فوق ماراتن

کنکور من (۱)

چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۸ ق.ظ

گاهی به مفهوم گذشته، حال و آینده فکر میکنم. 

این پست رو 24 تیر 95، ساعت 3 عصر گذاشته بودم، و فردا صبحش کنکور داشتم.

" پس از کلی تلاش تونستم بارگیری کنم!!  از سایت سازمان سنجش نیس که شلوغ باشه!! 




  "

یادمه بعدش نشستم سوالای عمومیشونو نگاه کردم و شیمی کنکور ریاضی رو هم تا حدودی حل کردم. شبش به نظر خودم اصلاٌ خوابم نبرد، و تا صبح فکر میکردم. ساعت 6 پاشدم، صبحانه پنیر گردو خوردم، مامان برام از چند شب قبلش هر شب سنبل الطیب میذاشت، و اونروز صبح هم بهم آب جوش با کندر و عسل داد. رفتم محل برگزاری، با دوستام حرف میزدیم قبلش، همه میگفتن استرس دارن و خوب نخوابیدن، بهشون میگفتم اشکال نداره الان آدرنالین خونمون بالاست، بدنمون به خواب نیاز نداره، جای نگرانی نیست. طبیعیه. روزهای نزدیک کنکور نشسته بودم و مصاحبه ی رتبه های برتر از تجربه ی جلسه ی کنکورشون رو خونده بودم. از رتبه های تک رقمی ای که یکیشون با صدای کامیون ساعت 3 نصف شب از خواب پریده بود، یکیشون که ساعتشو جا گذاشته بود و سر جلسه مراقب رو مجبور کرده بود ساعت دیواری رو بهش بده، و تجربه های دیگه ای از جای بد صندلی و باد کولر و غیره و غیره. همه باتفاق میگفتن وقتی قرار باشه اتفاقی بیفته میفته، اگه خوب خونده باشید اتفاقات اینچنینی نمیتونه مانع از رتبه ی خوبتون بشه، و من باور داشتم که لازم نیست نگران چیزی باشم. خودمو برای هر اتفاق ناگواری آماده کرده بودم، و حالا هیچ چیزی نمیتونست باعث بشه کنکورمو خراب کنم.(؟!)

هر وقت استرس دارم به آینده فک میکنم. اونموقع هم به 4 ساعت بعد فکر میکردم. فقط 4 ساعت! چیزی نبود! میتونستم تحمل کنم. دقیقاٌ یادمه ساعت 12 بود که به ساعتم نگاه کردم و گفتم فلانی فقط ده دقه دیگه مونده! هر گلی به سرت میزنی بزن، فقط ده دقیقه! سوالای حل نشدنی ریاضی رو رها کردم و رفتم سراغ شیمی. دو تا تست شیمی رو زدم. مطمئن بودم درستن. فقط زمانبر بودن و گذاشته بودم برا دور بازگشت. و وقت تموم شد. دلم نمیخواست دیگه تقلا کنم، دلم نمیخواست برگه رو از دستم بکشن. من کارمو انجام داده بودم. توی این سی ثانیه و یک دقیقه نمیتونستم تست جدیدی رو بزنم. و تموم شده بود. تموم شدن کنکور برام حس رد شدن با سرعت صد کیلومتر از خط پایان رو داشت. خط پایان رو گذروندی اما هنوز متوقف نشدی، هنوز پیاده نشدی و باورت نمیشه از خط پایان رد شدی. شبیه یه محلول فوق اشباع بودم، یا یه مایع زیر نقطه انجماد، از نقطه بلور گذشته بودم و هنوز بلوری تشکیل نشده بود. میدونستم تموم شده اما حس نمیکردمش. همون روز همه ی کتابامو جمع کردم. تمام کاغذهای روی دیوار اتاقمو جمع کردم. روبروم دقیقاٌ سردر دانشگاه تهرانو با کاغذ الگو درست کرده بودم. سمت راستم رو دیوار نمودار ساعت مطالعه م بود. و یه کاغذ که رشته‌ی مورد علاقه‌م رو از دفترچه کنکور پرینت گرفته بودم، روش زوم کرده بودم و دورش خط کشیده بودم. حالا نه اون دانشگاه چندان برام مهم بود نه اون رشته . کنکور تموم شده بود. همین کافی بود. مامانم گفت حالا بذار نتایج بیاد شاید خواستی بازم بخونی. گفتم نه مطمئنم دیگه نمیخوام بخونم. همه رو گذاشتم تو جعبه و قفسه ها رو خلوت کردم. قول کتابامو به هرکی که کنکوری بود دادم. یه لیست نوشتم و هرکی هرچی لازم داشت بهش دادم. 

برام مهم نبود چند بشم. از جلسه که بیرون اومدیم، به نظرم کارمو کرده بودم، با یکی از دوستام که یه سال از من بزرگتر بود و پشت کنکور مونده بود تو راه برگشت حرف میزدیم. بچه ها همه داشتن رتبه هاشونو تخمین میزدن و میگفتن اگه رتبم فلان قدر بشه راضیم. اگه نشه میمونم برا سال بعد. من گفتم واقعا ممکنه رتبه م بین صد تا صدهزار باشه! الان هیچی نمیدونم، ولی میدونم اگه صدهزار هم بشم دیگه نمیمونم. هر رشته ای قبول شم میرم. اگه خوب شدم پزشکی و دارو، اگه بد شدم میرم شیمی. ( و حالا فک میکنم که واقعاً تو اون سن متاسفانه ماها چقدر کم از رشته‌ها میدونیم. با اینکه من آدمی بودم که ته توی رشته‌ها رو به نظر خودم در آورده بودم. )

اونروز بابا و خواهر برادرم نبودن و ماشینمون هم نبود. از یه هفته قبل فرستاده بودیمشون برن روستامون که برا من این هفته آخر سکوت مطلق باشه خونه. صبح با آژانس رفتیم با مامان، مامان همونجا موند کنار بقیه ی مادر پدرا که پشت در نشسته بودن و دعا میخوندن. ازونطرف خواستیم آژانس بگیریم باز، ولی دوستم که مامان باباش اومده بودن دنبالش گفتن بیاین با ما بریم. تو ماشینشون که نشسته بودیم خب طبیعتاٌ میگفتن چطور دادین و سوالا چطور بوده. اون میگفت خیلی خوب ندادم و پزشکی قبول نمیشم. گفتم بهش دارو حتما قبول میشی حتی اگه بد داده باشی. گفتن تو چی؟ گفتم نمیدونم. باید نتایج بیاد. الان هیچی نمیدونم. به نظرم خیلی سخت نبود ولی کنکور رقابته، باید دید بقیه چطور دادن. ( اون دوستم دو سال بعد ازون پشت کنکور موند و بالاخره پزشکی رفت.)

اولین نفر دخترعموی بابا زنگ زد که پسر خودشم کنکور داشت سال بعد. بعد یکی یکی دخترداییا و خاله و ... زنگ زدن. حالا کم کم حس میکردم بلور داره تشکیل میشه، حس میکردم تموم شده. 

ادامه دارد...

  • نورا

نظرات  (۲)

چقدر خوب همه چیز یادته!
پاسخ:
روزای حساسی بودن، وگرنه که من اتفاقا آدمی‌ام که خاطرات خیلی کمی از گذشته برای تعریف کردن دارم. 
  • دخترمعمولی
  • نمیدونم اینو بهت گفتم یه بار یا نه، یه جا یه راهکار داده بود واسه زودتر بیدار شدن. گفته بود هر روز یه دقیقه ساعتتو زودتر از روز قبل کوک کن. این جوری بهت فشار نمیاد که یهویی بخوای خودتو مجبور کنی از امروز یه ساعت زودتر بیدار بشم (و در نهایت هم بهش عمل نکنی)‌و بعد از یکی دو ماه هم به اندازه ی قابل توجهی ساعت بیدار شدنت جا به جا شده :)
    پاسخ:
    یه دقیقه نه، ولی پنج دقیقه رو قبلاً امتحان کردم. برا من جواب نمیده. چون آدمی نیستم زنگ بخوره گوشیم بیدار شم، میدونی مثل این میمونه که دیتام نیم ساعت عدم قطعیت داشته باشه و من بخوام با یک دقیقه یک دقیقه کاهشش بدم. اون یه دقیقه نویز محسوب میشه برام. فعلاً با همینکه حوالی ۷ ( بین ۶ونیم تا ۷ونیم) بیدار شم تونستم کنار بیام. چون این ساعت خودبخود من بیدار میشم ولی دوباره میگیرم میخوابم، فقط فرقش اینه که الان تو چالش خودمو مقید میکنم حتماً از تخت بیرون بیام و برم دست صورتمو بشورم که خوابم بپره. حالا مثلاً بعدش ظهر یا عصر بخوابم هم مهم نیس. نمیخوام از ساعت خوابم کم کنم، فقط باید زود بیدار شم. مطمئن هم نیستم راستش بتونم تبدیلش کنم به عادت یا نه. ما دوازده سال مدرسه رفتیم، سه سال هم دانشگاه، ولی خب هیچ وقت زود بیدار شدن برام عادت نشد. ازین نظر یکم ناامیدم. احساس میکنم شاید یه چیز ژنتیکی باشه و من نتونم اون ذات خودمو تغییر بدم، ولی شاید برا همیشه بتونم این چالشو تمدید کنم و کنترل بذارم رو خودم. 
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    نویسندگان