فوق ماراتن

وقتی می‌شینم پشت میز، بعد از جواب دادن یکی دو تا ایمیل و نگاه کردن به تقویم و نگاه کردن به کارهایی که باید انجام بدم، استرس به معنای واقعی کلمه فلجم می‌کنه. کارها این مدت روی هم تلنبار شده‌. اضافه شده و کم نشده‌. ایمپاستر واقعیت داره. می‌ترسم کسی بفهمه من چیزی بلد نیستم. و حس می‌کنم فقط می‌خوام فرار کنم. نمیتونم روبرو بشم. تا یه جایی پناه می‌برم به گوشی، ولی یه جایی همونم بهت حالت تهوع می‌ده. یادم می‌ره غذا بخورم. وقت نمی‌کنم که به غذا خوردن فکر کنم. ولی بالاخره یه چیزی سر هم می‌کنم و می‌خورم. از جلسه پشت جلسه خسته‌ام. خوابم کم و نامنظم شده. نمازام قضا می‌شه. انگار که ناگهان جاذبه‌ی زمین قطع شده باشه و بین انبوه چیزهایی که به هوا بلند شده، بین زمین و آسمون در تعلیق دست و پا می‌زنم. فقط امیدوارم این هفته رو به خوبی به پایان ببرم...

  • نورا

کارلی هم رفت‌. سومین نفریه از دانشجوهای دکتری که آکادمی رو رها می‌کنه و میره. به نظر من کار درستی کرد. تازه کار بودن و مزید بر اون بیمار شدن استادم همه‌ی ما رو توی مخمصه انداخت. فقط تلاش می‌کنیم سرمونو بیرون از آب نگه‌داریم که غرق نشیم. ولی جدای از اونم، استاد مدیر پروژه خوبی نیست. کارایی که من می‌خوام انجام بدم با کارایی که استادم توی ذهنش داره زمین تا آسمون فرق دارن. فکر می‌کنه ماشین لرنینگ یه اجی مجی ترجیه که هرچه خواستی به خوردش بدی و هر سوالی خواستی پاسخ بگیری. انگار که اون بچه‌ست و من مادرش. مدام باید دلیل بیارم و قانعش کنم که باید پله پله جلو رفت. باید آزمایش رو روی داده‌هایی که داری طراحی کنی. نباید هزارتا پارامتر رو هم‌زمان تغییر بدی. یه بار اینکارو کردی و هیچی ازش بیرون نیومد برات درس نشد؟ گاهی هم یه گوشه از ذهنم می‌گه شاید هم اون بیشتر می‌دونه و شایدم درست می‌گه. ولی دیگه اعتمادمو بهش از دست داده‌م. نمی‌تونم دوباره با ریسمونش به چاه برم.


امروز یکی از شرکتایی که تو حوزه‌ی خودمون کار می‌کنه، رئیسش گفته بود بیا همو ببینیم و در مورد چندتا از پوزیشنایی که داریم استخدام می‌کنیم بگم برات. گفت که الان هر نیرویی بگیریم باید چندماه آموزش بدیم بهش، ولی تو قبلاً با همه‌ی اینا کار کردی و میتونی سریع‌تر جلو بری. ولی خب فکر کنم فکر می‌کرد سال آخر دکترام و وقتی گفتم هنوز یه سال دیگه دارم، دیگه خیلی وارد جزئیات نشد. فقط بهش گفتم اگه نیمه‌وقت کاری داشتید بهم بگید. 


هم امیدوارم می‌کنه که به خودم می‌گم فلانی نگران کار نباش، اینا و چندتا کمپانی دیگه، اینا به تو نیاز دارن. فقط منتظرن فارغ‌التحصیل بشی و بگن بفرمایید. و هم به خودم می‌گم اگه توی یه چرخه‌ای بیفتم که فقط دنبال کارهایی برم که بهم پیشنهاد می‌شه و یادم بره خودم چی می‌خوام چی؟


هیچ ایده‌ای ندارم که آینده چیه و به کدوم سو میره. تو موقعیتی نیستم که بتونم برا زندگیم برنامه بریزم. ولی وقتی می‌بینم بین موقعیت امروزم، و استخدام شدن و حقوق بهتر و محیط کاری بهتر و زندگی تو شهر بزرگتر و گرین کارت؛ فقط این دفاع دکتراست که وایستاده، انگیزه‌م بیشتر میشه که زودتر تمومش کنم. و این یه سال رو؛ شبیه سال کنکور، خیلی درگیر ورک لایف بلنس نشم... 

  • نورا

دیشب یکم حس سرماخوردگی تو بینیم داشتم. صبح یه ذره آبریزش داشتم و تموم شد. و الان حس می‌کنم یکم بدنم گرفته و شاید یکم تب دارم. ولی همه‌ش در حدی کمه که نمی‌دونم توهمه یا واقعیت. و خب فقط دعا می‌کنم هرچیزی که هست زودتر برطرف بشه و مریض نشم. الدرم بلدرم می‌کنم که تنهایی از پس زندگی برمیام، ولی وقتی مریضی یا حتی فکر اینکه نکنه مریض شده باشم میاد سراغم، می‌فهمم که تنهایی از پس زندگی برنمیام. 

خلاصه که خدایا، تو به الدرم بلدرم‌های ما مگیر...

  • نورا

یکی از مشکلاتم با ADHD اینه که طی این سالها، همینطور لنگان لنگان که جلو اومده‌م، به اینجا رسیده‌م. که خب جای بدی نیست و راضی‌ام ازش. ولی از یه طرف هم خسته‌ام ازش. از این حس ناتوانی‌ای که بهم می‌ده خسته‌ام.

دیشب داشتم به چت‌جی‌پی‌تی می‌گفتم ببین، من دوست دارم منظم‌تر باشم، وقتمو هدر ندم، تصمیمات یهویی نگیرم، همه‌ی اینا؛ ولی انگار نمی‌تونم تصور کنم که اون تصویر متفاوتی که هست چقدر بهتره؟ اصلاً بهتره یا بدتره؟ و یه چیزی ته دلم می‌ترسه که تغییر کنه. فکر می‌کنه اگه پیشرفت کنم و تنهاتر بشم چی؟ اگه موفق‌تر بشم و ببینم خیلی هم از اون زندگی موفق خوشم نمیاد چی؟ اگه باعث بشه فشار و استرسی که از سمت بقیه بهم وارد می‌شه بیشتر بشه چی؟

تو یه فیلمی (که جهت اسپویل اسمشو نمیارم)، یه پسر خیلی نابغه هست که همه انتظار دارن موتزارت بعدی بشه. و این انقدر فشار روش زیاده که یه روز خودشو پرت می‌کنه پایین از اتاقش و چیز خاصیش نمی‌شه، ولی خودش خودشو به کم‌هوشی می‌زنه. تا جایی که همه باورشون می‌شه این تو اون افتادنه سرش ضربه خورده و هوششو از دست داده.

من اون اندازه باهوش نیستم ولی تو همچین وضعیتی‌ام. موقع کنکور من واقعاً می‌ترسیدم رتبه‌م خوب بشه و وقتی سه رقمی شد احساس آرامش کردم. حس کردم خب دیگه الان توجه‌ها روی من نیست. وقتی تو دانشگاه مشروط شدم احساس آرامش کردم. حس کردم دیگه انتظارات ازم کم شد. و لازم نیست بابت اینکه یکی جلوی خودم بچه‌شو با من مقایسه کنه عذاب وجدان بگیرم. حس کردم منم یه خاطره از خرابکاری دارم که جهت هم‌ذات‌پنداری با جمع تعریف کنم. ایندفعه که رفته بودم کنفرانس یه travel award برده بودم. بعد که می‌خواستن برای پوسترها جایزه بدن، من همه‌ش نگران بودم که اسم منو بخونن، انگار عذاب وجدان داشتم که نکنه دو تا جایزه ببرم. و وقتی نخوندن یه نفسی کشیدم و با خیال راحت دوستمو که برنده شده بود تشویق کردم‌. هر دفعه تو مهمونیا بازی می‌کنیم من دعا می‌کنم ببازم، که نگن فلانی همه‌ش برنده می‌شه. که ذوق جمع رو کور نکنم. دلم می‌خواد با بقیه دوست باشم نه رقیب. نمی‌خوام اونی باشم که باعث می‌شه وقتی نمره‌ها روی نمودار می‌ره، نمره‌ی کمتری به بقیه اضافه بشه، و مورد نفرت همه باشم. 


یه بخش از ترسم اینه‌. یه بخش دیگه‌ش اینه که "خب که چی؟". نمی‌تونم با اطمینان بگم دانشمندا به دنیا خدمت کردن یا ظلم. وقتی فیلم اوپنهایمر رو دیدم ترسیدم. من نمی‌تونم تصور کنم جای اون باشم. ماها دوست داریم مسائل رو حل کنیم، خوشمون میاد که از پس یه کار سخت بربیایم. ولی می‌گم اگه یه روز چیزی که من می‌سازم بشه سلاح کشتن آدما چی؟ حالا یه دوستی می‌گفت نه ما در اون حد نیستیم و خیلی فاصله داریم. ولی من خودمو اونقدر دور نمی‌بینم. استاد استادم نوبل برده و من اگه بخوام می‌تونم برم باهاش کار کنم برای پست‌داکم. می‌خوام؟ نه. یه دلیلی که فیلم quiz show رو دوست دارم همینه. اون سکانس آخرش که می‌گه ما اینهمه تلاش کردیم حق رو به حقدار برسونیم. آخرش چی شد؟ رسانه دوباره به کارش ادامه داد و فقط یه آدم معمولی که تو زندگیش یه بار یه تصمیم اشتباه گرفته بود کل زندگیش رو سر همون یه بار از دست داد. و ما اینکارو کردیم. مایی که هدفمون رسوندن حق به حق‌دار بود. من می‌ترسم اون وکیله باشم.

و همه‌ی اینا هست. ولی در عین حال هم از وضعیت حال حاضرم خسته‌ام. درسته توی اون دره‌ی سقوط نیستم، ولی شاید در آینده هم هیچ‌وقت به قولی سرم به سنگ نخوره. شاید اون لحظه‌ی عرفانی که آدم از ته ته وجودش خسته می‌شه از وضعیت حاضر و تصمیم به تغییر و بلند شدن می‌گیره هیچ‌وقت تو زندگی من رخ نده‌. باید همیشه همینجا بمونم چون یه موقعی توی کودکی از خوب بودن احساس شرم کرده‌م؟ چون احتمال این وجود داره که یه نفر از دانش سوءاستفاده کنه؟ اینو هم نمی‌تونم قبول کنم. عین همون باختن عمدی توی بازیه. حس می‌کنم منم حق دارم از بردن خودم احساس خوشحالی کنم. 


امروز به خودم گفتم ببین، شایدم ترسناک نباشه. شاید جای خوبی باشه‌. تو دیگه بچه نیستی که کسی بخواد مجبورت کنه و ازت انتظار داشته باشه. هرجا حس کردی یه مسئولیت رو نمی‌خوای بپذیری، نه چون نمی‌تونی بلکه چون نمی‌خوای، رد کن. هرجا حس کردی یه چیزی رو دوشت اضافیه کنار بذار. ولی شایدم بتونی یه تفاوت خوب ایجاد کنی. شاید یه جا آشتی ایجاد کنی. چون نه فقط مسائل ریاضی، مسائل بین انسانی هم حل کردنشون مهارت و دانش می‌خواد. از چی فرار می‌کنی؟ چیه این وضعیتی که داری؟  


It may make a difference

It may bring peace

Even if it doesn't

You're the one with keys

If you don't feel good in 

winning win-lose games

Maybe it's time to

Create some win-wins

  • نورا

The home is a mess. PMS shows up its energy in all corners. In unwashed dishes, clothes on the floor, trash bags lined for being taken out. I was thinking that I wish someone could magically come and clean everywhere to get me out of this mess. A wicked witch on its flying broom, knocking my window "Do you need a hand?" And then, all of a sudden, everything is organized and clean in a blink. 

I can't imagine any real human come to my house and help me out. I will be too ashamed. I can almost hear them saying things in my back. "Have you ever been to her house? She's such a mess. I already feel bad about her future husband and kids."

I can remember what my mom snd aunts were saying about one of family's daughters-in-law. "Did you see her bathroom? The stains were clear. She's organized, but not clean. Not at all. Coming from a poor family, it's no wonder to not learn about cleanliness." "No it's not about family. She's just too lazy in my view."  I can't let anyone talk shit in my back like this. 

But then I remembered when I visited one of my friend's home and his home was a total mess too. Way worse than what my home is right now. Did I felt a dislike in my heart for him? No. I still liked him as much. I just felt I've been a bad friend for not understanding the depth of his depression, that had led to him not having energy to clean up as should. I helped him to clean everywhere and I just felt good knowing that he is taken care of. There was no shame pointing. No judgment. No backbiting. 

But I can't see other people like myself. I can be compassionate with others, but can't believe someone's compassion for me. I can't imagine anyone around me, to see me in this mess, and not thinking bad of me. 

But I thought, I know that I need such a person in my life. Someone who takes care of me when I'm not in the mood. I shouldn't be pleased with any less of that. 

  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان