فوق ماراتن

اینو می‌نویسم که اگه دو سال بعد که درسم تموم شد، اومدم بگم می‌خوام برم پست‌داک بگیرم، یکی بیاد بزنه تو دهنم. پست‌داک خوندن هیچ مزیتی دیگه برا من نداره‌. می‌دونم که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم. یعنی نمی‌خوام تو این سن استاد بشم حداقل. چون واقعاً به چه قیمتی؟ باز دوباره چند سال آوارگی. فشار کاری فوق‌العاده بالا، حقوق پایین، بدون مزایای بازنشستگی. کی میاد اینکارو بکنه؟ 

من دیگه حوصله‌ی این بلاتکلیفی و موقتی بودن زندگی رو ندارم. می‌رم سر کار، حقوق خوبی می‌گیرم، زندگیمو به قول خارجیا settle down می‌کنم، توی سن مناسب و با آرامش خاطر بچه می‌تونم بیارم؛ و بعدش حالا اگه خواستم می‌رم دنبال ادامه‌ی مسیر. چه عجله‌ایه که ماها داریم؟ انگار که دیگه تو چهل سالگی نمیشه پیشرفت کرد و درس خوند و باید همه‌ی کارا رو همین الان انجام بدیم. در صورتی که من اتفاقاً تو چهل پنجاه سالگی توانایی ذهنیم رو از دست نمیدم. ولی توانایی جسمیم شاید کمتر باشه یا دیگه اصلا نباشه برای بعضی کارا. همونی که بهش می‌گن جوونی کردن. گشتن. خندیدن. زندگی کردن. 

چیه اینکه آدما رو تو فشار میذارن و مجله‌ها چاپ می‌کنن ۳۰ زیر ۳۰ و ۴۰ زیر ۴۰؟ از درس خوندن خسته‌ام. در واقع از درس خوندن خسته نیستم. ولی دیگه بسه. باید یه جایی متوقف بشم. باید یه جایی منطقی فکر کنم. باید فکر کنم دنبال شهرت و اسم در آوردنم یا سر راحت رو بالش گذاشتن. بیشتر آدمای اینقدر موفقی که اطرافم می‌بینم یه جورایی مریض روانی‌ان. یعنی حس می‌کنم کل سیستم آکادمی اینا رو بیمار کرده‌. فشار بیهوده، به اسم پیشرفت مرزهای علم، ولی در واقع به هدف خودنمایی و پرستیژ. و در نهایت رفتن پول به جیب یکی دیگه. من نمی‌خوام مثل اینا مریض باشم. 

  • نورا
وقتی استرس دارم معده‌م با حالت تهوع و ازونطرف روده‌ها با کاهش جذب آب استرسمو به رخم می‌کشن. اوضاع خوبه، و در واقع هیجان دارم. منتهی احساس می‌کنم واکنش بدن به استرس و هیجان مشابهه. در واقع خودمم درست نمی‌تونم این دو تا حس رو تفکیک کنم. 

این ترم یه کلاس ورزشی برداشتم. که دو روز در هفته می‌رم و تازه داره بدنم بهش عادت می‌کنه. ازونطرف یه روز با بچه‌ها داشتیم حرف می‌زدیم‌، گفتن تیم والیبال دارن. گفتم منم می‌تونم بهتون اضافه شم؟ گفتن باید با کاپیتان صحبت کنی. خلاصه بهش پیام دادم و هفته‌ی پیش بهم گفت همه با اضافه شدنت موافقت کردن و اسممو ثبت کردن. ولی از قضا، روزای بازی دقیقاً میفته روزی که کلاس ورزش دارم. یعنی صبحش میرم ورزش غروبش باید برم والیبال. هفته‌ی پیش که انقدر بدنم کوفته و گرفته بود یه ساعت قبل بازی گفتم ببخشید ولی من خیلی هنوز بدنم از ورزش صبح گرفته‌ست و نمی‌تونم بیام. حالا از قضا، ده دقه بعدش بهمون پیام دادن که کلاً بازی کنسل شده به‌خاطر یه تداخل زمانی :))

حالا این هفته تو کلاس ورزش سعی کردم با سبک‌ترین وزنه‌ها برم و یکم انرژیمو نگهدارم برا والیبال. و امروز قراره برم اگه خدا بخواد. 

منتهی از اووون طرف، یه دوستی داشتم که با هم می‌رفتیم می‌دویدیم. منتهی سال گذشته هردومون اینترنشیپ بودیم و اینجا نبودیم. الان هردومون برگشته‌یم و دیروز بهم گفت می‌خوای دوباره دویدنمونو شروع کنیم؟ بهش گفتم من فلان روزا کلاً بدنم گرفته‌ست برا ورزش، ولی روزای دیگه می‌تونم. حالا قرار شده دوشنبه با هم بریم دویدن.

خلاصه یهویی کلی فعالیت فیزیکی وارد زندگیم شده. و یه ذره استرس‌زاست.

ازون طرف، اتفاقای دیگه هم هست. که خب خوب و بدشو خدا آگاهه. و منم یه هیجان توأم با استرس براش دارم. خلاصه که خود خدا دستمو بگیره.

حافظ یه جایی می‌گه از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان، باشد کزان میانه یکی کارگر شود... حالا منم این ترم از هر کرانه یه تیری رها کرده‌م :)) فقط مونده خود کلاس تیراندازی 😅😅😅 امیدوارم دستگاه گوارش عزیزم باهام همکاری کنه :) 
  • نورا

با خوبی کردن به بقیه انتظار تشکر و تعظیم یا حتی به قول خارجیا اکنالجمنت (acknowledgement) ندارم. یعنی اینکه فقط حس کنم طرف حداقل قبول داره اینکاری که کردی یه خوبی بود و بدی نبود. به هر حال، آدم پیپل‌پلیزر (people pleaser) گذشته نیستم. اگه خوبی‌ای می‌کنم حس می‌کنم فقط در حد وظیفه بوده، و خیلی هم مثل قبل فراتر از نرمال نمی‌رم. یعنی above and beyond نیستم. [از استفاده زیاد از کلمات انگلیسی خوشم نمیاد، ولی یه جاهایی منظورمو نمیتونم برسونم. یا باید دو ساعت فکر کنم فارسیش چی می‌شه و مغزم اون انرژی رو نداره. دیگه ببخشید خلاصه]. 


ولی با این وجود، انتظار ندارم به کسی خوبی کنم و از اون طرف بدی ببینم. مثل قبل حساس نیستم که بشینم به‌خاطرش گریه کنم یا خاطرم رو زیادی مکدر کنم. یاد گرفته‌م که رها کنم. ولی بازم یه جایی از قلبم ترک برمی‌داره و یه جایی درونم دنبال جوابه.  


الانکه برگشتم شهر قبلی هنوز دنبال خونه‌ام، و خب همون روند عادیش داره طی می‌شه. یکی از بچه‌های ایرانی دنبال همخونه بود. من حقیقتش به دلایل متعدد تمایلی ندارم همخونه‌م ایرانی باشه، با اینحال هم نمی‌خوام کسی رو قضاوت کنم؛ گفتم خب حالا بهش یه پیام می‌دم و صحبت می‌کنیم، فوقش می‌گیم نه ما خیلی با هم جور نیستیم. چون الان می‌دونم چه چیزایی برام مهمه و از نه گفتن ابایی ندارم. بعد که بهش پیام دادم اولش گفت آره حتماً بیا صحبت کنیم. گفتم امشب؟ گفت نه امشب با دوستم بیرونم. گفتم فرداشب؟ گفت نه فردا قراره دوستمو ببینم. گفتم خب بهرحال من غروب به بعد هستم، هرروزی تونستی خودت. بعد گفت که راستش من دنبال کسی‌ام که حداقل سه سال به فارغ‌التحصیل شدنش مونده باشه که دیرتر از من فارغ بشه و من مجبور به تخلیه نشم. که من اینجا حس کردم اینو به عنوان بهانه گفت، و منم همراهیش کردم و گفتم آره اتفاقاً فکر خوبی می‌کنی، ولی من متأسفانه زودتر فارغ‌التحصیل می‌شم احتمال زیاد. ولی اگه کس دیگه‌ای رو می‌شناختم بهت خبر می‌دم. حالا بعدش فکر کردم شایدم بهتر شد که بهانه آورد. یعنی به یه دلیلی طرف نمی‌خواسته با من همخونه بشه، و یه دلیلی بوده که روش نشده مستقیم بگه، دیگه حالا اگه مستقیم می‌گفت شاید باعث می‌شد نتونیم تو روی هم نگاه کنیم بعد از این. شاید ته دلش بود که بگه می‌دونی چون تو حجاب داری، من احساس می‌کنم محدودیت ایجاد می‌شه برام که باهات همخونه بشم. و من اونموقع هم باهاش موافقت می‌کردم. ولی به خودمم می‌گم شاید تو باید از اول متوجه این می‌بودی که شما متفاوتین و اصلاً از اولم بهش پیام نمی‌دادی، که اون طرف بخواد توضیح بده و تو موقعیت توضیح دادن قرار بگیره. ولی در عین حال هم که خودمو مقصر می‌دونم نه اون طرفو، یک چیزی هم درونم ترک برمی‌داره. 


به همخونه قبلیمم گفته بودم نامه‌هام رو برام نگهداره این مدت که نیستم و دور نریزه، چون عوض کردن آدرس فقط برای ۶ ماه دردسرهاش زیاده و احتمال زیاد حساب بانکیم رو هم می‌بستن و نمی‌شد حضوری برم بازش کنم. و خب ما چند ماه مسالمت‌آمیز کنار هم زندگی کرده بودیم و من بهش به چشم یه دوست نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم وقتی برگردم دعوتش کنم خونه و یا حتی بریم بیرون. حتی بهش گفتم اگه کسی رو پیدا نکردی برا تابستون من اجاره تابستون رو می‌دم، که فکر نکنه خواستم فشار پیدا کردن جایگزین رو رو دوش اون بندازم. از نیویورک هم براش سوغاتی خریده بودم. بعد امشب پیام داده بود که تو تارگت یکی شبیه تو رو دیدم، برگشتی اینجا؟ اگه برگشتی لطفاً بیا نامه‌هات رو بگیر. و وقتی زمان رو تنظیم کردیم که کی برم ببرم، گفت بین ۶ تا ۶.۵ بیا لطفاً. یکم دلم شکست حقیقتش. من خودم اگه بودم، اولاً اگه کسی رو تو تارگت دیدم، می‌رفتم همونجا بهش یه سلام می‌گفتم؛ بعدم نمی‌گفتم بیا نامه‌هات رو بگیر، می‌گفتم اگه دوست داشتی یه روز بیا اینجا یه چایی بخوریم، نامه‌هات رو هم برات نگهداشتم. هم‌زمان هم به خودم می‌گم تو زیادی حساسی و طرف حرف بدی نزده فی نفسه. شایدم همین چندتا نامه واقعاً براش مسئولیت زیادی داشته و تو که یک هفته اینجا بودی باید همون روز اول می‌رفتی نامه‌ها رو می‌گرفتی. ولی قضاوت اینجور موقعیتا هم سخت شده برام. در نهایت هم اینطور نیست که چندان مهم باشه کی کار درستو انجام داده و کی کار اشتباهی کرده. اتفاقیه که افتاده. فقط از این جهت بهش فکر می‌کنم که می‌گم آیا باید در آینده رفتارمو تغییر بدم؟ و در چه جهتی؟ و راستشو بخواید اگه توی کامنت‌ها کسی بهم بگه اینکارو کن یا اونکارو نکن، نمی‌تونم بازم جواب این سوال رو پیدا کنم. چون می‌گم از کجا بدونم فلانی درست می‌گه؟ شاید برا زندگی اون این روش کار کرده، ولی از کجا معلوم برای من کار کنه؟


احساس می‌کنم یه خردسالم در روابط اجتماعیم. انگار بقیه یک جایی بزرگ شدن و یه چیزایی رو یاد گرفتن و من چندین مرحله رو عقب موندم. به خودم می‌گم خب تو مدرسه رفتی اونا مدرسه رفتن. تو دانشگاه رفتی اونام دانشگاه رفتن. تو که حتی پاشدی اومدی یه کشور دیگه و باید تجربه‌ت بیشتر باشه. ولی نیست. حالا چند وقت پیش یه پست گذاشته بودم که باید حرفامو بزنم و به مغزم اعتماد کنم. منظورم همین بود که خیلی وقتا حس می‌کنم طرف مقابلم یه چیزی می‌گه، ولی منظورش یه چیز دیگه‌ست. در واقع یه هینت (hint) میده. مثل همینکه نمی‌خواست با من همخونه بشه و به این بهانه هینت داد که نه. من معمولاً با اینکه باهوشم و متوجه می‌شم خیلی سریع، انکار می‌کردم و می‌گفتم نه تو خیلی بدبینی، همیشه گمان نیک داشته باش و ازین حرفا. بعد مثلاً اگه تو این موقعیت به جای اینکه بگه سه سال، گفته بود دو سال؛ خودمو قانع می‌کردم که واقعاً قضیه همینه و می‌رفتم راضیش می‌کردم که من بهت اطمینان می‌دم حتی اگه دو سال نشد به جای خودم یه جایگزین پیدا کنم و گیر می‌دادم به همون یک چیزی که اسم برده. بابا طرف گفته گاومون پستونش زخمه که بهت شیر نفروشه، تو دنبال آنتی‌بیوتیک برا پستون گاوی؟ الان دیگه مطمئنم در اکثر مواقع نشونه‌هایی که دریافت می‌کنم خیلی هم درسته و باید اتفاقاً بدبین باشم. بدبین نه اینکه بگم این نیتش نیت بدی بوده، ولی اینکه فکر نکنم اون حرفی که زده تمام حقیقت بوده. اگه کسی بخواد بهت شیر بفروشه و واقعاً مشکلش زخم پستونه، هر وقت خوب شد خودش میاد دنبالت می‌گه خوب شده بیا حالا بدوش. لازم نیست تو کاری کنی. حالا می‌خوام بگم اینو یاد گرفته‌م. ولی احساس می‌کنم آدمای دیگه به طور متوسط خیلی زودتر از اینا اینو یاد گرفته بودن. شاید تو ۱۸ سالگی یا خیلی زودتر. 


و در کنار همه اینا هم به خودم می‌گم حقیقت پشت پرده چیه؟ چرا فلانی دوست نداره باهات همخونه بشه، چرا فلانی نمی‌خواد حتی در حد یه چایی تعارف کنه، چرا فلانی مهمونی دعوتت نکرد، و کلی چراهای دیگه. می‌تونم بگم فلانی و فلانی و فلانی همه بد بودن و قدرتو ندونستن و دستت بی‌نمکه و اینا. ولی فکر می‌کنم احتمال اینکه همه‌ی دنیا آدم بده باشن و من خوبه، خیلی خیلی کمتر از اینه که اونا خوب و بد مخلوط باشن و من آدم بده باشم. و اینجا که می‌رسه متوقف می‌شم و نمی‌فهمم مشکلم چیه. حس می‌کنم خام و بی‌تجربه و نادونم و نمی‌دونم حتی چطور باید اینطوری که هستم نباشم. و چیزی هم که آزارم میده اینه که وقتی با این لنز به گذشته نگاه می‌کنم، می‌گم یعنی فلانی که اونجا اون حرفو زد، تمام مدت منظورش این بوده؟ و تو تمام مدت انقدر نفهم بودی؟ تماااااام این مدت؟ 


تو فکر اینم که بیخیال دادن سوغاتی بهش بشم. یعنی رابطه‌مونو در حدی نمی‌بینم که حس کنم علاقه داره یک یادگاری از من داشته باشه تو خونه‌ش یا خوشحال بشه از اینکه به یادش بودم. چه بسا که شاید آزرده‌خاطرش هم کنه و بگه حالا اینو چطور رد کنم بره؟ دینی هم بهش ندارم که بگم خواستم کادو بگیرم جبران کنم. برا من بیشتر وقتا هدیه فقط یعنی من به یادت بودم و برام مهم بودی و خواستم بهت اینو بگم، ولی چون لالم و نمی‌تونم به زبون بیارم و حس می‌کنم اگه فقط به زبون بیارم مثل اینه که جدی نبوده، این هدیه رو برات خریدم. در نهایت اینکه بهتره به همون بدبینیم بچسبم تا اطلاع ثانوی و به اون حسی که دارم اعتماد کنم و بدبینی‌هام رو سرکوب نکنم. اگه بدبین باشم احتمالش وجود داره که یکی بیاد بگه فلانی انقدر هم بدبین نباش، ولی اگه خوش‌خوشان‌بین باشم، هیچ‌وقت هیچ‌کس قرار نیست بیاد بگه فلانی انقدر نفهم نباش. و خلاصه اصلاح بدبینی راحت‌تر از اصلاح نفهمیه.

  • نورا

بعضی وقتا دلم می‌خواد یه چیزی بنویسم یا یه حرفی بزنم، ولی وجوه زندگی از شمارش انگشت‌ها بیشتره و نمی‌دونم از چی بگم. می‌دونم نمی‌خوام غر بزنم و ناله کنم. نمی‌خوام از کسی شکایت کنم. از خودمم نمی‌خوام گلایه کنم و نمی‌خوام حرفای روانشناسانه بزنم و بگم آره اخلاقم اینجوریه چون فلان. نمی‌خوام از زندگیم و اوضاعم بنویسم چون تازگیا یه حس ناامنی تو فضای مجازی دارم. نه اینکه ترس باشه. ولی بیشتر از قبل علاقه دارم زندگیم رو خصوصی نگه‌دارم. اگرم همه‌ی مشکلات رو بذارم کنار و از زیبایی‌های زندگی بنویسم، ممکنه کسی خودشو با من مقایسه کنه و فکر کنه اون خیلی بدبخته من خیلی خوشبختم.  نمی‌خوام کسی وبلاگمو بخونه و یه لحظه بگه کاش من جای فلانی بودم. یه سری پستای اطلاع‌رسانی‌طور هم گاهی می‌نویسم. ولی تازگی به چیزی برنخورده‌م که حس کنم بقیه هم خوبه بدونن. داستان و شعر نوشته‌م، ولی اونا هم زیاد به دردبخور نیستن که منتشر کنم. یه معلم انشایی داشتیم، می‌گفت بعضیا می‌گن خانم ما نمی‌دونیم چطور نوشته‌مونو شروع کنیم. من بهشون می‌گم با همین جمله شروع کنید. بنویسید "نمی‌دانم چطور آغاز کنم. نمی‌دانم چه بگویم." منم خلاصه به این سبک آغاز کردم. ذهنم خالیه و پره. یه کیف می‌خوام که کیف‌پول و گوشی و کلیدامو توش بذارم. از اینکه دستم همه‌ش پره و چیزها از دستم میفته خوشم نمیاد. دست و پا چلفتی صفت مناسبیه در وصف این اوضاع. امروز رفتم خرید ولی کیف دلخواهمو پیدا نکردم. شاید فردا رفتم یه پاساژ دیگه. امروز یه سر می‌خواستم برم داخل آزمایشگاه، روپوشم همون جای قبلی بود. من یه برچسب به اون جالباسیش زده بودم و اسممو نوشته بودم. که یعنی این روپوش منه برنداریدش.‌ چون روپوشا اسم ندارن و هرکی هرچی می‌خواست برمی‌داشت. دیگه یکم بی‌نظم بود. امروز که رفتم دیدم همه کار منو کرده‌ن و اسمشونو با برچسب به جالباسیشون زده‌ن. یک لبخند زیرکی زدم. بعدم ما چند تا میتینگ داریم، یکی همه‌ی اعضای گروه هستن، و یه سری هم میتینگای کوچیک‌تر بین کسایی که کارشون مرتبطه به هم. مثلاً من تو بخش پپتیدهام. بعد هر دفعه می‌خوان زمان میتینگا رو مشخص کنن، همه باید برن تو when2meet فرم پر کنن که کی وقت خالی دارن. و باید خب چندتا فرم رو پر کنی، هر کدوم برا یه میتینگ. در واقع فقط دوتا فرم. ولی همینم منو از لحاظ ذهنی اذیت می‌کرد. یعنی از کارای تکراری که نیازی به تکراری بودنشون نیست خوشم نمیاد. خلاصه یه چند ساعتی درگیر شدم تو گوگل شیت یه جدولی درست کردم که هرکس یه تب داره که اونجا ساعتاشو علامت میزنه، و توی یه تب دیگه به طور خودکار همه‌ی اینا میان روی هم و برا هر میتینگ هم کنار هم، که این راحت‌تر می‌شه. هم برا کسایی که می‌خوان فرم پر کنن راحت‌تره، که فقط یه بار پر کنن. هم برای لب‌منیجر چندین برابر راحت‌تره، که بهترین زمان میتینگ‌ها رو پیدا کنه. بعد که تموم شد، به خودم گفتم به تو چه ربطی داشت این؟ بعدم چند ساعت وقت گذاشتی آخرشم شاید بگن نه همون ون‌تو‌میت بهتره. یعنی اینجوری نیست که در این اندازه، همچین کاری مهم باشه. اگه یه شرکت بزرگ بود که قرار بود ده‌ تا میتینگ تنظیم بشه اونجا مهم بود. ولی برا سه تا میتینگ خیلی بهره‌وری رو با اختلاف بالا نبردی. ولی دیگه اونموقع به سرم زده بود که‌ اینکارو بکنم. ازینکه کارا رو از سر اینکه به سرم زده انجام بدم خوشم نمیاد. به شدت به یه کلاس نیاز دارم که یکی بشینه از ب بسم الله برام کار کردن با سرورها رو یاد بده. اینکه چطور بهینه کدت رو تقسیم کنی. چطور از امکاناتی مثل slurm و openmpi استفاده کنی. اینتل چه فرقی با فلان مدل دیگه داره. چه نوع کدی رو رو چه نوع کامپیوتری ران کنی. یعنی من جسته گریخته بهرحال تا اینجا یاد گرفته‌م و از پس خودم بر میام. ولی خیلی دوست دارم یه کلاس باشه، که همه‌ی جزئیاتش رو به آدم یاد بدن، و خب وقتی استاد هست می‌تونی سوالاتت رو هم بپرسی. خلاصه امروز گشتم ببینم دانشکده کامپیوتر همچین چیزی داره که نداشت. ولی نمی‌دونم چی شد که اون وسط تصمیم گرفتم یه کلاس ورزش ثبت نام کنم و ثبت‌نام کردم. چون اینجوریه که دانشگاه کلاسای ورزشیش رو در قالب درس ارائه می‌ده. یعنی می‌ری ورزش می‌کنی، ولی یه واحد هم برات حساب می‌شه و همه هم از هر دانشکده‌ای می‌تونن این کلاسا رو بردارن. کلاس functional fitness برداشتم. یکم از محدوده‌ی امنم خارج بشم. ولی فقط یک ذره. یه دانشجویی هست که اومده و زیردست یکی دیگه از بچه‌های دکترا کار می‌کنه. ولی تا حالا کارش خیلی ضعیف بوده. یه ناتوانی‌ای داره که انگار بیشتر ذهنیه تا واقعی. سریع دست و پاشو گم می‌کنه وقتی یه اشتباهی می‌کنه. همه‌ش آدم حس می‌کنه استرس داره. من بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید ناشی از کار کردن با اون دانشجوی دکترامونه. چون من قبلاً باهاش کار کردم و یه نگاه از بالا به پایین داره. ولی نمی‌دونم. امروز دیدم اون دختر جدیده تو ون‌تو‌میت زمان‌های خالیش رو تمام زمان‌ها انتخاب کرده. این حد از در دسترس بودن خوب نیست. یه دانشجوی هندی هم برای مصاحبه‌ی پست‌داک اومده بود و اونم مشکلش شبیه همین بود. بیش از اندازه انعطاف‌پذیر بود. این یه نکته‌ی منفیه برای کسی که می‌خواد شما رو استخدام کنه. اینکه انقدر با همه چی کنار بیاین. بعد فکر کردم خودمم توی یه وجهه‌هایی از زندگیم همینطوری‌ام. تو کارم نه، ارزش خودمو می‌دونم و بیش از حد ملایمت به خرج نمی‌دم. ولی یه جاهای دیگه‌ای یه جوری رفتار می‌کنم که انگار هیچ گزینه‌ی دیگه‌ای ندارم و بعد که از بیرون به خودم نگاه کردم گفتم خب همینطوری که تو الان این دختره رو می‌بینی، بقیه هم همینطور تو رو می‌بینن. می‌گن فلانی چشه؟ چرا اینجوریه؟ حالا می‌خوام به استادم بگم اجازه بده این دختره یه مدت به طور نصفه نیمه زیردست من یا دانشجوی پست‌داکمون باشه، اگه خودش بخواد البته؛ چون دلم نمی‌خواد به خاطر دختر بودنش بهش ظلمی شده باشه. ممکن هم هست واقعاً آدمی باشه که مناسب آزمایشگاه ما نباشه، ولی به‌هرحال اینم یکی از وظایف ماست تو این سطح که به آدمایی که کمتر بهشون فرصت داده شده فرصت بدیم و توانمندشون کنیم تا جایی که از دستمون بر میاد. این دانشجومون می‌دونم دخترا رو دست کم می‌گیره و منو هم اون اوائل یکم باهام برخورد تمسخرآمیز داشت، چون لینوکس بلد نبودم. یه بار که داشتم با ctrl+c و اینا کپی پیست می‌کردم یه بی‌صبری غیرمعمولی نشون داد، که چقدر کند عمل می‌کنی. حالا ولی الان اگه همون کارو انجام بدم، دیگه اون رفتارو نداره. چون مطمئنه من اگه بهتر از اون با لینوکس کار نکنم کمتر نیستم، برا همین دیگه جرأت نداره ازین رفتارا نشون بده. البته این رفتارشم به نظرم رد فلگ و این حرفا نیست. مردها ذاتاً این حس رو بیشتر دارن و این شناخته شده‌ست که به طور مثال تمایل ندارن اگه جایی گم شدن از کسی ادرس بپرسن، در مقایسه با خانم‌ها. مشکل شیر نیست که شیره. این وظیفه‌ی رئیسه که آدما رو بشناسه و توی جایگاهی بذاره که هم رشد کنن هم به رشد بقیه کمک کنن و به کسی اسیب نزنن. بدونه فلانی شیره، و زیردستش خرگوش نذاره. دیگه حالا تهش یه گربه‌ای چیزی، که از پس هم بر بیان. منم اینجا رئیسم مثلاً :)) ولی نه یه خوبی بودن تو آزمایشگاه‌های تازه‌کار اینه که استاد بیشتر به حرفت گوش می‌ده، و هی میاد تو هرکاری نظرت رو می‌پرسه، در حدی که فکر می‌کنی تو هم رئیسی چیزی هستی. خوب شد نمی‌دونستم از کجا آغاز کنم، وگرنه چی می‌شد! 

  • نورا
امروز دیدم تو یه سایت ایرانی نوشته مقادیر بالای ویتامین بی باعث افزایش آکنه می‌شه. منم با عزم محکم که این سایتا چرندیات زیاد می‌نویسن رفتم انگلیسی سرچ کردم که مشتی بکوبم بر دهان توصیه‌های علمی بدون اساس. که دیدم بله مثل اینکه راست گفته. البته قبلاً فقط مشاهده کرده بودن و نمی‌دونستن دلیلش چیه. یه تحقیقی سال ۲۰۱۵ دلیلش رو هم نشون داده. 

به طور خلاصه، در حالت نرمال این باکتری‌ خودش برا خودش ویتامین B12 می‌سازه. وقتی فرد ویتامین B12 مصرف می‌کنه و غلظتش بالا می‌ره، باکتری دیگه لازم نداره خودش بسازه، همونی که هست رو مستقیم مصرف می‌کنه. بنابراین ماده‌ی اولیه‌ای که قرار بوده تبدیل بشه به ب۱۲، می‌مونه رو دستش، و اون رو میاد توی یه واکنش دیگه مصرف می‌کنه که تهش چربی میشه و باعث ایجاد جوش می‌شه. 

لینک تحقیق: https://doi.org/10.1126/scitranslmed.aab2009

حالا منم عین نقل و نبات ویتامین بی می‌خوردم می‌گفتم هرچی زیاد باشه دفع می‌شه! کلاً دارم به این نتیجه می‌رسم این قرص‌های تقویتی رو باید کنار گذاشت و کمبودها رو با همون غذا جبران کرد. چون غذا ذره ذره جذب میشه، ولی یه قرصی که می‌خوری یک ساعت بعدش یهو غلظت اون ماده میره رو اوج و همه‌ی سیستما رو بهم می‌ریزه. پودر پروتئین هم یه مدت می‌خوردم و اونم نزدیک بود کبدمو به فنا بده که قطعش کردم. تازه دیروزم فهمیدم قهوه‌ی آسیاب شده بالاترین مقدار فوران (furon) رو داره بین چندتا غذایی که تست کرده بودن. که تو همون فرایند اسیاب کردن و سرخ کردن به وجود میاد. و برای بچه‌ها هم بیشترین منبع فوران این جوپرک‌های آماده و سیریال‌ها بوده. و خلاصه الان دارم به این سمت می‌رم که که کلا هیچ چیز "زود هضم و زود جذبی" رو نخورم. یه دوستی داریم که تو کار پرورش زنبور و عسله، یعنی تفریحی، ولی خب تو کارشه و هرچند وقت یه بارم برامون عسل میاره. یه بار بحث شد که می‌گفت قند رو حذف کرده. گفتیم تو که همیشه‌ی خدا عسل می‌خوری، قندو حذف کردم چه اداییه. عسل با قند چه فرقی داره. هردوش قنده دیگه‌. تهش قانع شد که آره ولی بازم. الان ولی خودم فهمیده‌م که عسل با قند خیلی فرق داره و یه فرق بزرگش همین سرعت جذبشونه. چون عسل فروکتوزه و یه زمانی می‌بره تا تبدیل به گلوکز بشه. ولی قند در یک ثانیه گلوکز خونو بالا می‌بره. به قولی پاسخ گلایسمیک (glycemic response) عسل و قند متفاوتن. و حتی انواع مختلف عسل هم با هم فرق دارن. بین خرماها هم خرما خشک آهسته‌ترین پاسخ گلایسمیک رو داره. خلاصه این بود اخباری از آخرین یافته‌هام. 

متأسفانه بلاگ در آپلود عکس خیلی اذیتم می‌کنه و نمی‌تونم براتون عکس بذارم. یکی از اهدافم برای پولدار شدن اینه که کل بلاگ رو بخرم و این باگ‌هاش رو درست کنم :)) چقدر قیمتشه به نظرتون؟ شاید با یه گلریزون تونستیم بخریمش. 
  • نورا
آخرین نظرات
  • ۱۳ آبان ۰۳، ۰۸:۱۸ - ma zed
    :))))
  • ۷ آبان ۰۳، ۲۳:۱۴ - میم مهاجر
    پزشکی
نویسندگان