فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۱۹ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

با این سرعت به کجا می‌روم؟ انگار ذهنم یک گیرنده‌ی مخابراتی باشد که برای فضایی‌ها کار گذاشته شده، بعد ناگهان فضایی‌ها واقعاً سر راه قرار گرفته باشند و این گیرنده انقدر اطلاعات در لحظه دریافت می‌کند که یک لحظه اپراتوری که پشتش نشسته، یک دستی می‌زند به پیشانی‌اش و به همکارش می‌گوید :"لعنتی! با این سرعت به کجا می‌رویم؟" 

منظورم این است که حالا بیایید اول سلام کنیم، حالی، احوالی. ای سیاره‌ی بیگانه، من بیست‌واندی سال پشت این گیرنده درست در همین زاویه نشسته بودم، چطور شده که ناگهان پیدا شده‌ای و می‌خواهی خود را به من نشان بدهی؟ ای آبی‌کمرنگ کوچک، ای دنیای معلق پرماجرا، با این سرعت به کجا می‌رویم؟ 


--- 


جملات ساده می‌توانند در من تاثیر عمیقی بگذارند. در این کتاب تئوری اطلاعات نوشته : 

The complexity is the minimal description length

این تعریف رسمی "پیچیدگی" است. و بعضی رخداد‌ها در این جهان هستی، کوتاهترین طول معرفشان به نظر نمی‌رسد حتی یک عدد متناهی باشد. آن روز که در مورد فکردرد نوشته بودم، آقای خضری گفته بود یک احساسی دارد که برایش لغتی نمی‌شناسد. من همانجا این به ذهنم خطور کرد که "خدای من! ما در فارسی قریب به ۳۵۰هزار لغت داریم، و هنوز احساساتی داریم که برایشان لغتی نداریم! یعنی بارخدایا، جهان تو چقدر وسیع است، و جهان یک انسان چه اندازه است، که ما هنوز با اینهمه لغت، با اینهمه گذشت زمان، "کوتاهترین طول معرف" بعضی چیزها برایمان بیشتر از یک واژه، بیشتر از یک ترکیب وصفی، و خدا می‌داند که گاه بیشتر از یک کتاب است، اگر بیشتر از یک عمر زندگی نباشد."

و امروز که این جمله‌ را خواندم فهمیدم به این مفهوم می‌گویند "پیچیده". در یک جمله : جهان پیچیده است. 

-- 


یک فردی را می‌شناختم که چند سال پیش باهم یک کار مشترک انجام داده بودیم. فرض کنید یک آدم خیلی موفق، ولی پرت، که مثلاً یک‌بار همدیگر را دیده‌اید و دیگر گذرتان به هم نمی‌خورد. اسمش را بگذاریم آقای ایکس. بعد چند روز پیش که در کانال از مخاطبان خواسته بودم یک کتاب ریاضی-فیزیک‌طور به من معرفی کنند، یک نفر پیام ناشناس داده بود و گفته بود آقای ایکس یک سایتی دارد و یک پستی نوشته و این کتاب را معرفی کرده است. من هم گفتم اا چه جالب نمی‌دانستم ایکس سایت هم دارد و خلاصه کتاب را هم یادداشت کردم که در اسرع وقت شروع کنم به خواندنش. 


بعد آقای ایکس بعد از چند سال، امشب در تلگرام پیام داده بود که یک همایش را معرفی کند. در واقع چون من آن سال‌ها مسئول روابط‌عمومی و تبلیغات بودم، منظورش این بود که این را به سایرین اطلاع‌رسانی کنم. 

من کلی در دلم به این ماجرای عجیب خندیدم :)) بعد یاد سبک آن دوستی افتادم که با یک‌نفر سومی در مورد من غیبت کرده بودند(ذکر خیر در واقع) و برایم اسکرین شات فرستاده بود و گفته بود فکر کردم خوشحالت می‌کند. 

خلاصه من آنجا کمی شوکه شدم و کمی خندیدم و در کل فیدبک مثبتی گرفته بودم و این احساس مثبت در من وجود داشت و یادم بود که چه کار جالبی! امشب هم به همان سبک برای آقای ایکس اسکرین‌شات آن پیام ناشناس را فرستادم. گفتم عجیب است ولی اتفاقا همین چند روز پیش ذکر خیر شما بود و یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هایتان از شما نقل خیر کرده بود. گفتم برایتان آن پیام را بفرستم شاید شنیدن این‌جور فیدبک‌ها خوشحالتان کند. تشکر کرد و هر دو خندیدیم :))


--

ای پرودگار عالم، ای که کرانه‌های تو را نه شناخته و نه به آن نزدیک شده‌ایم، با این سرعت به کجا می‌بری این فکرهای بی‌لگام مرا؟

  • نورا

یه واکنشایی هستن تو شبکۀ متابولیسم که به یه متابولیت سرگردان ختم میشن. متابولیت سرگردان هم یعنی یه چیزی که مثلاً داره تولید میشه ولی مصرف نمیشه، یا در واقع ما واکنش مصرف شدنشو نمیشناسیم. 

بعد وقتی میایم بهینه سازی کنیم، اون واکنشه خواسته ناخواسته باید صفر شه، چون که راه به جایی نمی بره. 

و برای اینکه اون واکنشه صفر نشه، حالا باید بیایم یه سری الگوریتم gap filling انجام بدیم که این اتفاق نیفته. اون خلاها رو پر کنیم. 


میدونین، میخوام بگم گاهی زندگیم به gap filling نیاز داره، ولی من هیچ الگوریتمی براش نمیشناسم. یه میلی درونم وجود داره که به هیچ چیزی ختم نمیشه، یه راهی هست که جلوترشو نمیتونم ببینم، به واکنشی هست که نتیجه میده ولی اون نتیجه هه سرگردانه و مجبور میشم از اون راهه به طور کلی بگذرم. 


یکی از دلایل وجود این متابولیت های سرگردان، همزیستیه. حالا الان تایم استراحتم تموم شده و باید به درس برگردم. و معذرت میخوام که چند تا کامنت بی جواب مونده، کم کم جواب میدم. ولی باید مینوشتم این جمله ها رو تا ذهنم یکم کم بشه. 

  • نورا

بنفشه نوشته بود دوستی دارد که به خداحافظ گاری کوپر تفال می‌زند. من نه آنکه اعتقاد چندانی به فال گرفتن داشته باشم، ولی باید اعتراف کنم من به فرهنگ لغت تفال می‌زنم. به کلمات درود می‌فرستم، به "راستی" قسمشان می‌دهم و از آنان طلب خیر می‌کنم. 


برای نوشتن یک فرهنگ لغت زحمت خیلی زیادی کشیده شده. اگر کتابی باشد که روح نگارنده در آن حسابی غوطه خورده باشد، گمانم باید همین فرهنگ لغات باشد. که نویسنده به هر واژه‌ای رسیده در آن تفحص کرده و به آن اندیشیده و بخشی از وجودش را به آن پیوند زده است. مگر وجود انسان چیزی جز مجموعه‌ی کلمات است؟ 


البته تفسیر فال تنها از عهده‌ی خیال برمی‌آید. که الحمدلله در خیالبافی چیزی کم ندارم. لذا این تفال به دیکشنری شاید برای همه کارگر نیفتد. یادم است چله‌ی ۹۸ بود، هم‌اتاقی‌ام نبود و من هم جایی نرفته بودم. اتاق بغلی‌‌مان دعوتم کرد بروم آنجا. بعد من گفتم بیایید برایتان فال حافظ بگیرم. و جایتان خالی، این خیال‌ها، یا بهتر بگویم توهم‌ها، تا انجا که دلشان خواست جولان دادند :))) البته حافظ هم یاری کرد و برای یکی از بچه‌ها آنقدر تفسیر جالبی در آمد که زنگ زد به دوستش بگوید فالش چه آمده :)) بله خلاصه، هنر فال هنر خیال است. 


این روزها فکر می‌کردم چه کتابی را می‌خواهم فیزیکی با خودم ببرم؟ چند کتاب به ذهنم رسید. فرهنگ معین را دوست دارم ولی سنگین است. امشب ژان پیام داده بود که برایت چه بخرم تا با خودت ببری؟ گفتم یک فرهنگ لغت سبک می‌خواهم. قرار شده هردومان بگردیم و هر وقت پیدا کردیم برایم بخرد. فعلاً سبک‌ترینشان عمید جیبی بود به وزن نیم کیلو که ناموجود هم بود. 


+ اگر خواستید بگویید تا در همین کامنت‌ها برایتان فال معین بگیرم :)

  • نورا

نمی دانم شما از کجا می فهمید افسرده اید، ولی من اگر سه شب پشت سر هم گریه کنم و pms هم نباشم می فهمم افسردگی است. بعد یک وقت هایی سه شب می شود سی شب. هر بار هم به یک بهانه ی الکی. مثلاً ممکن است برای اینکه در شیشه مربا باز نمی شود گریه کنم. ممکن است برای اینکه اینترنت سرعتش پایین است گریه کنم. ممکن است برای اینکه دکمه انتشار سایت فعال نمی شود گریه کنم. ممکن است برای اینکه مامان پرسیده "چرا نمیایی توی هال؟" گریه کنم. دلایلی که به نظر خودم هم کافی نیستند، ولی من فقط منتظرم که خودم را یک جوری یک جایی به یک بهانه ای خالی کنم. 


حالا امروز لینک یک پرسشنامه را در کانال گذاشته بودم، و اخر پرسشنامه شماره تلفن را باید وارد میکردی که نتیجه را ببینی. خودم وارد کرده بودم و به نظرم چیز مهمی نبود. یک نفر پیام ناشناس داده بود که "من نشستم 14 دقیقه و 36 ثانیه این تستو زدم که آخر ببینم شماره میخواد از من و تولدمم گرفته و اخرم می خواد وریفای کنه و شماها اینو زدین؟ thank you for the privacy. unless you really promoting it, then again" 


خب با وجود افسردگی من این پیام گریه داشت. من کی تا حالا تبلیغ کرده بودم؟ و اصلاً چرا باید کسی فکر کند من تبلیغ می کنم؟ و اصلاً مگر من گفته بودم که این تست را بزنید؟ من فقط لینک تستی که زده بودم را گذاشته بودم. ولی بغضم را خوردم و فقط گفتم "خود من حساس نبوده ام روی این قضیه و فکر نکرده بودم که ممکن است ضرری برساند". و گفتم که سایت های دیگر هم این تست را دارند. 

بعد از آن به یک دوست دیگر هم فقط به عنوان پیشنهاد و حتی شوخی گفته بودم او هم تست را نگاه کند. و گفته بودم پنج دقیقه ای بیشتر وقت نمی برد. که او هم در جوابم گفته بود که تست بیشتر از پنج دقیقه طول کشیده و اخرش شماره خواسته و منصرف شده از دیدن نتیجه. 

خب اینجا دیگر نتوانستم بغضم را نگهدارم. 


بعد خودم به خودم گفت بیا حرف بزنیم و من هم قبول کردم. 

+ نورا دقیقاً چرا ناراحتی؟

- مگر تقصیر من بوده؟

+ کسی گفته تقصیر تو بوده؟

- لازم بود به 36 ثانیه هم اشاره کنند؟ وقت من که همیشه با خوشرویی به پیام آنها پاسخ می دهم خیلی بی ارزش تر از 36 ثانیه ی آنهاست؟ وقت همه ارزشمند است جز من؟ 

+ اولاً که دو تا موضوع جداگانه را با هم مخلوط نکن. دوماً کسی گفته تقصیر تو بوده؟

- خب این حرف چه معنی دیگری دارد؟ 

+ کسی گفته تقصیر تو بوده؟

- آن ها فکر می کنند من گولشان زده ام. 

+ خب تو که نزده ای. و همچین قصدی هم نداشته ای.

- با اینهمه تلاشی که من میکنم که صداقت داشته باشم، آخر هم هیچکس صداقت مرا باور نمی کند. همیشه یک اتفاقی می افتد که باورم نکنند. حالا همه فکر می کنند من فریبکار و دروغگو هستم. نباید در زمان تخمین می زدم. باید حواسم می بود. 

+ باز هم در تله ی "همه" افتادی. 

- حداقل این دو نفر که فکر می کنند. 

+ اگر کسی یک بار دروغ بگوید دروغگو می شود؟

- بله. 

+ تو هیچ وقت دروغ نگفته ای؟

- گفته ام. 

+ پس تو دروغگو هستی؟

- هستم. 

+ نیستی.

- هستم. 

+ بحث ما به جایی نمی رسد. 

- روشن تر شدم. و همین کافی است.

+ ! 

- ممنون. 

+ به چه چیزی فکر میکنی؟

- به خاطرات. 

+ کدام یکی؟

- به آن دفعه ای که معلممان مرا صدا زد و گفت نباید شایعه درست می کرده ام و دروغ گفتن کار خوبی نیست. در حالی که من نمی خواستم شایعه پراکنی کنم، فقط قضیه را بد فهمیده بودم. و خودم قبلش آن حدیث را خوانده بودم که اگر کسی دروغی بگوید که باعث خنده و مضحکه شود گناهش بیشتر است و به اندازه کافی عذاب وجدان داشتم و خجالت زده بودم. و بعد از آن بارها به طعنه به من تذکر داد که دوباره شایعه پراکنی نکنم. 

+ خب رفتار او اشتباه بوده. تو که دیگر بچه 10 ساله نیستی. 

- رفتار آدم ها را نمی بینی؟ هنوز هم می خواهند تو را شرمسار کنند. از 36 ثانیه هم گذشت نمی کنند. فقط حالا من بزرگتر شده ام و زیر دست کسی نیستم. ولی اگر بتوانند باز هم همانقدر می خواهند مرا بابت یک اشتباه ناخواسته شرمزده کنند.

+ یک بخشی از این حرف ها شوخی است. و ان ها قصد ندارند تو را ناراحت کنند. روحشان هم خبر ندارد که "36 ثانیه" انقدر گریه آور است! می دهیم اصلاً از این به بعد در محرم بخوانند "36 ثانیه، زینب، 36 ثانیه، حسین". خودت از اینهمه حساسیت خودت خنده ات نمی گیرد؟ :)))) 

- وقتی داریم حرف جدی می زنیم مرا نخندان :))

+ خب حالا بقیه خاطراتت را تعریف کن. 

- آن دفعه ای که معلم زبانمان گفته بود دو دلیل بنویسید که چرا انگلیسی می خوانید. من هم یک انشای انگلیسی یک صفحه ای نوشته بودم. بعد که همه را تشویق کرد به من گفت خوب است ولی از این به بعد خودت بنویس. و هرچه گفتم خودم نوشته ام ته دلش باور نکرد. 

+ نباید رفتار کسانی را که هیچ شناختی از تو ندارند ملاک قرار بدهی. 

- چه کسی در این دنیا به من اعتماد دارد؟ آن هایی که مرا می شناسند " می دانند" دروغگو هستم و آنها که نمی شناسند "گمان می کنند" دروغگو هستم. 

+ تو دروغگو نیستی. 

- هستم. 

+ حرف خودت را می زنی.

- اینکه کسی به من اعتماد ندارد چه؟ این که دیگر حقیقت است. 

+ خودت چه؟ به خودت اعتماد داری؟

- من دارم در مورد روابط احتماعی صحبت می کنم. اینکه خودم به خودم اعتماد دارم یا ندارم به چه دردی می خورد؟

+ داری مظلوم نمایی می کنی. 

- بله من "مظلوم نما" و "ترحم طلب" هم هستم. 

+ هوف! اگر مرا دیوانه کنی دیگر با چه کسی می خواهی حرف بزنی؟ دو دیوانه در یک مغز نگنجند!! 

- باشد. 

+ حتماً آدم هایی هستند که به تو اعتماد دارند.

- نام ببر.

+ خب باشد! هیچکس! ولی بخدا قسم که نیازی به این اعتماد نداری! ملت به یک کاندید ریاست جمهوری که راست راست در خیابان دروغ می گوید 18 میلیون رای "اعتماد" داده اند. در چنین جامعه ای تو نگران اینی که یک نفر "گمان کرده" تو دروغ می گویی؟ 

- برای من یک نفر اهمیت زیادی دارد. یک که فقط عدد نیست. یک انسان است. 

+ حالا نمی خواهد سخنرانی کنی. نیتت را برای خدا خالص کن. تو دروغی نگفته ای. به گمان مردم چه کار داری. 

- خاطرات بعدی را نگفتم.

+ خاطراتت را بریز توی گور. حتما می خواهی اندفعه ای را بگویی که باور نکردند داستانت را خودت نوشته ای و بخاطر همین برنده نشدی، یا اندفعه ای را بگویی که معلم عربی خودش در تصحیح نمره اشتباه کرده بود و تو جرات نکردی بلند بگویی من بیست نشده ام و بعد جلوی همه شرمنده شدی. ول کن این خاطرات مسخره ی هزارسال پیش را. 

- چشم. 

+ بیل بزن.

- زدم.

+ خاک بریز.

- تمام شد.

+ خوبی؟

- گفتی فقط نیتم را برای خدا خالص کنم؟

+ بله همین.

- و به این فکر نکنم که کسی به من اعتماد ندارد؟

+ دقیقاً.

- فکر کنم فعلاً حل شد. 

+ فعلاً هم حل شود خوب است.

- هوم.

+ اوهوم. 

  • نورا

آزمون توشهری را رد شدم و بسیار در دل گریانم :((( این دو دوبیتی را هم بر این مصیبت سروده‌ام. 


نمی‌آیی به فرمانم چرا ته

خلاصم نی‌کند این دنده‌ها ته

مرا گوید که افسر دور گیرم

کجا گیرم؟ تقاطع پیش پاته

---


دست‌اندازان خیابان را گرفته

درختان دید آسان را گرفته

بگردم دور پیکانت، بگو از

کدام آیینه می‌آیی لکنته ؟ 

 

  • نورا

انگار تازه با حقیقت روبرو شده باشم. مثل آدمی که حکمش خیلی وقت است آمده، ولی تازه دار را دیده است. جبر زمانه نیست، ولی اختیار تو را مجبور به انتخاب می‌کند. گاه از شدت استیصال فکردرد می‌گیرم. فکردرد یعنی می‌خواهی سرت را بکوبی به جایی که محض رضای خدا یک نفس ساکت شود. یعنی یک سوال مزاحم در ذهنت گیر کرده و وزوز می‌کند و پنجره‌ای نیست که بیرون رود. یعنی قلبت خون را پمپاژ می‌کند و دوباره همان خون در قلبت می‌ریزد، بی‌آنکه این درد کمی رقیق شده باشد. می‌گیرد و ول می‌کند و نمی‌کشد. 


نعنا می‌گفت این پشه‌ را بکش. می‌گفتم کل روزی او یکی دو قطره خون است. من که خون زیاد دارم. حالا یک قطره هم او بخورد. 


پشه‌ها مرده‌اند. فکردرد آن ها را کشته است. 

  • نورا
خوش داشتم جهان شعری باشد و من رقصی موزون. نبود. نتوانستم باشم. گاه که می‌اندیشم تمام این غلیان احساسات شاید از نقصی در مغز من سرچشمه گرفته است، به کلی سرخورده می‌شوم. آیا اگر نسلی از من ادامه یابد، این به آن معنیست که سرنوشت من نیز تکرار خواهد شد؟ 

حتماً پی برده‌اید که دارم رنج‌های ورتر جوان را می‌خوانم. یعنی، خواندم و تمام شد‌. ورتر، ورتر عزیزم، می‌خواهم بگویم کاش کمی عاقل‌تر بودی، ولی به یاد می‌آورم هنگامی را که در مورد شاهزاده‌ی جوان گفته بودی "برای عقل و استعداد من ارزش بیشتری از قلبم قائل است، قلبی که تنها مایه‌ی غرور من، و یگانه سرچشمه‌ی همه چیز است: سرچشمه‌ی نیرو، شادابی، نیز همه‌ی شوربختی‌ها هم. آخ، هر آن دانشی که من دارم، برای هرکس دیگر هم اموختنی است. ولی قلبم مال خودم تنهاست." 

این جملات مرا به گریه می‌آورد. هر بار به خودم یادآوری می‌کنم عاقل باش، هر بار کسی دانش و تلاش و موفقیت مرا تمجید می‌کند، می‌خواهم غمزده شیون کنم. ورتر عزیزم، راستش را بخواهی اینکه گوته تا ۸۲ سالگی عمر کرده است مرا غمگین می‌کند. آیا او نباید خودش را می‌کشت؟ آیا این تب نباید او را از پا در می‌آورد؟ 

از همه چیز خسته‌ام. از اینکه باید قبل از سخن گفتن فکر کنم خسته‌ام. بودن رنج‌آور است. اینگونه بودن رنجی افزون. 
  • نورا

کاش انسان‌ها می‌دانستند کلماتشان در نظر من چگونه جلوه می‌کند. چه اندازه پررنگ است و چگونه احتمال آن می‌رود که هرگز از خاطرم پاک نشود. گاه به خود می‌گویم، نورا تو خود با دیگران با چنین طمانینه و دقتی که مدنظرت است صحبت می‌کنی؟ متأسّفانه اینطور نیستم. من هم گاه عجولانه کلام بر زبان می‌رانم و آنگاه که تیری بر قلبی فرو می‌نشیند برای تسلی دادن بسیار دیر شده است. تنها امیدم آن است که با انسانی منعطف و پذیرا هم‌کلام شوم، که بتوانم او را از عذرخواهی صمیمانه خود آگاه سازم و امید آن داشته باشم که قلب او ترمیم خواهد شد و تقصیرات بی‌گاه مرا خواهد پذیرفت. 


ورتر جوان در جایی می‌گوید " تندخویی مثل تنبلی است و جا دارد آن را نوعی تنبلی بدانیم." خدا می‌داند که چه اندازه با او هم‌نظرم. و هرچه بیشتر به این جمله می‌اندیشم بیشتر از آن تأثیر می‌پذیرم. امروز که داشتم گاز را تمیز می‌کردم به این پست فکر می‌کردم. از خود پرسیدم، آیا اطمینان داری که حداکثر تلاش خود را به کار بسته‌ای؟ نکند به قول ورتر این نیز نوعی تنبلی باشد؟ 


می‌خواهم تلاش خود را دوباره به کار ببندم. شاید بتوان گفت که می‌خواهم تنبلی در هر زمینه‌ای را از خود برانم. برای مثال همین تیک داشتنم. خب شاید ندانید، ولی تیک حرکت غیرارادی عضلات ارادی است. و خب چون عضله ارادی است، شما می‌توانید آگاهانه جلوی آن را بگیرید. البته که کار سختی است. و البته که نیاز به آگاهی مداوم دارد. یعنی بخشی از ذهن شما همواره باید حواسش باشد که هیچ عضله‌ی ارادی‌ای به صورت غیرارادی حرکت نکند. خب من این را رها کرده بودم. چون خسته بودم. چون اینطور نیست که یک عضله باشد. حواست به پلک زدنت هست بعد یک روز می‌بینی پلک نمیزنی ولی وسط حرف‌زدن داری نفس اضافه می‌گیری. جلوی نفس اضافه را میگیری، دوباره می‌فهمی داری ناخواسته سرت را تکان می‌دهی. 


ولی خب، اکنون احساس می‌کنم اراده‌ی آن را دارم که حتی با حرکات غیرارادی بجنگم، که تنبلی را از خود دور کنم، و مقدمه‌ای باشد برای مبارزه با تنبلی در تمام سطوح. در بی‌مبالاتی‌های کلام، یا رفتار. می‌خواهم تم این تابستان، مبارزه با تنبلی باشد.  


  • نورا

همین دو روز پیش بود که گفته بودم از نخواستن میترسم. انگار دنیا منتظر اعتراف من بود. خب، نمی‌ترسم. دیگر نمی‌ترسم‌ چون به همان "نخواستن" رسیده‌ام. از مقام رضایت و "من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی"، پایینتر آمده‌ام و رسیده‌ام به نخواستن. "گفتا نه این خواهم نه آن". 


خدایا، این دنیا که ما دیدیم خواستن نداشت. 

آنچه بر ما پسندیدی نیک بود، ولی در هر نیکی این دنیا رنجی شریک بود.

بر این درد مرهمی نمی‌طلبم، در این شب چراغی نمی جویم. 

کوران گمان برند آنچه می‌خواهند نیابند از آنکه نمی‌بینند. غافل از آنکه نیستی را با چشم هم نمی‌توان دید. ای تو که به عالم بینایی، در ما چه دیده‌ای که همچنان بر هستی ما بقایی؟ 


سلطانی از گدایی گذر کرد. سلطان گفت ای گدا چه خواهی که تو را بخشم؟ گدا گفت آنچه خواهم نیست، و آنچه ببخشی به کارم نیاید. سپس گفت ای سلطان تو چه خواهی که تو را بخشم؟ وزیر خشمگین پرید که ای گدا این چه سخن بود؟ تو چه داری که به سلطان بخشی؟ گدا گفت من هیچ ندارم و سلطان همه دارد. پس از پرسیدن نهراسم، که دانم او که همه دارد هیچ نخواهد. 


خدایا، تو چه میخواهی که تو را بخشم؟ 



+ اول خواستم نظرات را ببندم. بعد دیدم خلاف اندیشه‌های آزادمنشانه‌ام است. ولی از این پس پاسخی ندارم که به شما بدهم. بر من ببخشید. 

  • نورا
آخرین نظرات
  • ۸ ارديبهشت ۰۳، ۱۵:۱۱ - 🌺آسیــ هــ💚
    مرسی .
نویسندگان