فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دارمینس» ثبت شده است

بعد از این مدت زیاد که اینجا بوده‌ام، بالاخره حس می‌کنم دارند مرا به جمعشان راه می‌دهند. حس نمی‌کنند من درونم سیاهی یا چیزی شبیه به آن دارم. دیروز مرا به یک مراسم ختم دعوت کرده بودند. صحبت از این مراسم یک فصل جداگانه می‌طلبد. اما یک نکته‌ی جالب و عجیب دیدم که باید در موردش می‌نوشتم. من آنجا طبق عادت و رسوم خودمان، به فرزند مرحوم، که خودش هم پیرمردی سالخورده بود تسلیت گفتم. دقیق‌تر بگویم، گفتم "امیدوارم خداوند به شما صبر بدهد." می‌دانستم به وجود خدا اعتقاد دارند. ولی پیرمرد کمی اخم کرد و بعد انگار متوجه شده باشد من غریبه‌ام و از من انتظار زیادی نباید داشته باشد، با سر انگشتانش به شانه‌ام زد، تشکر کرد و رفت. 


بعد که ماجرا را برای ودان تعریف کردم تازه دستگیرم شد که چه افتضاحی به بار آورده‌ام. ودان تازگی دستیار من در آزمایشگاه شده و از اهالی جزیره است. او گفت آنقدرها هم حرف بدی نزده‌ام، ولی در دارمینس برای تسلیت می،گویند "امیدوارم خداوند به شما طوفان ببخشد"! 

ودان که تعجب مرا دید توضیح داد این برآمده از تفکر دارمینسوس است که بیشتر اهالی جزیره به آن اعتقاد دارند. ماجرا از این قرار است که دارمینسوس - فیلسوفی که قبلاً هم صحبتش را کرده بودم - معتقد بوده آنچه زنده را از مرده جدا می‌کند «صدای درون» است، و موجودات آنجا که صدایی درونشان باقی نمی‌ماند می‌میرند. 

اما دارمینسوس همچنین معتقد بوده هرچه این صدا شدت کمتری یابد، آدمی به آرامش بیشتری می‌رسد. و چون در مورد موجودات زنده، نمی‌توان صدای درون را هیچ‌جوره کم کرد. یعنی، نمی‌شود که مغز آدم‌ها را خالی کرد، نظرش این بوده که تنها در حضور صدایی بلندتر است که صدای درون می‌تواند نادیده گرفته شده و اثرش کم شود. مثلاً جمله‌ای دارد که می‌گوید: «وقتی صدای درونت شاد است، به سایه‌ برو تا آن را بشنوی. وقتی صدای درونت غمگین است، به ساحل برو تا آن را فراموش کنی.» (من آنجا نپرسیدم سایه‌های اطراف ساحل چه حکمی دارند، ولی گمانم منظورش را فهمیدم). و خلاصه اینکه وقتی می‌گویند خداوند به شما طوفان ببخشد، منظورشان این است که صدایی بلندتر بیاید و غم‌های شما را کم‌صدا کند. بعدتر متوجه شدم دارمینسی‌ها حتی تا چند روز بعد به خانه‌ی مرحوم می‌روند تا آن‌ها را تا ساحل مشایعت کنند، و همگی چند دقیقه‌ کنار دریا بایستند و صدای بلند موج‌ها را بشنوند. کنار همان صخره‌ای که وقتی موج به آن برخورد می‌کند صدایش پرده‌ی گوش را هم پاره می‌کند (اغراق می‌کنم. نوشتن چنین گزارشی بدون آرایه‌ی اغراق دشوار است.)  

کنجکاو شده‌ بودم که در اوقات فراغتم بیشتر در مورد دارمینسوس بخوانم. ولی وقتی با ودان مطرحش کردم گفت که هیچ کتاب یا نوشته‌ای از او باقی نمانده است. در واقع آن زمان نوشتن مرسوم نبوده. همه‌ی آنچه هست سینه به سینه از نسلی به نسل دیگر منتقل شده. او همچنین بعدتر گفت این را هرگز پیش کسی نگویم و از او هم نشنیده بگیرم، اما عده‌ای در دارمینس هستند که حتی در وجود دارمینسوس تردید دارند. آنقدر آهسته و با احتیاط این را گفت چپ به راست (متن لاتین)که حتی حالا که دارم این گزارش را برای هزاران فرسخ آن سوی آب‌ها می‌نویسم احساس خیانت و فاشگویی راز به من دست داده است.

اما خود ودان از طرفداران سرسخت دارمینسوس است. وقتی شگفتی و اشتیاق مرا برای دانستن بیشتر دید یک چیز جالب دیگر هم برایم تعریف کرد. گفت «می‌دانستید که دارمینسوس حتی در مورد تکامل هم صحبت کرده؟ او می‌گوید جانداران اول همه در خشکی زندگی می‌کردند، و بعد کم کم در طی تکامل به دریا رفتند. دلیلش هم به همین صدای درون بر می‌گردد. او می‌گوید طبیعت همیشه از تلاطم به سمت سکوت حرکت می‌کند. یک جایی هم در تاریخ تکامل، لاک‌پشت‌ها به دریا رفتند تا صدای درونشان را کم کنند، تا صدای درونشان با صدای موج‌ها یکی شود. بعضی‌هایشان برای همیشه آنجا ماندند و بعضی‌هایشان برگشتند. انسان هم از نسل لاک‌پشت‌هایی است که از دریا برگشته‌اند. ولی کسی نمی‌داند چرا.» 
  • نورا

امروز ذهنم به تمامی درگیر یک مسئله بود. آخرین تحلیل‌ها روی نتایج نتوانستند معنای خاصی نشان بدهند. پشت میز کار نشسته بودم و به درخت‌های روبرو خیره شده بودم، بدون آنکه به آن‌ها نگاه کنم. یک پرنده‌ی کوچک از شاخه بلند شد و در هوا چرخ زد. حرکاتش نامنظم بود و نمی‌توانست خوب اوج بگیرد.

یکی از روش‌های شناسایی پرندگان‌ همین ارتفاع پروازشان است. اگرچه در ادبیات پرواز نماد آزادی و رهایی است، پرندگان آزاد و رها نیستند. هر پرنده‌ای، حتی در آسمان بی‌کران، محدود است. یعنی، چیزهای زیادی هستند که تعیین می‌کنند یک پرنده تا کجا اوج بگیرد. قدرت خود پرنده و ژن‌هایش تنها یکی از آن‌هاست. بعضی پرنده‌ها با آنکه توانایی‌اش را دارند ارتفاع زیادی نمی‌گیرند؛ چون دلیلی برای اینکار ندارند. آنچه می‌خواهند، غذا و آشیان، همه در ارتفاعات پایین است. مگر در فصل مهاجرت، که در آن پرنده‌ها، گاه هم‌بال با هواپیماها، بر فراز ابرها، و با بادهای تند، حرکت می‌کنند. اتفاق افتاده که پرنده‌ای حتی در موتور یک هواپیما یا حتی جت، جان خود را از دست بدهد.[۱] 


در حالی که آنجا نشسته بودم، به این‌ها همه فکر می‌کردم، به آن پرنده که مشخص نبود نوپرواز است یا در باد گیر افتاده. به آن منظره می‌نگریستم و به خودم فکر می‌کردم. اگر زندگی به پهنای آسمان بود، من در چه ارتفاعی بودم؟ آنچه می‌جویم روی زمین است یا بالای ابرها؟ و آنچه از درون مرا محدود کرده چیست؟ آیا هوا به راستی طوفانی شده، یا من پرنده‌ای نوپا هستم که تلو تلوخوران پیش می‌رود؟ 



۱. منبع

  • نورا
مارتای عزیز،

امیدوارم حالت خوب باشد و روزهای خوبی را بگذرانی. من هم اوضاعم اینجا خوب است و هنوز چیزهای زیادی هست که باید در این جزیره کشف کنم. هفته‌‌ی گذشته یکی از کارآموزانم که اهل همین جاست برایم یک گلدان گل آورده بود. از گل‌های بومی اینجاست که به سختی نیز پرورش داده می‌شود. 
هربار به آن نگاه می‌کردم خاطره‌ای از روزهای خوبمان در ذهنم تکرار می‌شد. مخصوصاً آن روزی که بعد از آن آزمایشگاه طولانی رفته بودیم رشد سلول‌هایمان را جشن بگیریم. فکر می‌کنم تو هم به خاطر داشته باشی. زیر درخت کاج نشسته بودیم. من چای لیپتون و لیوان‌ را از آشپزخانه برداشته بودم، ولی یادم رفته بود که آب جوش هم نیاز داریم. بعد کلوچه‌های تو را خوردیم. تو همیشه توی جیبت از آن کلوچه‌ها داشتی؟ یا فقط آن روز بود؟ یادم مانده که شال بنفشت را دور گردنت انداخته بودی. هر بار این گل‌های بنفش را نگاه می‌کردم یاد آن روزها می‌افتادم. مخصوصاً آن روز. 

می‌دانی، آدم گاهی نمی‌داند باید چه کند. این ارکیده‌ها از زیباترین و کمیاب‌ترین گل‌های دنیا هستند. و من به سادگی یک بی‌دست‌ و پای نابلدم. این گل‌ها را از اعماق قلبم دوست داشتم، ولی نمی‌دانستم باید با آن‌ها چه کنم. نمی‌دانستم چطور باید آن‌ها را گرامی بدارم. نمی‌دانستم چطور دوست داشتنم را اظهار کنم. با خودم فکر می‌کردم آیا اگر هرروز به آن‌ها آب بدهم نشانه‌ی دوست داشتن است؟ یا باعث پوسیده شدن ریشه‌هایشان می‌شود؟ آیا اگر دائماً به آن‌ها نگاه کنم متوجه می‌شوند؟ من واقعاً دوست داشتم از آن‌ها به بهترین وجه ممکن مراقبت کنم. اما نمی‌دانستم چه رفتاری شایسته‌ی آن‌هاست. 

مارتای عزیزم، راستش را بخواهی، این گل‌ها بیشتر از همه از این وجه مرا یاد تو می‌انداختند. یادآور ناتوانی و سردرگمی و ترس من در برابر زیبایی و شکنندگی و ارزشمند بودن تو بودند. دیروز سباستین، پسر بچه‌ای که گاهی این اطراف بازی می‌کند، آمده بود و یکی از شاخه‌های گل را چیده بود. قسم می‌خورم نزدیک بود همان جا به گریه بیفتم. ولی نمی‌توانستم به آن کودک معصوم چیزی بگویم. با این حال، یک لحظه به خودم گفتم شاید کار درست همین است. شاید گل‌ها برای چیده شدن و بوییده شدن می‌رویند. نه از دور دیدن و ستودن. 

یکی از گل‌ها را برای تو چیدم و گذاشتم لای شیشه تا خشک شود. رویش سیلیکاژل هم ریختم. همانطور که تو گفته بودی. باید توی یک پاکت کوچک همراه همین نامه باشد. من از این راه دور نمی‌توانم از تو مراقبت کنم. تو مراقب خودت باش. با گل‌ من گل‌نوازانه رفتار کن. و این گل‌ها را از من بپذیر. از من که هنوز در دوست داشتن تو نابلدم. 

دوستدار تو،
دانشمند کوچک
  • نورا

دیشب به مناسبت ماه گرفتگی یک جشن و پایکوبی برقرار بود. مردم اینجا معتقدند اگر حتی در تاریکترین شب هم شادی را زنده نگهدارند، سایه‌ی شوم از روی ماه کنار می‌رود. ترانه های دارمینس در نوع خود بی نظیرند. یعنی، احتمالاً تمام ترانه های دنیا نظیر ندارند، فقط می خواهم بگویم ترانه های دارمینس هم یکی از آن هاست. یک شعبده باز هم آورده بودند. خوشبختانه خودش توانایی خواندن این متن را ندارد، وگرنه خیلی از دستم دلخور می شد. آخر خیلی حساس بود که به او نگویند شعبده باز، می گفت من یک جادوگرم. چشم بندی نمی کنم، جادو می کنم. از نظر من این دو فرقی ندارند ولی او می‌گفت:«شعبده چشم ها را می بندد، جادو چشم ها را باز می کند.» از انصاف نگذریم کارهای متفاوتی می کرد. مثلش را در سیرک ها ندیده بودم. حالا به اینکه من سیرک نرفته ام هم می تواند مربوط باشد. ولی کارهایش شگفت‌انگیز بودند و من جداً کنجکاو شده بودم رازشان را بدانم.

بعد از نمایش تا خانه با هم قدم زدیم. در واقع مسیرمان یکی بود. به من گفت که یکی دو تا از گزارش‌های مرا در مورد حیات گونه‌ها در دارمینس خوانده است و به نظرش کارهای من شگفت‌انگیزند. من آنقدر ناگهانی خندیدم که نزدیک بود باعث سوءتفاهم شوم. گفتم جالب می‌شد اگر دانشمندها می‌توانستند با جادوگرها کار کنند. و به شوخی گفتم نظرش چیست که گونه‌های منقرض را زنده کنیم؟ 

بعد بی مقدمه چشمهایش قرمر شدند. لایۀ اشک در تاریکی مهتاب در چشمانش برق زد. گفت نمی شود. گفت نمی شود گونه های منقرض را زنده کرد. مثل معشوقۀ او که سالهاست منقرض شده است. گفت:« اشتباه برداشت نکنی. می‌دانم معنی منقرض شدن چیست. ولی او هم آخرین نوع از گونۀ خود بود. آخرین آدمی بود که می‌توانستم دوستش داشته باشم. در واقع، من به خاطر او جادوگر شدم. یک بیماری نادر داشت که اگر سطح هیجان خونش از مقداری کمتر می‌شد ناگهان عضلاتش فلج می‌شد و چشمانش را نمی‌توانست باز کند. روی یک صخره رو به دریا نشسته بودیم. روزی بود که از او خواستم کنار من بماند. رو کرد به من و گفت "به نظرت تا کی می توانیم همدیگر را شگفت زده کنیم؟" بدون تعلل گفتم "من قرار است همیشه تو را شگفت زده کنم." همانجا بود که تصمیم گرفتم جادوگر شوم.»

دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. من می ترسیدم چیزی بپرسم. خودش ادامه داد:« دوست داشتم چشمهایش را ببینم. وقتی با چشمان باز به من لبخند می‌زد زیبایی‌اش دوچندان می‌شد. دوست داشتم صدای خندیدنش را بشنوم. جادوهای زیادی یاد گرفتم و هر روز یک جور هیجان‌زده‌اش می‌کردم. ولی یک روز رسید که دیگر نخندید. روزهای بعد کمتر خندید. بعد یک روز رسید که چشمهایش را باز نکرد. من نگران شده بودم، ولی او گفت چیزی نشده و فقط جادوهایم برایش عادی شده و چشم بسته می‌تواند حدس بزند قرار است چه کار کنم.»

تقریباً به خانه رسیده بودیم و باید از هم جدا می‌شدیم. دستش را روی شانه ام گذاشت و به ماه که گرفتگی‌اش کامل شده بود نگاه کرد. گفت :«می دانی، مردم از ماه گرفتگی می ترسند. از موج های بلند دریا می ترسند. از گردبادی که از غرب می‌آید می‌ترسند. خطرهای زیادی هستند که ممکن است جان آدم را تهدید کنند. ولی تا حالا فکر کرده ای که چه خطری در آرامترین لحظات است که انسان را تهدید می‌کند؟»

من فکرم درست کار نمی‌کرد. مبهوت ماندم و ترجیح دادم خودش جمله اش را از سر بگیرد. «عادی شدن دوست عزیز. خطر بزرگ هر آرامشی عادی شدن است. من هم مدت زیادی نمی توانم اینجا بمانم. بالاخره یک روز می رسد که جادوی من چشمهای کسی را باز نکند. مثل آن روزی که چشمهای او بسته شد. و دیگر هرگز باز نشد.»


--
سایر داستان‌های مجمع الجزایر دارمینس را می‌توانید اینجا بخوانید.
  • نورا
دیروز مردم لب ساحل جمع شده بودند. به شدت می‌گریستند و من وحشت کرده بودم. هیچ دلیل موجهی به ذهنم خطور نمی‌کرد. ممکن بود کسی غرق شده باشد؟ در این جزیره که کودکان شنا کردن را پیش از راه رفتن می آموزند؟ به زحمت خودم را به جلوتر رساندم و از بین صورت های گریان گذشتم. یک ماهی زیبا کنار ساحل افتاده بود. اینکه می گویم زیبا ممکن است از نظر خواننده گنگ باشد. ولی آیا تاکنون زیبایی مطلق را تصور کرده اید؟ او تجسم زیبایی بود در ذهن بکر هر انسانی. بدون نیاز به آنکه توصیفش کنم. بی اختیار اشک ها از دیدگانم جاری شدند. نمی دانستم چرا، فقط ناگهان قلبم فشرده شد و بغض به گلویم رسید و نتوانستم آن را مهار کنم. به چهره مردم نگاه کردم و دیگر انگار خودم نبودم. تا آنجا گریستم که تمام غم های این چند سال از قلبم بیرون رفت. تا آنجا گریستم که احساس کردم همه چیز به پوچی گراییده. تا آنجا که جمعیت همه سکوت کرد و چشم یارای نگاه کردن به چشم دیگری را نداشت. 

رفتم زیر درختی تکیه کردم. جوانی که راهنمای من در این جزیره است نزدیکم آمد. بدون اینکه چیزی بپرسم شروع به گفتن کرد. گفت می داند که به خلق الساعه اعتقادی ندارم، ولی "زیبایی" نوعی ماهیست که از خلق الساعه به وجود می آید. افسانه ای قدیمیست که می گوید هرگاه جمیع دلها زیبا شوند، یک زیبایی خلق می شود. سالهاست که زیبایی جدیدی خلق نشده. می نشینیم دور هم بحث می کنیم و دعوا می کنیم که تقصیر کدام دل ناپاک است. انگشت اتهام را به سمت یکدیگر می گیریم و بی نتیجه از هم جدا می شویم. این آخرین زیبایی بود. آخرین زیبایی این دریای سیاه. 

گفتم حالا چرا مرده است؟ 
گفت گوهری در گلویش گیر کرده. 

به او نگفتم که من به افسانه ها باور ندارم. به زیبایی اعتقادی ندارم. زمانی که پا به دارمینس گذاشتم، زمانی بود که زیبایی در دنیای من سالها بود که مرده بود. این دنیا جز سیاهی چیزی ندارد و مردم واقعاً نادانند که در این دریای سیاه به یک ماهی دل خوش کرده اند. آن هم ماهی ای که نه می دانند از کجا آمده، نه زبانش را می دانند و نه فهمش می کنند. فقط گریستن بر مرگش را بلدند. اگر دست از خرافه بردارند شاید فردا بتوانم یک نمونه از بافت این ماهی را به آزمایشگاه ارسال کنم. وجود زیبایی که سودی نداشت، فروش زیبایی شاید سود خوبی داشته باشد. 
  • نورا
در جزیره‌ی دارمینس ماراتن به شکل متفاوت و تامل برانگیزی برگزار می‌شود. آن‌ها یک مسیر مارپیچی را از اطراف جزیره آغاز می‌کنند که به مرکز جزیره ختم می‌شود. یک مصاحبه از برنده‌ی ماراتن سال ۲۰۰۹ می‌خواندم. گفته بود این مسابقه برگرفته از تفکر فیلسوف قدیمی این منطقه، دارمانسوس، است. حتی برخی می‌گویند اولین بار او مسیر مسابقه را به این شیوه پیشنهاد داده است. دارمانسوس معتقد بوده گنجی جز آنچه در دست داریم وجود ندارد. هدف چیزی خارج از ما نیست، بلکه در درون ماست. اما میل به هدف نیازمند طی مسیر است. خط پایان مسابقه، همانجاییست که شما هرروز از آن گذر می‌کنید، می‌توانید با طی کردن شعاع جزیره به راحتی به آن برسید، اما رسیدن فعلیست که تنها وابسته به مکان نیست. نمی‌توانید صرف حضور در مکانی  ادعا کنید به آنجا رسیده‌اید. تنها پس از طی مسیر است که به جایگاه حقیقی خواهید رسید.
این‌ روزها حرف‌های آن فیلسوف و جوان برنده را با خودم مرور می‌کنم. گفته بود "اگرچه دارمانسوس در مورد چیستی هدف صحبت نمی‌کند، وقتی قدم به نقطه‌ی پایان گذاشتم، تنها یک چیز یافتم. خودم. و گمان می‌کنم، این ماراتن آنجا پایان نیافت، بلکه شروع شد. گویی مسیری مارپیچ‌گونه را در درون خودم آغاز کردم." 

--
دو داستان قبلی جزیره‌ی دارمینس را می‌توانید "اینجا" و "اینجا" بخوانید. 

  • نورا
ایناسپاروس یک دایناسور متوسط‌ القامه در جزیره دارمینس بوده است. بقایای او به تازگی توسط یک گردشگر کشف شده است. با آنکه دارمینس جزیره ی دور افتاده ای محسوب می شود و تماسی با سایر خشکی‌ها ندارد، هیچ نمونه دیگری از این گونه در جزیره یافت نشده و محققان به دنبال آنند که بدانند این دایناسور چطور و به چه علتی وارد جزیره شده است. این دایناسور دست‌های بلندی دارد، به طوریکه حدس زده می‌شود برای کشیده نشدن آن‌ها روی زمین، مجبور بوده همواره دست‌ها را دور خود گره بزند. دکتر کلادیا می گوید:"نمی دانیم کدام فشار تکاملی باعث طویل شدن دست های این دایناسور شده است. ممکن است نقص ژنی باشد، ما در آزمایشگاه در این باره هیجان زده هستیم و حدس های زیادی وجود دارد!". کاشف این اسکلت در مصاحبه‌ی خود گفته است:" زمانی که اولین بار آن را دیدم، انگار خود را در آغوش گرفته و به خوابی ابدی رفته بود."
  • نورا
سینه‌سرخ دارمینسی، تنها گونه‌ی پرنده‌ی ساکن دارمینس است. برخی تحقیقات احتمال می‌برند تمام درختان این جزیره‌، توسط همین پرنده کاشته شده باشد. آواز این پرنده شهرت خاصی دارد. او در شب، صدایی شبیه به گرگ در می‌آورد. این صدا باعث شده پرندگان دیگر هرگز در جزیره ساکن نشوند. مردم بومی افسانه‌های زیادی راجع به این پرنده ساخته‌اند. آن‌ها می‌گویند سینه‌سرخ روح جزیره را به اسارت خود در آورده و مالک آن شده است. اما یک مرد بومی خلاف این عقیده را دارد. او می‌گوید: "اگر سینه‌سرخ نبود، دارمینس زیبا هم نبود. همه می‌گویند او اجازه نمی‌دهد پرنده‌ای به اینجا مهاجرت کند، اما کسی نمی‌گوید چرا این پرنده به جزایر دیگر مهاجرت نمی‌کند؟ سینه سرخ دارمینسی مالک دارمینس نیست، او عاشق دارمینس است." تحقیقات در مورد این گونه ادامه دارد.
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان