه را پیدا نکردم. اما بالاخره یک گوشه‌ی ساکت برای خودم پیدا کردم. یک آباژور با نور زرد پشت سرم روشن است. می‌خواهم سرم را به دیوار بغل دستم تکیه بدهم و در گوشش بگویم چقدر دلم برای داشتنش تنگ شده بود. حالا می‌فهمم چرا مردم روی دیوار می‌نویسند دوستت دارم. 

  • نورا

به گرفتن عکسی فکر می‌کنم که درباره‌ی من نباشد. همه‌ی عکس‌هایی که دارم درباره‌ی من‌اند. کارهایی که من کرده‌ام، مکان‌هایی که من رفته‌ام، زیبایی‌هایی که من ستوده‌ام، عکس‌هایی که "من" گرفته‌ام. در بدون‌ من‌ ترین عکس‌ها هم نیتی وجود دارد که درباره‌ی من است: ببین "من" چه هنری در عکس گرفتن دارم. 


دوست دارم در جهان درون ذهنم اندازه‌ی دیگران باشم. بچه که بودم فکر می‌کردم خدا چطور می‌تواند به همه‌ی ما آدم‌ها فکر کند. بعد خودم به خودم می‌گفتم خدا بی‌نهایت است و "همه‌ی ما آدم‌ها" یک ذره هم نیستیم. هرچه باشیم از بی‌نهایت کم‌تریم. یک جایی از کتاب* شخصیت داستان می گوید: مشکل تو همین است که به خدا شبیه یک آدمیزاد نگاه می‌کنی. می‌خواهی با منطق آدمیزادی کارهای خدا برایت منطقی باشد. در این سن فکر می‌کنم شاید خدا می‌تواند همه‌ی ما آدم‌ها را ببیند چون خودش را نمی‌بیند. شاید من هم اگر این دایره‌ی بزرگ "من" را از جهانم بردارم، یا حداقل آن را به اندازه‌ی دیگران کنم، آن وقت "همه‌ی آدم‌های دنیا" در جهانم جا بشوند. 

دوست دارم با چشم‌هایم ببینم نه با ذهنم. در چشم‌هایم جهان بدون من است، در ذهنم تمام جهان من است. 



+ همه‌ی این‌ها حرف مفت است. من خیلی چیزها را دوست دارم. ولی راه رسیدن بهشان را دوست ندارم. در این شهر، فقط در همین شهر، ده‌ها آدم سقف بالای سرشان آسمان است. من می‌خوابم و به کارهای فردا فکر می‌کنم و نمی‌دانم آن آدم‌ها شب را چگونه سر می‌کنند. دیدن همه‌ی آدم‌ها سخت است. چون اگر همه را ببینی نمی‌توانی به سادگی زندگی کنی. ولی حداقل می‌خواهم خودم را کمی کمتر ببینم. و اطرافیانم را کمی بیشتر ببینم. فقط کمی. 

  • نورا
آخرین نظرات
  • ۸ ارديبهشت ۰۳، ۱۵:۱۱ - 🌺آسیــ هــ💚
    مرسی .
نویسندگان