فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

نتایج یک ماه باشگاه رفتن و رورهایی که رفتم باشگاه (سبزها):

کمتر از انتظارم بوده ننایج نهایی، ولی تلاشم رو کرده‌م. و الان دیگه برنامه‌م دو روز ورزش یک روز استراحته. بدون استراحت میفتادم رو تخت فقط و اصلاً کارامد نبود. بیشتر کسایی که می‌بینم حداقل سه چهار سال زمان برده که به سطح ورزشکار شدن برسن. منم ادامه می‌دم و دیگه نمی‌خوام رهاش کنم. این چیزی که هستم باعث تأسفه. بعد از یک ماه همچنان زیر سطح متوسطم... 


چالش ماه مارچ اینه که ساعت خوابمو درست کنم. از وقتی اومده‌م اینجا هنوز ساعت خوابم درست نشده. امیدوارم تا آخر این ماه به ۱۰-۶ برگردم. و در کنارش؛ اینجا خب همه‌ش غذا از بیرون می‌گیریم و صورتم باز ملتهب و پر از آکنه شده. حالا نمی‌دونم این کاری که می‌کنم تأثیری خواهد داشت یا نه؛ ولی این ماه فقط شکر رو حذف می‌کنم؛ و صورتم رو هم هر شب می‌شورم با یه شوینده‌ی ملایم؛ تا ببینیم چطور میشه. اینم خلاصه از اهداف ماه مارچ. (ورزش هم همچنان هست)

  • نورا
یکی از همکارامون تو دانشگاه یه عادتی داره که مثلاً داری یه چیزی رو براش توضیح می‌دی، می‌گه "آره، آره"؛ انگار بلده. در حالی که چون بلد نبوده تو داری اون توضیحاتو می‌دی. هر وقت می‌گه "آره، آره" من ته دلم ریز می‌خندم. می‌دونم از روی عادت و از روی اینکه نخواد کم‌ بیاره اینو می‌گه. وگرنه بلد نیست. 
حالا تو محیط دانشگاه آدما به نظرم به طور میانگین تواضع بیشتری داشتن. خیلی راحت می‌گن نمی‌دونم، خیلی راحت سؤال می‌پرسن و اگه چیزی رو بلد نباشن احساس حقارت نمی‌کنن. برا همین اخلاق این همکارمون خاص بود اونجا. الان ولی اینجا انگار اون آدم تکثیر شده و تعداد زیادی دقیقاً همون ژست رو دارن.  
امروز دو نفر سمت راستم داشتن صحبت می‌کردن که چطور یه فایل رو به یه فرمت دیگه تبدیل کنند. سمت چپیم بلند شد و رفت سمتشون. گفت من همچین مشکلی رو فکر کنم داشته‌م قبلاً و با اون ژست بلدم بلند شد. بعد که براش توضیح دادن، گفت به نظرم در این شرایط بهترین کار اینه که توی chatGPT بپرسید :)))) 
باز یه جای دیگه یه نفر پشت کامپیوترش بود. مکالمه‌ش با یک نفر دیگه تو اتاق: 
- تو وقتی می‌خوای پروپوزال بنویسی چند بار میخونیش قبل فرستادن؟
- چه پروپوزالی؟
- برا درخواست شغلی.
- چند صفحه ست؟
- چهار صفحه.
- من چهار صفحه رو دو بار بیشتر نمی‌تونم بخونم قبل از اینکه مغزم دیگه نتونه خطاها رو تشخیص بده. 
[ مدتی بعد ]
- به کی؟
- چه به کی؟
- هیچی. گفته یه کاور لتر هم باید بفرستین. نمی‌دونم به کی باید بفرستم.
- کمیته دارن؟ 
- آره. [تایپ می‌کنه و با صدای بلند می‌خونه] کمیته‌ی استخدام شرکت ایکس.
- اووو ایکس. 
- آره.


کلاً طرف از اول هدفش این بود پز بده که می‌خواد برا شرکت ایکس اپلای کنه :)))) 
  • نورا
یک وسواسی پیدا کردم که از نوشتن پست تا انتشارش یه مدت باید بگذره و چندبار بخونمش و مطمئن بشم چیزی رو تحت تأثیر اون لحظه‌ی کوتاه نگفتم. 

خلاصه پنج‌شنبه صبح رسیدم نیویورک، منهتن در واقع. قراره اینجا کار کنم برای چند ماه. من خیلی آمریکا رو نگشته‌م، ولی با همه‌ی شهرهایی که تا حالا دیدم متفاوته. منو یاد تهران هم می‌ندازه اون زنده بودن و در هم ریخته بودنش. ولی با تهران هم خیلی متفاوته. یک جور خاصیه که باید اومد و دید. شاید هیچ شهر دیگه‌ای شبیهش نباشه. 


نسبت به بقیه جاهایی که تا حالا دیدم، از همون بدو ورود بهش، یه جدیتی حس می‌کنی. بقیه‌ی آمریکا انگار همه اومده‌ن مسافرت و حالا این وسط می‌خوان یه کاری هم بکنن، اینجا انگار توریستای توی کافه هم وسط یه قرار ملاقات مهمن. البته بعد از چند روز حس می‌کنم یه دلیلش هم ساعتش شاید باشه. شرق سه ساعت جلوتر از غربه. وقتی اینجا مردم میرن ناهار بخورن، غربیا تازه استارت کامپیوترشونو می‌زنن. الان نسبت به همکارامون توی غرب این حسو دارم که اونا خیلی عقبن :))

شنیده بودم اینجا بیگل‌هاش معروفه. رفتم همون روز اول صبحانه-ناهار یه بیگل بگیرم. نوشته بود توش پنیر خامه‌ای Lox داره. من فکر کردم اسم طعم یا مارکشه. خلاصه بعد که اومد و بعد از اینکه یک چهارمشو خوردم فهمیدم توش ماهی سالمون خام داره و لاکس به همون می‌گن اصلاً. البته خیلی خوشمزه بود، ولی خلاصه شانس آوردم که سالمون بود.

آدمای مختلف سفارش کرده‌ن که رفتی نیویورک فلان‌جا رو برو. من راستش اون علاقه رو در خودم نمی‌بینم که بخوام گشت و گذار کنم. یعنی اگه نرم مجسمه‌ی آزادی رو ببینم حس نمی‌کنم چیزی از دست داده‌م، اگه ببینم هم حس نمی‌کنم چیزی دستگیرم شده. از بس هم این باور به دید و بازدید باور متداولیه که آدم فکر می‌کنه لابد من یه مشکلی دارم و تنبلم یا چی. یه جاهایی هم تلاش کرده‌م که بر خلاف میل باطنیم برم بگردم. ولی الان فکر می‌کنم کجای زندگی من شبیه بر فرض دخترخاله‌مه که بخواد گردش و تفریحم شبیه اون باشه و اجازه بدم منو با اون مقایسه کنن. ماها یه آدمایی هستیم که کسی تو اطرافیانمون قبل از ما این زندگی رو زندگی نکرده و همه‌ش هم باید بقیه رو توجیه کنیم بابت سبک زندگی‌ای که داریم تا جایی که حتی به خودمون هم شک می‌کنیم. ولی وقتی آدمای دیگه تو همین وادی خودت رو می‌بینی، اونجا می‌فهمی که اتفاقاً خیلی هم عادی هستی و فقط بعضی چیزها با هم نمی‌گنجن. نمی‌شه بر فرض مثال آدم سالی یه بار بره هاوایی و جایزه‌ی نوبل هم ببره. مثال می‌زنم حالا. ولی اینجوریه.

یه بخش دیگه‌شم اینه که می‌گم خب که چی؟ گیرم من رفتم کاخ سفید رو از دور دیدم. خب؟ من حتی دوست ندارم همینجوری نتفلیکس رو باز کنم و یه فیلم ببینم. دوست دارم فیلم دیدنم اینجوری باشه که وسط یه مکالمه در مورد یه موضوع، یکی بگه این فیلم رو پیشنهاد می‌دم؛ برم اونو ببینم. یا حالا یه اتفاق دیگه‌ای بیفته، مثلاً بخوام با تاریخ یه کشور اشنا بشم، برم یه فیلم در موردش ببینم. و فکر می‌کنم چرا سفر باید متفاوت باشه؟ اگه نمی‌خوام بی‌دلیل فیلم ببینم و بی‌دلیل کتاب بخونم، چرا باید بی‌دلیل سفر کنم؟ دلیل هم منظورم دلیل کلی نیست، دلیل شخصی. هزاران دلیل وجود داره که چرا آدم باید بره یه بار دور سنترال پارک بدوه، ولی هیچ‌کدوم از اونا برا من شخصی نیست. و به‌هرحال به تناسب موقعیت این دلایل پیش میان. فرض کنید دو تا آدم رفته‌ن یه کنفرانس توی کانادا. یکیشون می‌خواسته یه سفر کانادا رو تیک زده باشه، گشته یه کنفرانس مرتبط پیدا کرده. یکی دیگه می‌خواسته این کنفرانس رو بره، افتاده و اون سال کنفرانس تو کانادا برگزار شده. این دو نفر با هم خیلی متفاوتن. خوب و بد ندارن. ولی من اگه قرار باشه تصمیم بگیرم روحم توی کدوم بدن باشه، دوست دارم توی بدن دومی باشم. 
حالا خلاصه احتمالاً برای اینکه خانواده ازم ناامید نشن برم کنار مجسمه آزادی عکس بگیرم، ولی واقعاً اشتیاقی براش ندارم در حال حاضر. 

این ساختمونی که توش بهمون خونه دادن، داخلش یه باشگاه هم داره. تازگیا بیشتر متوجه شده‌م که چه اندازهههههههههههه ضعیفم در حرکات ورزشی. بخوام با عدد و رقم متوجهتون کنم، من به زووووور می‌تونم ۳۰ ثانیه پلانک برم! خلاصه به خودم گفتم این مدتی که اینجا هستی و باشگاه دم دستته هرروز می‌ری باشگاه و از این فرصت نهایت استفاده رو می‌بری. این سه روز که رفته‌م، انشالله بقیه‌ش هم برم حتماً. یه ذوقی دارم که ببینم چه اندازه می‌تونم پیشرفت کنم. 

یه چیزی هم که در مورد خودم متوجه شدم اینه که بیشتر مواقع تا جایی جلو می‌رم که راحتم. مثلاً فرض کنید باید از یک تا هزار رو با دست بنویسی. آدم ممکنه به سیصد که برسه احساس خستگی کنه، ولی اگه با همون احساس خستگیش تا هزار نوشتن رو ادامه بده؛ یه چیزی نیست که از عهده‌ش بر نیاد. فقط یک تا سیصد رو با راحتی طی کرده، سیصد تا هزار رو با سختی. من تا اونجایی می‌رم که راحتیمه، به مشقّت که می‌رسه ول می‌کنم. یعنی واقعا مثل همین مثال، اون کاره سخت و طاقت‌فرسا نیست، فقط خارج از محدوده راحتیه. حالا اینم هی به خودم یادآوری می‌کنم و می‌گم "اگه الان انجامش بدی می‌میری یا به سلامتیت آسیب می‌رسه؟". یه جاهایی آره به سلامتی آسیب می‌رسه، ولی خیلی جاها جوابش اینه که نه فقط خسته‌ام. دیروز تو باشگاه یه نفرو دیدم که داشت بلند بلند نفس می‌زد و مشخص بود سختشه. ولی خب همچنان اون کار رو انجام می‌داد. من هیچ‌وقت خودمو به اون نفس‌زدن نمیندازم. حالا این ورزش کردن هرروزه هم از همون کاراست. بنابراین دلیلی برای اینکه انجامش ندم وجود نداره. در واقع این یه تمرین نمادینه برا اینکه این اخلاق راحت‌طلب بودنم رو درست کنم. 


  • نورا

تابستان سال پیش که در اتوبوسی که می‌رفت ما را به محل کنفرانس برساند هم‌نشین یک خانم تازه استاد‌شده شده بودم، بهم گفته بود وقتی به دوران دکترایش فکر می‌کند، بزرگترین دغدغه‌اش خراب نشدن مواد غذایی در یخچال بوده. 

حالا که باقی‌مانده‌ی کاهو را خرد کرده‌ام، با باقی‌مانده‌ی سبزی‌‌های قرمه کوکوسبزی درست کرده‌ام، و باقی‌مانده‌ی کینواها را با آخرین تکه‌های بسته‌ی هویجی که یک ماه پیش خریده بودم و یک تکه مرغ و چند تکه فلفل دلمه گذاشته‌ام که مثلاً سوپ بشود، و آمده‌ام چایی‌ای را بخورم که بسته‌ی چایی‌اش را چند ماه پیش خریده‌ام و هر شب یک لیپتونش را می‌اندازم که تمام شود؛ هم‌زمان که فکر می‌کنم با پنیرهای چدار باید چه کنم، یاد حرفش می‌افتم. 

  • نورا

اهدافی که پارسال نوشته بودم رو پیدا نکردم. نمی‌دونم چیا بودن. فقط یه فیلم تو گوشیم داشتم که گفته بودم هدفم اینه کتابایی که خریده‌م رو تموم کنم. کتاب جدیدی نخریدم امسال، ولی قبلیا هم تموم نشدن. ولی کلاً پارسال فهمیدم چیزای اضافه بر نیاز خیلی تو زندگیم زیاد دارم و خریدهای غیرضروری و هیجانی می‌کنم. مخصوصاً بعد از اسباب‌کشی بیشتر متوجهش شدم و افتادم روی دور تموم کردن و استفاده از همون چیزهایی که دارم. 

امسال برای سال بعد هدف خاصی ندارم راستش. یعنی حس زیادی هم به سال نو ندارم. نه اینکه حالا پارسال حسی داشتم، ولی امسال همون حس هدف‌گذاری هم نیست. سرعت پیشرفتم شبیه بلندشدن کاکتوسه. بهرحال تغییر کردن زمانبره. قبلاً هم که برام ملموس‌تر بود بیشتر یه توهم بود. از یاد گرفتن یه چیز جدید زیادی ذوق‌زده می‌شدم. الان اونقدرا ذوق زده نمی‌شم. البته چیز جدیدی هم دیگه به چشمم نمی‌خوره. انگار آخرین فیلسوف دنیا افلاطون بوده باشه و دیگه بعد از اون کسی حرف جدیدی نزده باشه. 

گذشته زیاد برام یاداوری می‌شه و هرجایی که می‌شینم یاد یکی از اشتباهات کوچیک و بزرگم میفتم. حافظ یه جایی میگه چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟ به اختیار که از اختیار بیرون است؟ بعضیا می‌گن حافظ اینجا به جبر (در مقابل اختیار) اشاره داره. ولی من فکر می‌کنم حافظ منظورش همین محدود بودن اختیار به زمان حاله. یعنی گذشته جبره (و از اختیار بیرون است). دیگه اختیار تغییرش رو نداریم. حالا سعی می‌کنم در زمان حال از اختیارم بهره ببرم و اینو به خودم یادآوری کنم. 

یه مدت برای فرار از سر و صدا رفته بودم یه میز دیگه رو تصرف کرده بودم. حالا میزش خالی بود ولی بعدش حس عذاب وجدان داشتم. الان خیلی وقته برگشته‌م سر میز خودم. یه روز یکی از بچه‌ها داشت سیب گاز می‌زد و من داشتم صبر پیشه می‌کردم. یکی دیگه بهش گفت این خرچ خرچ از کجا میاد؟ بعد با هم شوخی کردن و البته اون همچنان به گاز زدنش ادامه داد. ولی برام جالب بود تعاملشون. یه مدل تعاملیه که حس می‌کنم هیچ‌وقت نمی‌تونم با بقیه داشته باشم. فعلاً همین صبور بودن رو تمرین می‌کنم.

یه سری دونه‌ی سیب رو گذاشته بودم لای دستمال که جوونه بزنه و بکارم. فقط یکیش جوونه زد. یه هفته‌ای هست گذاشته‌مش تو خاک و هنوز بیرون نزده. هر دفعه می‌رم فروشگاه این گلدونا چشمم رو می‌گیره و بعد به خودم یادآوری می‌کنم که حق نداری گلدون بخری، چون اون روزی که می‌ری سفر کسی نیست بهشون آب بده، یا باید یه آدمی رو به زحمت بندازی که بیاد ازشون مراقبت کنه. امیدوارم از پس این یه دونه سیب بر بیام. چند وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که به ترکی به سیب می‌گن آلما، چون خدا به این میوه اشاره کرده و به آدم و حوا گفته:"آل ما!". یعنی اینو نچینید. 

یه سری سیاهدونه هم کاشته بودم ولی همه‌شون مردن. چون بعداً فهمیدم سیاهدونه ریشه‌ی بلندی داره و باید تو عمق ده سانتی یا این حدودا کاشته بشه. من روی همون سطح کاشته بودم. ولی دیگه دوباره دست به این اقدام نزدم. 

قراره چند وقت بعد برم یه شهر دیگه که خیلی ازینجا دوره. هنوز روز شروع کارمونو اعلام نکردن. هم هیجان کار جدید رو دارم، هم دلم پیش پروژه‌ی خودمه. از یه طرف نمی‌دونم با ماشین چی‌کار کنم. مامان بابام می‌گفتن به یکی بسپر که هفته‌ای یه بار بیاد فقط استارت بزنه چند دقیقه روشنش کنه‌. ولی نمیخوام زحمتی رو دوش کسی بذارم. تو فکر این بودم به یکی بگم ماشین این مدت دست خودت باشه. ولی آدمی که بهش بتونم اطمینان کنم هم نمی‌شناسم اینجا. یعنی اونایی که برام قابل اطمینانن خودشون ماشین دارن و بازم یه زحمتی می‌شه. گزینه‌ی آخرم اینه که ماشین رو تا اونجا برونم و یه پارکینگ اجاره کنم. سعی می‌کنم زیاد بهش فکر نکنم و هی به خودم بگم حالا هنوز که معلوم نیست کی بری یا اصلاً رفتن جور بشه یا نه. 

دیشب با صدای ترقه و آتیش بازی از خواب پریدم و اینگونه سالم نو شد. ولی خدایی این چه رسم بیخودیه که ساعت دوازده شب بمب رو هوا می‌ندازن؟ فرض کن شما یه گنجشکک اشی مشی باشی، اگه سکته نکنی یه جون از جونات کم می‌شه حداقل‌. قبل از خواب فیلم once upon a forest رو می‌دیدم. داستان یه موش کور و یه خارپشت و یه موش بود تو جنگلی که آدما اثراتشون رو روش گذاشته بودن. تو این فیلم یه گاز سمی نشت کرده بود تو جنگل. ولی می‌شه صد قسمت دیگه از همین سری ساخت و یه قسمتشم اسمش باشه "بمب سال نو". 

  • نورا
"هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نِه، که دارد کار و باری خوش" 

آدم معمولاً از "بار" فراریه. تلاشش اینه بار کمتری رو دوشش باشه، حتی دنبال اینه یکی بیاد یک باری از رو دوشش برداره. حافظ می‌گه هرکسی که به‌خاطر دوست‌داشتن یک دلبری یه باری رو دوشش افتاده، حالا این دلبر زمینیه یا خدا منظوره فرقی نداره؛ باید اونقدر خوشحال باشه و به این "بار" به چشم نعمت و لطف نگاه کنه، که حتی یک اسپند هم دود کنه، که این کار و باری که نصیبش شده یک وقت از دستش نره. نگاه اینجوری باید باشه. 

+ اگه منظور خدا باشه، یک چیزهایی مثل طاعت و عبادت ممکنه بار به چشم بیاد. حافظ میگه این بار نیست، این کار و بار خوشه. 
++ اگه منظور معشوق زمینی باشه، آدم ممکنه برا اینکه یه روز مجبوره زودتر بیدار بشه که بره نون بخره برا خونه، برا اینکه یه روز می‌خواد کمرشو خم کنه که یه لباسی رو از رو زمین برداره، ممکنه برا همین کوچکترین چیزها تو دلش غر بزنه، یا حتی با منت به زبون بیاره که من برا تو اینکارا رو می‌کنم. حافظ می‌گه برو به جاش اسپند دود کن که این بار ز عشق دلبره. بهش نگو بار، بگو خوشا به حال من که چه کار و بار خوشی دارم. 
  • نورا

حافظ می‌گه 

"نغز گفت آن بت ترسابچه‌ی باده‌پرست،

شادی روی کسی خور که صفایی دارد". 

معنیش اینه چه خوب گفت اون زیباروی مسیحی شراب‌پرست، که اون موقعی که جام رو بالا می‌بری میگی به سلامتی فلانی، به سلامتی روی کسی این جام شرابو بالا ببر که حداقل یک روشنی‌ای تو صورتش هست. 

شراب خوردن خب برای مسلمون‌ها گناه محسوب می‌شه. حافظ می‌گه من نمی‌گم، فکر نکنی نصیحت و حرف منه؛ اینی که خودش غرق این چیزاست خودش اینو می‌گه، میگه شادی روی کسی خور که صفایی دارد. اگه یه وقتی می‌خوای یک کاری بکنی که میدونی اشتباهه، ولی حالا توش یک لذتی هم هست، یا به تبعیت از جمعه؛ حداقل برا خاطر کسی، برا خاطر چیزی این اشتباهو بکن که کوچکترین ارزشی داره. 


+ در ادامه‌ی اینکه حرف‌های مهم همه گفته شده، فکر کردم حالا می‌شه به تفصیل و تفسیر گفت همون‌ها رو. 

++ حافظ خدا رو جور خاصی می‌بینه و می‌پرسته. اینجا هم به نظر من یک اشاره‌ای به خدا داره. در خفا میگه "ولی کدوم رویی جز روی خدا صفا داره؟"

  • نورا

گمان دارم انسان‌های دیگر، تمام حرف‌های مهم را گفته‌اند. تکرار و تکرار هم کرده‌اند. وقتی همه چیز گفته شده است، کسی مثل من زیاده چه بگوید؟ 


می‌جوشد شوق از قلم بر کاغذ

میلی‌ست سبابه فکر را می‌بافد

بافنده زیاد و طرح بیرون ز شمار

از بهر چه زیر و رو کنم جز عادت؟


البته نوشتن جدا از نوشتن و انتشار دادن است. 


گفته‌ند بزرگان چو بسی حق کلام

بر کوه زیاده کی کند ریگ روان؟

ما چاه ز تپه باز نشناخته‌ایم

کی راهنما شود سگ سرگردان؟


+ این آخرین پست و این حرف‌ها نیست. فکری بود فقط. 

  • نورا

چند وقت پیش یه ویدیو می‌دیدم. یه زوج بودن که یکیشون از آسیای شرقی بود و اون یکی از یه کشور دیگه. بعد یکیشون برا آشپزی یه جا ملاقه استفاده می‌کرد یه جا کفگیر یه جا قاشق یه جا چنگال و همینجور چیزای مختلف. اونی که آسیای شرقی بود در همه‌ی این موقعیتا از همون چوب غذاخوریشون استفاده می‌کرد. من‌ اونموقع به ذهنم اومد که چه جالب و چه خوب. چون ما هم یه خروار کفگیر ملاقه داریم و بعضی وقتا هیچ‌کدوم آخرش اون کاری که می‌خوای رو نمی‌کنه. 

بعد حالا چند وقت پیش یه بسته سوشی خریدم. اون چوب‌هاش رو نگه‌ داشتم که به همین منظور استفاده کنم. با اینکه چوباش یکبار مصرفه مثلاً، الان فکر می‌کنم چند هفته شده که دارم استفاده می‌کنم و چیزیش نشده. خیلی خوشم اومده ازشون. واقعاً جای اکثر ابزارها رو می‌گیره. در کنارش فقط به نظرم دو قلم دیگه لازمه تو آشپزی برا من: لیسک و ملاقه.

منتظرم این کشوی پر از وسیله رو هم به کسی همینجوری بدم یا بفروشم. همه‌ش فکرمو درگیر می‌کنه وقتی یه چیزی توی خونه هست و استفاده نمی‌شه. 

  • نورا

یه پسری بود که یه مدت توی آزمایشگاه ما اومد برای چرخش (rotation) و ما همه متفق‌القول گفتیم که این آدم به درد آزمایشگاه ما نمی‌خوره و استادمون هم‌ ردش کرد. اسمش الکس بود. یه پیش زمینه هم بدم؛ اینجا خیلی وقتا دانشگاه دانشجوی دکترا رو می‌پذیره، ولی از اول استادی رو براش منصوب نمی‌کنه. دانشجو چند ترم می‌ره توی آزمایشگاه‌های مختلف کار می‌کنه و در نهایت یکی رو انتخاب می‌کنه. منتهی این انتخاب دوطرفه‌ست. هم دانشجو باید استادو بخواد و هم استاد باید دانشجو رو بخواد. و ممکنه در نهایت هیچ وقت این در و تخته جور نشن. در اینجور مواقع به دانشجو یک مدرک فوق‌لیسانس می‌دن (برای گذروندن درس‌ها) و بعدش خدانگهدار. 

خلاصه این هم ازونایی بوده که هیچ استادی قبولش نکرد و الان فقط یه فاند دستیار تدریس تونسته بگیره که این مدت رو سپری کنه و ارشدش رو بگیره. 

از طرفی این دوست‌پسر یکی از سال‌پایینی‌های ماست. توی همین یک سال هم با هم آشنا شدن. بعد این دختره که دوست ماست امروز داشت تعریف می‌کرد در مورد مشکل دوست پسرش. می‌گفت خودشو توی استنفورد می‌دیده و حالا که اینجوری شده براش خیلی بدشانسی شده و باور ناپذیره. خیلی باهوشه و فقط یکم ضداجتماعه و توی این محیط باید اجتماعی بود که موفق شد. شخصیت متمایزی داره کلاً و حالا امیدواریم درست بشه همه چیز و تو فکر اینه فعلاً کار پیدا کنه. 


برای من خیلی جالب بود. چون انگار اون داشت تفکرات درونی الکس رو بازگو می‌کرد، زاویه‌ی دید اون رو می‌گفت. و منم الکس رو می‌شناختم و زاویه‌ی دید بیرونی در موردش رو می‌دونستم. 

زاویه درونی اینه که این آدم فکر می‌کنه خیلی شاخه و این مکان در شانش نیست و هر شکستی که بهش می‌خوره رو مربوط به محیط می‌دونه. و نهایت نهایت ربط دادن شکست‌هاش به خودش اینه که بگه من ضداجتماعم. 

زاویه بیرونی اینه که این آدم کارهاش رو درست انجام نمی‌ده، و اونقدر به خودش مطمئنه که حتی حاضر نیست توضیح بده که چرا فلان کارو انجام نداده. تمام جهان رو کوچیکتر از خودش می‌بینه و بقیه رو تحقیر می‌کنه و انتظار داره همه در خدمتش باشن. و هیچ‌کس همچین کسی رو به عنوان کارمند نمی‌خواد. حتی ربطی به کار تیمی هم نداره. حتی به تنهایی و توی کار خودش هم نمی‌تونه اشتباهاتش رو بپذیره یا حتی ببینه. 

بعد این دوست ما هم چون دوست‌دخترشه فقط اون زاویه رو می‌بینه و می‌گه اره بنده خدا بدشانسی خورده و هیچکس تو این دنیا قدرشو نمیدونه و نمیدونن چه استعدادی رو دارن از دست میدن. 


بعد فکر کردم خیلی از آدما رو می‌بینم که وقتی با یه نفر تو رابطه‌ان فقط همون ورژن داستان درونی اون آدمو می‌بینن. من چندین سال برای همینکه می‌خواستم باور کنم یک کودنی بااستعداده و استعدادش فقط شناخته نشده هزاران چیز رو از دست دادم. راستش به نظرم کلاً این‌سناریوی "دنیا بی‌رحمه و برا همین من بدبختم" سناریوی همین آدمای خودشیفته‌ست. چون من آدمای زیادی رو می‌شناسم که اولاً از همین دنیای بی‌رحم و شرایط بسیار سخت به موفقیت رسیدن، و دوماً حتی وقتی تو شرایط ناعادلانه بودن هم نگفتن دنیا به ما بد کرد. تعریفمم لز موفقیت تعریف شاخدار نیست. همینکه یکی بتونه زندگیش رو سرپا نگهداره. که اینجور آدما در همون هم ناتوانن. 


خلاصه به اون دوستم نگفتم که "وقتی اون میگه جای من استنفورد بود، تو نمی‌گی پس چرا استنفورد نیستی؟". زندگی خودشونه و به من ربطی نداره و شایدم من اشتباه می‌کنم و شایدم یه جایی از اون حباب خودشیفتگی بیرون بیاد.

 ولی فکر کردم به شماها می‌تونم بگم. اگه یه آدمی اومد طرفتون که حتی توی اصطبل راش نمی‌دادن و مدعی بود جاش استنفورده؛ فکر نکنید شما دارید یک استعداد رو کشف می‌کنید یا فکر نکنید می‌تونید بهش کمک کنید استعدادش شناخته بشه. مخصوصاً کسایی که حس همدردی زیادی دارن و یه حس "نجاتگر" بودن دارن* بیشتر احتمال داره حرفای یه آدم خودشیفته‌ رو باور کنن. ولی بدونید کسایی که قراره تو استنفورد باشن الان همونجان. 


اینو به خودمم می‌گم البته. این یه مورد خیلی رادیکال بود که تفاوت واقعیت با تصور طرف از زمین تا آسمون بود، در حدی که‌ خودشیفتگی یه مشکل روانیه براش. ولی معنیش این نیست آدمای عادی گاهی حس خودشیفتگی نمی‌کنن و منم راستش یه موقعی که خیلی دور نبود باور داشتم جایگاهم بالاتر از چیزیه که هستم. ولی واقعیت اینه اگه من در حد استنفورد بودم الان همون استنفورد بودم. تبعیض‌های قومیتی و جنسیتی رو هم حتی اگه لحاظ کنیم حداقل کلتک بودم. ولی اونجا نیستم و معنیش اینه در اون حد نبوده‌م. معنیش این نیست نمی‌تونم به اون جایگاه برسم. ولی الان اونجا نیستم و تا وقتی اونجا نیستم باید اینو بپذیرم. اینکه بگم من جام اونجاست ولی اینجا گیر افتادم فقط توهمه و باعث میشه هیچ‌وقت هم نتونم به اونجا برسم، چون متوجه نیستم هنوز باید بیشتر رشد کنم و بهتر بشم. 


این بود خلاصه درس‌هایی از زندگی. همچنان نفس اماره‌م وسوسه‌م می‌کنه یه روز برگردم به دوستمون بگم این دوست پسرت متوهمه و قراره تو رو هم بدبخت کنه. فلنگو ببند :)))


* در واقع شخصیت‌های people-pleaser

  • نورا
آخرین نظرات
  • ۸ ارديبهشت ۰۳، ۱۵:۱۱ - 🌺آسیــ هــ💚
    مرسی .
نویسندگان