تنهایی خمیر است
يكشنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۱، ۰۲:۲۱ ق.ظ
میدانی شاطر، آن روزی که دست مرا گرفتی از سر چهارراه آوردی اینجا، خمیر دادی دستم، گفتی پهنش کن؛ آن روز خیلی تنها بودم. خودم نمیدانستم اسمش تنهایی است. آنموقعها خیلی خام بودم. یعنی، سن و سالی نداشتم. پاهایم، دستهایم، سرم، تمام وجودم پر از یک چیزی بود که میخواست فقط بیرون بریزد. هرچه میدویدم تمام نمیشد. هرچه با خودم حرف میزدم و ادای دیگران را در میآوردم تمام نمیشد. هرچه با بقیهی بچههای محل کتککاری میکردم تمام نمیشد. یک جوهرهای بود درونم. آن روز که خمیر را دادی دستم و گفتی پهن کن، تا شب چندتا خمیر پهن کردم شاطر؟ آرامم کرد. هر خمیری که برداشتم و پهن کردم یک ذرهای از جوش و خروشم کم شد. بعد از آن هرروز آمدم. هرروز آمدم که تنهاییام را اینجا پهن کنم. آنموقع نمیدانستم اسمش تنهایی است. حالا میدانم. حالا فهمیدهام که تنهایی همان خمیر است. میدانی شاطر، آدم تنها یک خمیر است. یک خمیری است منتظر یک دستی که او را بگیرد، یک تنوری که بهش بچسبد، یک آتشی که قلبش را محکم کند. اگر همینطور بماند ترش میشود. توی دستت که بگیری وا میرود. هرچه با آن بازی کنی، چند دقیقه نگذشته، دوباره در خودش جمع میشود. یک گلولهی بیشکل. میدانی شاطر، گاهی دلم از تنهایی غمباد میگیرد. تو میدانی غمباد چیست. تو دیدهای وقتی که سر ظرف خمیر را میگذاری چطور باد میکند و بالا میآید. دلم از غم میخواهد بترکد ولی نمیترکد. چون تنهایی خمیر است شاطر. تنهایی خمیر است. فقط کش میآید. کش میآید. کش میآید. . .
شاطر تنهایی خمیر است. . .
- ۰۱/۰۱/۰۷
عالی بود
لطفا منبع این و بزارین ممنون.