فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

مامانم پیام داده که چیکار میکنی و اظهار دلتنگی کرده. یکی دو بار هم شده که پشت تلفن گفته‌ن دلت تنگ نشده؟ و من جواب خاصی نداده‌م. نه گفته‌م اره نه گفته‌م نه. ولی خب منتظرم یه بار دیگه ازم بپرسن. که بگم نه. بگم برا چی دلم تنگ شه؟ برای اینکه تو خونه حبسم کنین؟ برای اینکه به اتاقم سرک بکشین بگین چیکار میکنی؟ برای اینکه وقتی میرم رو پشت بوم قدم بزنم بیاین بالا که ببینین با کسی تلفنی صحبت نمی‌کنم؟ برا اینکه بگین چرا پلک میزنی؟ برا اینکه مدام سرزنشم کنین که چرا جوری هستم که هستم؟ برا اینکه هرروز دعوا کنید سر چیزای بیخود؟ برا اینکه مجبورم کنین باهاتون بیام سفر؟ برای اینکه دو ماه مریض باشم و نتونم حتی ایستاده نماز بخونم و بگید به خودت تلقین نکن؟ برای کدوم قسمت از اون زندگی دلم تنگ شه؟ 


من خیلی دوست داشتم سه ماه دیرتر بیام اینجا. نه مدت طولانی. فقط سه ماه دیرتر. ویزام اعتبار داشت، دانشگاه بهم دیفر می‌داد، همه چیز جور می‌شد. ولی همه‌ی شما ترسیده بودین. من با غصه اومدم. مدیون شدم. چون به اون گفته بودم پدر مادرم خوشحال میشن که من بیشتر بمونم ایران. خوشحال میشن که بخوام ازدواج کنم. خوشحال میشن که تو رو ببینن. و هیچ کدومش نشد. و اتفاقات بدتری افتاد. و من موندم که شما واقعاً کی هستین. شمایی که اینهمه سال باهاتون زندگی کردم چقدر منفعت‌طلب هستید حتی برای بچه‌های خودتون و چقدر راحت تو چشم آدم نگاه می‌کنید و دروغ میگید و چقدر حقیرید. چقدر حقیرید شمایی که هیچ وقت دلم براتون تنگ نمیشه. 

  • نورا

این ترم یه کلاس تعمیرات دوچرخه ثبت‌نام کردم. ۶ جلسه‌ی دو ساعته‌ست. امروز هم جلسه‌ی اولش بود و یاد گرفتیم اگه چرخ پنچر شد چجوری باز کنیم چرخو، تعمیرش کنیم، و دوباره ببندیم سر جاش‌. یکم زور می‌خواست و من حس کردم دستام اون زور رو ندارن :( حالا شاید کم‌کم بهتر شه. 


اول باید چرخو باز کنیم. یه کلامپ داره که اونو باز می‌کنی و بعد چرخ میفته خودش. بعدش باید تایر رو در بیاری. ولی اول باد تیوب رو خالی می‌کنی، بعد یه چیزی هست میزنی زیر تایر و میکشی که کل تایر بیرون بیاد. اینجاش خیلی زور می‌خواست. بعد تیوب رو جدا می‌کنی از تایر، محل پنچری رو شناسایی می‌کنی، سمباده می‌کشی، چسب سیمان می‌زنی، وایمیستی خشک شه و بعد اون پتچ رو بهش می‌چسبونی و ماساژ می‌دی تا محکم شه. بعدم که دیگه دوباره تیوبو یکم باد می‌کنی، نه پرباد، فقط در حدی که شل و ول نباشه؛ می‌ذاریش تو تایر، تایرو از یک سمت جا میدی تو ریم، و بعد سمت مقابل رو جا میدی. نکته‌ش اینه که از محل والو شروع کنی که در آخر قسمت مقابل والو برا جا زدن بمونه. وگرنه سخت میشه. بعدم تموم، تیوبو باد می‌کنی و جا میدی تو چرخ :) 

  • نورا

احساسات کمابیش متناقضی دارم. تلفیقی از افسردگی، انگیزش و هیجان.

 از دیدن آدم‌هایی که از اطراف دنیا اومده بودن و همه با ذوق زیادی در مورد کارشون صحبت می‌کردن هیجان‌زده‌ام و شاید بعضی‌هاشون دوست‌های دائمی برام بشن. کسایی که همیشه می‌تونی باهاشون در مورد علم صحبت کنی و برق رو توی چشماشون ببینی. 

 انگیزه‌ی بیشتری برای کار کردن دارم چون دوست دارم دفعه‌ی بعد که می‌بینمشون بگم چه نتایجی گرفتیم و میدونم همه چیز با سرعت خیلی زیادی در حال حرکت به جلوئه و ما هم باید با همون سرعت جلو بریم. 

ولی کمی هم از برگشتن به شهر کوچیکمون افسرده‌ام. احساس نمی‌کنم محدودیتی برای رشد دارم، ولی دلم تنگ میشه برای اینکه توی همچین محیطی و بین همچین آدمایی باشم. امیدوارم در نهایت بتونم جایی باشم که هرروز از دیدن آدمای اطرافم به وجد بیام و اونا هم همین احساسو نسبت به من داشته باشن.  

  • نورا



این عکس ویژن برد پارسالم بود. گلدون گذاشته بودم که اتاقمو پر از گل کنم. اینکارو نکردم. فقط یه گلدون از یکی از بچه‌ها هدیه گرفتم برا تولدم. یکم خسیس شده‌م در گل خریدن :)) 

آرم پرینستون بود. براش کار خاصی نکردم. فقط در قلبم جا داره :)) ولی خب نمیدونم، الان دیگه اونقدرا برام مهم نیست. هدی تو وبلاگش نوشته بود که وقتی فاینمن می‌خواد برا دکترا اپلای کنه، به یکی از استاداش میگه می‌خوام تو MIT بمونم. استاده میگه نه. باید ازینجا بری. ما اینجا قبولت نمی‌کنیم حتی اگه خیلی عالی باشی. فاینمن میگه چرا؟ MIT بهترینه تو دنیا. استادش میگه دقیقاً برا همین باید از اینجا بری. باید بری بقیه‌ی دنیا رو هم ببینی. 

خلاصه منم اون ابهت پرینستون برام کم شده. حس می‌کنم لزوماً آدم نباید برای موفق شدن از اون جاها بگذره. یعنی، دیگه آرزوی بزرگی نیست. باید دنبال آرزوهای دورتری باشم. 

بعد عکس Nature Methods بود. ژورنال مورد علاقه‌م. امسال اولین مقاله‌مو چاپ کردم. که خب یکم در این راستا بود. البته چیز خاصی نبود. یه review paper که من بخش کوچیکیش رو نوشتم. ولی تجربه‌ی خوبی بود. امیدوارم کم‌کم خودم نویسنده‌ی اول هم بشم و شاید یه روز به نیچر متود هم رسیدیم. باید روی نوشتنم کار کنم هنوز. 

بعد عکس یه رودخونه تو همین ایالت بود. که نماد این بود برم اینجا بیرونو ببینم.روی هم رفته سه چهار بار رفتم توی طبیعت. نسبت به سالای قبل خوب بود. نمیدونم فرصت کنم بیشتر از این بیرون برم یا نه. 

بعد عکس دانشگاهمون بود. که خب بالاخره رفتم داخلش و از روی اون پل زیباش رد شدم. از دور قشنگتره :))) الان دیگه اون حسو ندارم بهش شاید. ولی خب دوستش دارم. کلاً همه چی از دور ابهت داره. وقتی داخلشی چیز خاص یا عجیبی نیست. 

بعدی یه دختره در حال کتاب خوندن. و خب امسال کتابای خوبی خوندم. از خودم راضی‌ام در این زمینه. یه عالمه کتاب هم خریدم که امیدوارم زودتر تمومشون کنم. 

بعد یه دختره در حال کد زدن. این هم هستم. این که پشت لپتاپ بشینم و کد بنویسم کار هرروزم شده. البته لپتاپم پشتش ازون برچسبا نداره :))) 

بعدی نماد وبسایتم بود. که خب منحل شد. یه وبسایت جدید زدم که آدرسشو دو سه نفر بیشتر ندارن. و خب چیزی هم نتونستم توش بنویسم. ولی تو فکر اینم که یه استراتژی دیگه برای کارای ترویج علم بسازم. حالا نتایجش رو انشالله امسال بتونم بهتون نشون بدم. 

بعد یه دوربین فیلمبرداریه. در ادامه‌ی یوتیوبم دوست داشتم کانالمو توسعه بدم. که اون رو هم منحل کردم. فرصتش برام پیش نمیاد و حس کردم در سطح من نیست. نه اینکه یوتیوبرا سطحشون پایین باشه، ولی اون چیزی که من می‌خواستم اونی نبود که بودم. اگه یه روز بتونم مثلاً یه کار تخصصی رو آموزش بدم تو یوتیوب، اونموقع اونکارو می‌کنم. اینکه ولاگر باشم نه. 

دویدن. یه مدت می‌رفتم توی پیست دو میدانی می‌دویدم. بعد رها شد. احساس امنیت نمی‌کردم. بعد رفتم باشگاه و همزمان تو خونه هم ورزش کردم. حالا امیدوارم این ترم هم ورزش کردنو ادامه بدم. یا حتی بیشترش کنم. یه دختری خودشو که معرفی ‌کرده بود گفته بود هرروز وزنه می‌زنه، توی یه دانشگاه خیلی خوب هم دکتری می‌خونو، توی فیلد خودمون؛ و خب اگه اون میتونه منم باید بتونم. 

دوچرخه. دیگه هرروز با دوچرخه میرم دانشگاه الان. و امیدوارم یکی دو هفته بعد یه دوچرخه هم بخرم. فعلاً از همین اشتراکیا استفاده می‌کنم. 

موسیقی گوش دادن. دوست داشتم بیشتر با موسیقی ملل آشنا بشم. تا یه جایی پیش رفتم. ولی بعد کلاً آهنگ گوش دادن رو کنار گذاشتم. تمرکزم رو کم می‌کرد. شاید برا همه اینطوری نباشه. و نمیدونم براش چیکار می‌تونم کنم. شاید شما بتونید هرازگاهی بهم یه موسیقی خوب معرفی کنید :) من هر دفعه یکی تو وبلاگش یه قطعه‌ای میذاره با توجه گوش می‌دم :) 

ویولون. وقتی ایران بودم یکم تمرین کردم. بعد فهمیدم ویولونی که تو خونه داریم استاندارد نیست. و رها شد همونجا. علاقه‌ی زیادی دیگه به یادگیری ساز ندارم. حداقل تو این برهه از زندگیم. 

نورا ریدز. اون هم تموم شد. ولی تجربه‌ی خوبی بود. 

و چند تا جمله از قرآن. بسم‌الله. صبر کن صبری زیبا. و تو را در حالی ‌‌که گم‌ شده بودی پیدا کردیم. و خدا کافیست. خوب بودند. سال گذشته سال صبر بود. هرچند احتمالاً تمام زندگی انسان باید با صبوری بگذره. 


و در ادامه هم می‌رسیم به سراغ ویژن برد امسال. تحلیلش انشالله بمونه برای سال بعد :)


+ خیلی وقته چالش وبلاگی برگزار نشده. برا همین همه‌ی شما رو دعوت می‌کنم که ویژن برد خودتونو بسازید. من اینو توی canva ( canva.com) ساختم، ولی شما می‌تونید هرجایی بسازید. حتی رو گوشیتون چندتا عکس رو کلاژ کنید. لزومی نداره پیچیده باشه. فقط یه فرصتیه که به سال پیش‌رو فکر کنیم، و به ذهنمون اجازه بدیم آرزو/رویا/امیدواری هاشو بتونه خیال کنه :) 


++ اگه تو چالش شرکت کردید بقیه رو هم به این چالش دعوت کنید. ولی لازم نیست منو لینک کنید. فقط همینجا یه کامنت بذارید اطلاع بدید که بیایم وبلاگتونو بخونیم. اگه دوست داشتید البته :) در کل spread the word و feel free. 



  • نورا
می‌دانی شاطر، آن روزی که دست مرا گرفتی از سر چهارراه آوردی اینجا، خمیر دادی دستم، گفتی پهنش کن؛ آن روز خیلی تنها بودم. خودم نمی‌دانستم اسمش تنهایی است. آن‌موقع‌ها خیلی خام بودم. یعنی، سن و سالی نداشتم. پاهایم، دست‌هایم، سرم، تمام وجودم پر از یک چیزی بود که می‌خواست فقط بیرون بریزد. هرچه می‌دویدم تمام نمی‌شد. هرچه با خودم حرف می‌زدم و ادای دیگران را در می‌آوردم تمام نمی‌شد. هرچه با بقیه‌ی بچه‌های محل کتک‌کاری می‌کردم تمام نمی‌شد. یک جوهره‌ای بود درونم. آن روز که خمیر را دادی دستم و گفتی پهن کن، تا شب چندتا خمیر پهن کردم شاطر؟ آرامم کرد. هر خمیری که برداشتم و پهن کردم یک ذره‌ای از جوش و خروشم کم شد. بعد از آن هرروز آمدم. هرروز آمدم که تنهایی‌ام را اینجا پهن کنم. آنموقع نمی‌دانستم اسمش تنهایی است. حالا می‌دانم. حالا فهمیده‌ام که تنهایی همان خمیر است. می‌دانی شاطر، آدم تنها یک خمیر است. یک خمیری است منتظر یک دستی که او را بگیرد، یک تنوری که بهش بچسبد، یک آتشی که قلبش را محکم کند. اگر همینطور بماند ترش می‌شود. توی دستت که بگیری وا می‌رود. هرچه با آن بازی کنی، چند دقیقه نگذشته، دوباره در خودش جمع می‌‌شود. یک گلوله‌ی بی‌شکل. می‌دانی شاطر، گاهی دلم از تنهایی غمباد می‌گیرد. تو می‌دانی غمباد چیست. تو دیده‌ای وقتی که سر ظرف خمیر را می‌گذاری چطور باد می‌کند و بالا می‌آید. دلم از غم می‌خواهد بترکد ولی نمی‌ترکد. چون تنهایی خمیر است شاطر. تنهایی خمیر است. فقط کش می‌آید. کش می‌آید. کش می‌آید. . . 
شاطر تنهایی خمیر است. . . 
  • نورا

امروز ذهنم به تمامی درگیر یک مسئله بود. آخرین تحلیل‌ها روی نتایج نتوانستند معنای خاصی نشان بدهند. پشت میز کار نشسته بودم و به درخت‌های روبرو خیره شده بودم، بدون آنکه به آن‌ها نگاه کنم. یک پرنده‌ی کوچک از شاخه بلند شد و در هوا چرخ زد. حرکاتش نامنظم بود و نمی‌توانست خوب اوج بگیرد.

یکی از روش‌های شناسایی پرندگان‌ همین ارتفاع پروازشان است. اگرچه در ادبیات پرواز نماد آزادی و رهایی است، پرندگان آزاد و رها نیستند. هر پرنده‌ای، حتی در آسمان بی‌کران، محدود است. یعنی، چیزهای زیادی هستند که تعیین می‌کنند یک پرنده تا کجا اوج بگیرد. قدرت خود پرنده و ژن‌هایش تنها یکی از آن‌هاست. بعضی پرنده‌ها با آنکه توانایی‌اش را دارند ارتفاع زیادی نمی‌گیرند؛ چون دلیلی برای اینکار ندارند. آنچه می‌خواهند، غذا و آشیان، همه در ارتفاعات پایین است. مگر در فصل مهاجرت، که در آن پرنده‌ها، گاه هم‌بال با هواپیماها، بر فراز ابرها، و با بادهای تند، حرکت می‌کنند. اتفاق افتاده که پرنده‌ای حتی در موتور یک هواپیما یا حتی جت، جان خود را از دست بدهد.[۱] 


در حالی که آنجا نشسته بودم، به این‌ها همه فکر می‌کردم، به آن پرنده که مشخص نبود نوپرواز است یا در باد گیر افتاده. به آن منظره می‌نگریستم و به خودم فکر می‌کردم. اگر زندگی به پهنای آسمان بود، من در چه ارتفاعی بودم؟ آنچه می‌جویم روی زمین است یا بالای ابرها؟ و آنچه از درون مرا محدود کرده چیست؟ آیا هوا به راستی طوفانی شده، یا من پرنده‌ای نوپا هستم که تلو تلوخوران پیش می‌رود؟ 



۱. منبع

  • نورا
آخرین نظرات
  • ۸ ارديبهشت ۰۳، ۱۵:۱۱ - 🌺آسیــ هــ💚
    مرسی .
نویسندگان