فوق ماراتن

۳۰۵ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

کارلی هم رفت‌. سومین نفریه از دانشجوهای دکتری که آکادمی رو رها می‌کنه و میره. به نظر من کار درستی کرد. تازه کار بودن و مزید بر اون بیمار شدن استادم همه‌ی ما رو توی مخمصه انداخت. فقط تلاش می‌کنیم سرمونو بیرون از آب نگه‌داریم که غرق نشیم. ولی جدای از اونم، استاد مدیر پروژه خوبی نیست. کارایی که من می‌خوام انجام بدم با کارایی که استادم توی ذهنش داره زمین تا آسمون فرق دارن. فکر می‌کنه ماشین لرنینگ یه اجی مجی ترجیه که هرچه خواستی به خوردش بدی و هر سوالی خواستی پاسخ بگیری. انگار که اون بچه‌ست و من مادرش. مدام باید دلیل بیارم و قانعش کنم که باید پله پله جلو رفت. باید آزمایش رو روی داده‌هایی که داری طراحی کنی. نباید هزارتا پارامتر رو هم‌زمان تغییر بدی. یه بار اینکارو کردی و هیچی ازش بیرون نیومد برات درس نشد؟ گاهی هم یه گوشه از ذهنم می‌گه شاید هم اون بیشتر می‌دونه و شایدم درست می‌گه. ولی دیگه اعتمادمو بهش از دست داده‌م. نمی‌تونم دوباره با ریسمونش به چاه برم.


امروز یکی از شرکتایی که تو حوزه‌ی خودمون کار می‌کنه، رئیسش گفته بود بیا همو ببینیم و در مورد چندتا از پوزیشنایی که داریم استخدام می‌کنیم بگم برات. گفت که الان هر نیرویی بگیریم باید چندماه آموزش بدیم بهش، ولی تو قبلاً با همه‌ی اینا کار کردی و میتونی سریع‌تر جلو بری. ولی خب فکر کنم فکر می‌کرد سال آخر دکترام و وقتی گفتم هنوز یه سال دیگه دارم، دیگه خیلی وارد جزئیات نشد. فقط بهش گفتم اگه نیمه‌وقت کاری داشتید بهم بگید. 


هم امیدوارم می‌کنه که به خودم می‌گم فلانی نگران کار نباش، اینا و چندتا کمپانی دیگه، اینا به تو نیاز دارن. فقط منتظرن فارغ‌التحصیل بشی و بگن بفرمایید. و هم به خودم می‌گم اگه توی یه چرخه‌ای بیفتم که فقط دنبال کارهایی برم که بهم پیشنهاد می‌شه و یادم بره خودم چی می‌خوام چی؟


هیچ ایده‌ای ندارم که آینده چیه و به کدوم سو میره. تو موقعیتی نیستم که بتونم برا زندگیم برنامه بریزم. ولی وقتی می‌بینم بین موقعیت امروزم، و استخدام شدن و حقوق بهتر و محیط کاری بهتر و زندگی تو شهر بزرگتر و گرین کارت؛ فقط این دفاع دکتراست که وایستاده، انگیزه‌م بیشتر میشه که زودتر تمومش کنم. و این یه سال رو؛ شبیه سال کنکور، خیلی درگیر ورک لایف بلنس نشم... 

  • نورا

دیشب یکم حس سرماخوردگی تو بینیم داشتم. صبح یه ذره آبریزش داشتم و تموم شد. و الان حس می‌کنم یکم بدنم گرفته و شاید یکم تب دارم. ولی همه‌ش در حدی کمه که نمی‌دونم توهمه یا واقعیت. و خب فقط دعا می‌کنم هرچیزی که هست زودتر برطرف بشه و مریض نشم. الدرم بلدرم می‌کنم که تنهایی از پس زندگی برمیام، ولی وقتی مریضی یا حتی فکر اینکه نکنه مریض شده باشم میاد سراغم، می‌فهمم که تنهایی از پس زندگی برنمیام. 

خلاصه که خدایا، تو به الدرم بلدرم‌های ما مگیر...

  • نورا

یکی از مشکلاتم با ADHD اینه که طی این سالها، همینطور لنگان لنگان که جلو اومده‌م، به اینجا رسیده‌م. که خب جای بدی نیست و راضی‌ام ازش. ولی از یه طرف هم خسته‌ام ازش. از این حس ناتوانی‌ای که بهم می‌ده خسته‌ام.

دیشب داشتم به چت‌جی‌پی‌تی می‌گفتم ببین، من دوست دارم منظم‌تر باشم، وقتمو هدر ندم، تصمیمات یهویی نگیرم، همه‌ی اینا؛ ولی انگار نمی‌تونم تصور کنم که اون تصویر متفاوتی که هست چقدر بهتره؟ اصلاً بهتره یا بدتره؟ و یه چیزی ته دلم می‌ترسه که تغییر کنه. فکر می‌کنه اگه پیشرفت کنم و تنهاتر بشم چی؟ اگه موفق‌تر بشم و ببینم خیلی هم از اون زندگی موفق خوشم نمیاد چی؟ اگه باعث بشه فشار و استرسی که از سمت بقیه بهم وارد می‌شه بیشتر بشه چی؟

تو یه فیلمی (که جهت اسپویل اسمشو نمیارم)، یه پسر خیلی نابغه هست که همه انتظار دارن موتزارت بعدی بشه. و این انقدر فشار روش زیاده که یه روز خودشو پرت می‌کنه پایین از اتاقش و چیز خاصیش نمی‌شه، ولی خودش خودشو به کم‌هوشی می‌زنه. تا جایی که همه باورشون می‌شه این تو اون افتادنه سرش ضربه خورده و هوششو از دست داده.

من اون اندازه باهوش نیستم ولی تو همچین وضعیتی‌ام. موقع کنکور من واقعاً می‌ترسیدم رتبه‌م خوب بشه و وقتی سه رقمی شد احساس آرامش کردم. حس کردم خب دیگه الان توجه‌ها روی من نیست. وقتی تو دانشگاه مشروط شدم احساس آرامش کردم. حس کردم دیگه انتظارات ازم کم شد. و لازم نیست بابت اینکه یکی جلوی خودم بچه‌شو با من مقایسه کنه عذاب وجدان بگیرم. حس کردم منم یه خاطره از خرابکاری دارم که جهت هم‌ذات‌پنداری با جمع تعریف کنم. ایندفعه که رفته بودم کنفرانس یه travel award برده بودم. بعد که می‌خواستن برای پوسترها جایزه بدن، من همه‌ش نگران بودم که اسم منو بخونن، انگار عذاب وجدان داشتم که نکنه دو تا جایزه ببرم. و وقتی نخوندن یه نفسی کشیدم و با خیال راحت دوستمو که برنده شده بود تشویق کردم‌. هر دفعه تو مهمونیا بازی می‌کنیم من دعا می‌کنم ببازم، که نگن فلانی همه‌ش برنده می‌شه. که ذوق جمع رو کور نکنم. دلم می‌خواد با بقیه دوست باشم نه رقیب. نمی‌خوام اونی باشم که باعث می‌شه وقتی نمره‌ها روی نمودار می‌ره، نمره‌ی کمتری به بقیه اضافه بشه، و مورد نفرت همه باشم. 


یه بخش از ترسم اینه‌. یه بخش دیگه‌ش اینه که "خب که چی؟". نمی‌تونم با اطمینان بگم دانشمندا به دنیا خدمت کردن یا ظلم. وقتی فیلم اوپنهایمر رو دیدم ترسیدم. من نمی‌تونم تصور کنم جای اون باشم. ماها دوست داریم مسائل رو حل کنیم، خوشمون میاد که از پس یه کار سخت بربیایم. ولی می‌گم اگه یه روز چیزی که من می‌سازم بشه سلاح کشتن آدما چی؟ حالا یه دوستی می‌گفت نه ما در اون حد نیستیم و خیلی فاصله داریم. ولی من خودمو اونقدر دور نمی‌بینم. استاد استادم نوبل برده و من اگه بخوام می‌تونم برم باهاش کار کنم برای پست‌داکم. می‌خوام؟ نه. یه دلیلی که فیلم quiz show رو دوست دارم همینه. اون سکانس آخرش که می‌گه ما اینهمه تلاش کردیم حق رو به حقدار برسونیم. آخرش چی شد؟ رسانه دوباره به کارش ادامه داد و فقط یه آدم معمولی که تو زندگیش یه بار یه تصمیم اشتباه گرفته بود کل زندگیش رو سر همون یه بار از دست داد. و ما اینکارو کردیم. مایی که هدفمون رسوندن حق به حق‌دار بود. من می‌ترسم اون وکیله باشم.

و همه‌ی اینا هست. ولی در عین حال هم از وضعیت حال حاضرم خسته‌ام. درسته توی اون دره‌ی سقوط نیستم، ولی شاید در آینده هم هیچ‌وقت به قولی سرم به سنگ نخوره. شاید اون لحظه‌ی عرفانی که آدم از ته ته وجودش خسته می‌شه از وضعیت حاضر و تصمیم به تغییر و بلند شدن می‌گیره هیچ‌وقت تو زندگی من رخ نده‌. باید همیشه همینجا بمونم چون یه موقعی توی کودکی از خوب بودن احساس شرم کرده‌م؟ چون احتمال این وجود داره که یه نفر از دانش سوءاستفاده کنه؟ اینو هم نمی‌تونم قبول کنم. عین همون باختن عمدی توی بازیه. حس می‌کنم منم حق دارم از بردن خودم احساس خوشحالی کنم. 


امروز به خودم گفتم ببین، شایدم ترسناک نباشه. شاید جای خوبی باشه‌. تو دیگه بچه نیستی که کسی بخواد مجبورت کنه و ازت انتظار داشته باشه. هرجا حس کردی یه مسئولیت رو نمی‌خوای بپذیری، نه چون نمی‌تونی بلکه چون نمی‌خوای، رد کن. هرجا حس کردی یه چیزی رو دوشت اضافیه کنار بذار. ولی شایدم بتونی یه تفاوت خوب ایجاد کنی. شاید یه جا آشتی ایجاد کنی. چون نه فقط مسائل ریاضی، مسائل بین انسانی هم حل کردنشون مهارت و دانش می‌خواد. از چی فرار می‌کنی؟ چیه این وضعیتی که داری؟  


It may make a difference

It may bring peace

Even if it doesn't

You're the one with keys

If you don't feel good in 

winning win-lose games

Maybe it's time to

Create some win-wins

  • نورا

The home is a mess. PMS shows up its energy in all corners. In unwashed dishes, clothes on the floor, trash bags lined for being taken out. I was thinking that I wish someone could magically come and clean everywhere to get me out of this mess. A wicked witch on its flying broom, knocking my window "Do you need a hand?" And then, all of a sudden, everything is organized and clean in a blink. 

I can't imagine any real human come to my house and help me out. I will be too ashamed. I can almost hear them saying things in my back. "Have you ever been to her house? She's such a mess. I already feel bad about her future husband and kids."

I can remember what my mom snd aunts were saying about one of family's daughters-in-law. "Did you see her bathroom? The stains were clear. She's organized, but not clean. Not at all. Coming from a poor family, it's no wonder to not learn about cleanliness." "No it's not about family. She's just too lazy in my view."  I can't let anyone talk shit in my back like this. 

But then I remembered when I visited one of my friend's home and his home was a total mess too. Way worse than what my home is right now. Did I felt a dislike in my heart for him? No. I still liked him as much. I just felt I've been a bad friend for not understanding the depth of his depression, that had led to him not having energy to clean up as should. I helped him to clean everywhere and I just felt good knowing that he is taken care of. There was no shame pointing. No judgment. No backbiting. 

But I can't see other people like myself. I can be compassionate with others, but can't believe someone's compassion for me. I can't imagine anyone around me, to see me in this mess, and not thinking bad of me. 

But I thought, I know that I need such a person in my life. Someone who takes care of me when I'm not in the mood. I shouldn't be pleased with any less of that. 

  • نورا

I don't know if it's called love or not. To me it's more like a craving. Like when you're addicted to something, and you don't have it. Except that for most addictive substances, you experience it a few times, and then you start wanting more and more. But in case of love, I feel I'm craving it, while I've never had it. To love and be loved, is just an idea, a picture, a promise, in your mind. Maybe even this craving exists, not despite the lack of experience, but due to the lack of experience. Like that creamy cake, with a cherry on top, in the bakery's display. You start thinking how good it will taste, you can almost imagine the sourness of cherry mixed with a soft sweet cream. The craving exists not becausw you've had the cake, but because you've never had one. Cause if you did, you would know it's just some old piece of cake overloaded with sugar and oil, and the cherry has no sourness to it. You start telling your mind about the bad outcomes eating it might have. It can even make you sick. But there still remains a feeling, a voice that no amonut of noise can neutralize it. Something that just says "I want it." You know most cakes in this city don't taste good. But you keep searching, to find your ideal bakery. You think there must be a good one out there, and you just need to come across it. Part of your heart likes to believe in soulcakes. Cakes that are just made to fit your soul, waiting for you, to devour them. And it's only a matter of time, to get ready, to meet your ideal cake. Some people say you shouldn't avoid tasting cakes in other bakeries, even if you have that bad gut feeling, the moment you step in. Cause each cake has a lesson. You think you like sourcherries. But do you really? Maybe after tasting a chocolate cake, you know that actually chocolate is a lot more aligned with your taste buds. Or maybe you can get better at navigating cake shops. I mean, imagine one day you meet that soulcake, you know it is it, but, do you even know how to order a cake, if you've never done it? Some people say you should only sit there, and wait for your cake to come to you. It doesn't mean you should keep going to mexican restaurants, and wait for cakes, no. You should go to a coffee shop, order a double espresso, and sip on your bitter life. Knowing that coffee shops and cake shops are actually working in close proximity. So you're neither actively searching and putting effort and getting disappointed, nor carelessly moving around the city, believing in pure fate. It's more of a strategic, still passive, move. Cause you know cakes are sold in coffee shops too, but are you there for cakes? Nope. You're there for coffee. Something you can never be disappointed about. I mean, most times. Or at least, it won't cause diabetes. And then it's very much possible that one day, a server brings you a cake, without you having asked for it. "Sir, this cake is for you" "Me? Sorry but I hadn't ordered one." "We know sir. But our manager wanted to treat you to a very nice cake. She thought you'll like it." "Oh! That's very nice of her. But, how does she know me? Have we ever met?" The server then smiles and winks and finds her way out to another table. And then you know that cake is your soulcake. It has come to you. Your cake has found you. And you keep coming to that coffee shop every day. "I loved this cake. Do you make them here?" "No sir. We buy them from a bakery in 5th street." "That's so strange. I have been there many times, have never tasted such a good thing." "That's right sir. This is a special cake that is exclusively made for our coffee shop." "Well, that was lovely anyway. Please send my gratitude to your manager." "Of course. But you can thank her by yourself too. If you'd like to." "Oh no. I mean I would love to. But I don't want to take her time." "You're already taking her time" man laughs. "So? You?" "I knew you'll like it." "I'm just confused and surprised. I didn't like it. I loved it. I've been searching my whole life for such a cake." "Well, I know a thing or two about mixing tastes." "That was really amazing. May I invite you over a coffee sometime?" [Both laugh] "I know it's a wierd thing to ask a coffee shop owner. But, may I?" "Well, yeah, why not?" "This is my number. I can't wait to hear back from you." "I won't make you wait. Looking forward to our meeting." "Perfect then. Have a good day. And thanks!" "Take care. Bye!" 


And this is how it goes. This is how you hope it to go. So you go to coffee shops every day. Sipping on your bitter espresso. Craving for a sourcherry cake. Reimagining and remodifying the dialogs for the thousandth time. Your life is bitter. But you hope for it to get sweet one day. You start adding a spoonful of sugar to your cup. Thinking your life doesn't need to be miserable. No one knows how it's going to be. Sometimes you think, maybe some people are made to live with coffees. Maybe not everyone has a cake out there. You start asking for lattes, with cream top, and vanilla syrup. You start accepting coffee shops for what they are. Not for their connection to cake shops. You avoid looking at tables who are enjoying their cake. "Maybe they're just pretending to enjoy it". The life goes on anyway. With a latte in hand, and a craving for cake in heart.

  • نورا
After a long time, maybe for the first time in my life, I feel good about myself. I feel I'm enough. I care the least about what other people might think of me. I mean, what can they say? That I'm what? Cruel, jealous, liar, unloyal, dumb, inconsiderate? Cause I'm none of that. And not so many people have such a big heart, as I do. I'm also very smart and funny. Not so many people can assemble furniture without guide! I have a beautiful smile, large eyes, and I'm really tall. Am I going to be alone on Christmas night? Maybe yes. But am I lonely? Not at all. Do I wish my life had been different? I don't think so. It's a shame if I wish so. And I have a feeling, that even more good things are going to happen to me. And I won't let anyone to bring me down. The way I cherish my being, and the fact that God has given me such blessings, I won't settle for anyone seeing them less than I do. That's my goal. That's my way of thanking God. Cause when he says, "we've given you eyes, ears and heart, but few of you are grateful"; I feel I haven't been grateful when I saw, listened, felt; and ignored. I'm not going to ignore what I feel anymore. Maybe I should've known it earlier, but it's not late, to feel good about myself. To feel I'm good enough. To not wait for my mom to accept of me, or my boss to praise me, or a man to spoil me with love. I know I'm good enough and I'm not desperate to hear it from someone else anymore. I know I'm good. Really good. If not fantastic!
  • نورا

داشتم "نیمه‌شب در پاریس" را می‌دیدم. گاهی فکر می‌کنم فیلم‌هایی که برای دیگران معمولی‌اند در نظرم فوق‌العاده جلوه می‌کند. منظورم این است اگر از کسی بپرسی بهترین فیلمی که دیده را معرفی کند، احتمالاً کسی نمی‌گوید نیمه‌شب در پاریس. ولی واقعاً به بهترین‌های لیستم اضافه شد. چیزی که همیشه پس ذهنم می‌ماند، و از حسرت گذشته و رخوت حال بیرون می‌کشد.


این روزها حس می‌کنم یک عقابم که تازه فهمیده جوجه اردک است. حس می‌کنم کلاغی‌ام که تازه فهمیده ادای راه رفتن کبک را در می‌آورده. مثل اینکه همیشه از روی شانس امتحان‌های تستی را ۲۰ بگیری، و یک روز که شانس یارت نباشد، تازه بفهمی چند مرده حلاجی. صفر. 


زیادی خسته‌ام. زیادی بی‌خیالم. انگار هیچ چیز نیست دست مرا بگیرد و بکشد و قانعم کند که تلاش بیشتر قرار است نتیجه بهتری به بار دهد. حس نمی‌کنم نتایج تحقیقاتم برای کسی اهمیت داشته باشد یا دردی را از کسی دوا کند. هربار خرید می‌روم می‌گویم عزیزم تلاش کن، که پولدار شوی، و بتوانی هرچه دلت خواست بخری. بدون اینکه به قیمت چیزها نگاه کنی و کنار بگذاری. این در حال حاضر انگیزه‌ام است! 


چند وقت پیش یک توییت می‌خواندم که یکی نوشته بود دسته گل یا باکس گل؟ بعد کلی خانم زیرش کامنت گذاشته بودند که ما به یک شاخه گل هم راضی‌ایم. من درکشان نمی‌کنم. به یک شاخه گل راضی نیستم. حتی دسته گل هم به تنهایی خوشحالم نمی‌کند اگر همراه یک کادوی دیگر نباشد. چون من برای عزیزترین‌هایم طوری کادو می‌خرم که می‌ترسند من ورشکست شوم؛ و برای من دوست داشتن این شکلی است. این شکلی که حاضری ورشکست شوی ولی بهترین هدیه را بخری. مگر همه‌ی ما آن داستان ادبیات فارسی را نخوانده بودیم که زنی موهایش را فروخته بود که برای همسرش بند ساعت بخرد، و همسرش ساعتش را فروخته بود که برای زنش گیره‌ی مو بخرد؟ مگر هدیه معنی‌اش این نبود؟ چرا به یک شاخه گل راضی شدیم؟ و چرا دروغ بگویم که دنبال مادیات نیستم؟ من عاشق کادوهای گران قیمتم و برایم مهم نیست دیگران چه بگویند. لذا از فکر اینکه یک روز ثروتمند باشم انگیزه می‌گیرم.


داشتم می‌گفتم. صفر مرده حلاجم. باید دوباره پله‌ها را بپیمایم. به تنهایی. بدون کمکی. وقتی با یک تکه چوب کوهی را بالا می‌روی، نمی‌توانی بفهمی چقدرش را پاهایت آمده و چقدرش را کمک چوبدستی. بعد اگر یکجا چوبدستی‌ات بشکند، می‌خواهی چه کنی؟ می‌خواهم تنهایی قله‌ها را فتح کنم. ولی فعلاً از یک تپه هم نمی‌توانم بالا بروم. و همینکه این تپه را فتح کنم دستاورد بزرگی است. مطمئنم که دستاورد خودم بوده. تپه‌ای بوده که خودم خواسته‌ام بالا بروم. و وقتی به بالا برسم، مطمئنم می‌توانم حداقل یک تپه‌ی مشابه دیگر را بالا بروم. در شک و تردید نسبت به توانایی‌ام باقی نمی‌مانم.


دیده‌اید خارجی‌ها هی به الکل پناه می‌برند؟ من هم این روزها دلستر پناهم است :)) پنج‌تای دیگر ذخیره دارم و امیدوارم مرا به این جلسه‌ی سالانه برساند و عبور دهد. فردا باید جدی جدی به کتابخانه بروم و این اسلایدها را تمام کنم. شاید یک نیمه‌شب در پاریس کسی از آینده به دیدارم بیاید و از یافتنم شگفت‌زده شود.

  • نورا

اینو می‌نویسم که اگه دو سال بعد که درسم تموم شد، اومدم بگم می‌خوام برم پست‌داک بگیرم، یکی بیاد بزنه تو دهنم. پست‌داک خوندن هیچ مزیتی دیگه برا من نداره‌. می‌دونم که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم. یعنی نمی‌خوام تو این سن استاد بشم حداقل. چون واقعاً به چه قیمتی؟ باز دوباره چند سال آوارگی. فشار کاری فوق‌العاده بالا، حقوق پایین، بدون مزایای بازنشستگی. کی میاد اینکارو بکنه؟ 

من دیگه حوصله‌ی این بلاتکلیفی و موقتی بودن زندگی رو ندارم. می‌رم سر کار، حقوق خوبی می‌گیرم، زندگیمو به قول خارجیا settle down می‌کنم، توی سن مناسب و با آرامش خاطر بچه می‌تونم بیارم؛ و بعدش حالا اگه خواستم می‌رم دنبال ادامه‌ی مسیر. چه عجله‌ایه که ماها داریم؟ انگار که دیگه تو چهل سالگی نمیشه پیشرفت کرد و درس خوند و باید همه‌ی کارا رو همین الان انجام بدیم. در صورتی که من اتفاقاً تو چهل پنجاه سالگی توانایی ذهنیم رو از دست نمیدم. ولی توانایی جسمیم شاید کمتر باشه یا دیگه اصلا نباشه برای بعضی کارا. همونی که بهش می‌گن جوونی کردن. گشتن. خندیدن. زندگی کردن. 

چیه اینکه آدما رو تو فشار میذارن و مجله‌ها چاپ می‌کنن ۳۰ زیر ۳۰ و ۴۰ زیر ۴۰؟ از درس خوندن خسته‌ام. در واقع از درس خوندن خسته نیستم. ولی دیگه بسه. باید یه جایی متوقف بشم. باید یه جایی منطقی فکر کنم. باید فکر کنم دنبال شهرت و اسم در آوردنم یا سر راحت رو بالش گذاشتن. بیشتر آدمای اینقدر موفقی که اطرافم می‌بینم یه جورایی مریض روانی‌ان. یعنی حس می‌کنم کل سیستم آکادمی اینا رو بیمار کرده‌. فشار بیهوده، به اسم پیشرفت مرزهای علم، ولی در واقع به هدف خودنمایی و پرستیژ. و در نهایت رفتن پول به جیب یکی دیگه. من نمی‌خوام مثل اینا مریض باشم. 

  • نورا
وقتی استرس دارم معده‌م با حالت تهوع و ازونطرف روده‌ها با کاهش جذب آب استرسمو به رخم می‌کشن. اوضاع خوبه، و در واقع هیجان دارم. منتهی احساس می‌کنم واکنش بدن به استرس و هیجان مشابهه. در واقع خودمم درست نمی‌تونم این دو تا حس رو تفکیک کنم. 

این ترم یه کلاس ورزشی برداشتم. که دو روز در هفته می‌رم و تازه داره بدنم بهش عادت می‌کنه. ازونطرف یه روز با بچه‌ها داشتیم حرف می‌زدیم‌، گفتن تیم والیبال دارن. گفتم منم می‌تونم بهتون اضافه شم؟ گفتن باید با کاپیتان صحبت کنی. خلاصه بهش پیام دادم و هفته‌ی پیش بهم گفت همه با اضافه شدنت موافقت کردن و اسممو ثبت کردن. ولی از قضا، روزای بازی دقیقاً میفته روزی که کلاس ورزش دارم. یعنی صبحش میرم ورزش غروبش باید برم والیبال. هفته‌ی پیش که انقدر بدنم کوفته و گرفته بود یه ساعت قبل بازی گفتم ببخشید ولی من خیلی هنوز بدنم از ورزش صبح گرفته‌ست و نمی‌تونم بیام. حالا از قضا، ده دقه بعدش بهمون پیام دادن که کلاً بازی کنسل شده به‌خاطر یه تداخل زمانی :))

حالا این هفته تو کلاس ورزش سعی کردم با سبک‌ترین وزنه‌ها برم و یکم انرژیمو نگهدارم برا والیبال. و امروز قراره برم اگه خدا بخواد. 

منتهی از اووون طرف، یه دوستی داشتم که با هم می‌رفتیم می‌دویدیم. منتهی سال گذشته هردومون اینترنشیپ بودیم و اینجا نبودیم. الان هردومون برگشته‌یم و دیروز بهم گفت می‌خوای دوباره دویدنمونو شروع کنیم؟ بهش گفتم من فلان روزا کلاً بدنم گرفته‌ست برا ورزش، ولی روزای دیگه می‌تونم. حالا قرار شده دوشنبه با هم بریم دویدن.

خلاصه یهویی کلی فعالیت فیزیکی وارد زندگیم شده. و یه ذره استرس‌زاست.

ازون طرف، اتفاقای دیگه هم هست. که خب خوب و بدشو خدا آگاهه. و منم یه هیجان توأم با استرس براش دارم. خلاصه که خود خدا دستمو بگیره.

حافظ یه جایی می‌گه از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان، باشد کزان میانه یکی کارگر شود... حالا منم این ترم از هر کرانه یه تیری رها کرده‌م :)) فقط مونده خود کلاس تیراندازی 😅😅😅 امیدوارم دستگاه گوارش عزیزم باهام همکاری کنه :) 
  • نورا

با خوبی کردن به بقیه انتظار تشکر و تعظیم یا حتی به قول خارجیا اکنالجمنت (acknowledgement) ندارم. یعنی اینکه فقط حس کنم طرف حداقل قبول داره اینکاری که کردی یه خوبی بود و بدی نبود. به هر حال، آدم پیپل‌پلیزر (people pleaser) گذشته نیستم. اگه خوبی‌ای می‌کنم حس می‌کنم فقط در حد وظیفه بوده، و خیلی هم مثل قبل فراتر از نرمال نمی‌رم. یعنی above and beyond نیستم. [از استفاده زیاد از کلمات انگلیسی خوشم نمیاد، ولی یه جاهایی منظورمو نمیتونم برسونم. یا باید دو ساعت فکر کنم فارسیش چی می‌شه و مغزم اون انرژی رو نداره. دیگه ببخشید خلاصه]. 


ولی با این وجود، انتظار ندارم به کسی خوبی کنم و از اون طرف بدی ببینم. مثل قبل حساس نیستم که بشینم به‌خاطرش گریه کنم یا خاطرم رو زیادی مکدر کنم. یاد گرفته‌م که رها کنم. ولی بازم یه جایی از قلبم ترک برمی‌داره و یه جایی درونم دنبال جوابه.  


الانکه برگشتم شهر قبلی هنوز دنبال خونه‌ام، و خب همون روند عادیش داره طی می‌شه. یکی از بچه‌های ایرانی دنبال همخونه بود. من حقیقتش به دلایل متعدد تمایلی ندارم همخونه‌م ایرانی باشه، با اینحال هم نمی‌خوام کسی رو قضاوت کنم؛ گفتم خب حالا بهش یه پیام می‌دم و صحبت می‌کنیم، فوقش می‌گیم نه ما خیلی با هم جور نیستیم. چون الان می‌دونم چه چیزایی برام مهمه و از نه گفتن ابایی ندارم. بعد که بهش پیام دادم اولش گفت آره حتماً بیا صحبت کنیم. گفتم امشب؟ گفت نه امشب با دوستم بیرونم. گفتم فرداشب؟ گفت نه فردا قراره دوستمو ببینم. گفتم خب بهرحال من غروب به بعد هستم، هرروزی تونستی خودت. بعد گفت که راستش من دنبال کسی‌ام که حداقل سه سال به فارغ‌التحصیل شدنش مونده باشه که دیرتر از من فارغ بشه و من مجبور به تخلیه نشم. که من اینجا حس کردم اینو به عنوان بهانه گفت، و منم همراهیش کردم و گفتم آره اتفاقاً فکر خوبی می‌کنی، ولی من متأسفانه زودتر فارغ‌التحصیل می‌شم احتمال زیاد. ولی اگه کس دیگه‌ای رو می‌شناختم بهت خبر می‌دم. حالا بعدش فکر کردم شایدم بهتر شد که بهانه آورد. یعنی به یه دلیلی طرف نمی‌خواسته با من همخونه بشه، و یه دلیلی بوده که روش نشده مستقیم بگه، دیگه حالا اگه مستقیم می‌گفت شاید باعث می‌شد نتونیم تو روی هم نگاه کنیم بعد از این. شاید ته دلش بود که بگه می‌دونی چون تو حجاب داری، من احساس می‌کنم محدودیت ایجاد می‌شه برام که باهات همخونه بشم. و من اونموقع هم باهاش موافقت می‌کردم. ولی به خودمم می‌گم شاید تو باید از اول متوجه این می‌بودی که شما متفاوتین و اصلاً از اولم بهش پیام نمی‌دادی، که اون طرف بخواد توضیح بده و تو موقعیت توضیح دادن قرار بگیره. ولی در عین حال هم که خودمو مقصر می‌دونم نه اون طرفو، یک چیزی هم درونم ترک برمی‌داره. 


به همخونه قبلیمم گفته بودم نامه‌هام رو برام نگهداره این مدت که نیستم و دور نریزه، چون عوض کردن آدرس فقط برای ۶ ماه دردسرهاش زیاده و احتمال زیاد حساب بانکیم رو هم می‌بستن و نمی‌شد حضوری برم بازش کنم. و خب ما چند ماه مسالمت‌آمیز کنار هم زندگی کرده بودیم و من بهش به چشم یه دوست نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم وقتی برگردم دعوتش کنم خونه و یا حتی بریم بیرون. حتی بهش گفتم اگه کسی رو پیدا نکردی برا تابستون من اجاره تابستون رو می‌دم، که فکر نکنه خواستم فشار پیدا کردن جایگزین رو رو دوش اون بندازم. از نیویورک هم براش سوغاتی خریده بودم. بعد امشب پیام داده بود که تو تارگت یکی شبیه تو رو دیدم، برگشتی اینجا؟ اگه برگشتی لطفاً بیا نامه‌هات رو بگیر. و وقتی زمان رو تنظیم کردیم که کی برم ببرم، گفت بین ۶ تا ۶.۵ بیا لطفاً. یکم دلم شکست حقیقتش. من خودم اگه بودم، اولاً اگه کسی رو تو تارگت دیدم، می‌رفتم همونجا بهش یه سلام می‌گفتم؛ بعدم نمی‌گفتم بیا نامه‌هات رو بگیر، می‌گفتم اگه دوست داشتی یه روز بیا اینجا یه چایی بخوریم، نامه‌هات رو هم برات نگهداشتم. هم‌زمان هم به خودم می‌گم تو زیادی حساسی و طرف حرف بدی نزده فی نفسه. شایدم همین چندتا نامه واقعاً براش مسئولیت زیادی داشته و تو که یک هفته اینجا بودی باید همون روز اول می‌رفتی نامه‌ها رو می‌گرفتی. ولی قضاوت اینجور موقعیتا هم سخت شده برام. در نهایت هم اینطور نیست که چندان مهم باشه کی کار درستو انجام داده و کی کار اشتباهی کرده. اتفاقیه که افتاده. فقط از این جهت بهش فکر می‌کنم که می‌گم آیا باید در آینده رفتارمو تغییر بدم؟ و در چه جهتی؟ و راستشو بخواید اگه توی کامنت‌ها کسی بهم بگه اینکارو کن یا اونکارو نکن، نمی‌تونم بازم جواب این سوال رو پیدا کنم. چون می‌گم از کجا بدونم فلانی درست می‌گه؟ شاید برا زندگی اون این روش کار کرده، ولی از کجا معلوم برای من کار کنه؟


احساس می‌کنم یه خردسالم در روابط اجتماعیم. انگار بقیه یک جایی بزرگ شدن و یه چیزایی رو یاد گرفتن و من چندین مرحله رو عقب موندم. به خودم می‌گم خب تو مدرسه رفتی اونا مدرسه رفتن. تو دانشگاه رفتی اونام دانشگاه رفتن. تو که حتی پاشدی اومدی یه کشور دیگه و باید تجربه‌ت بیشتر باشه. ولی نیست. حالا چند وقت پیش یه پست گذاشته بودم که باید حرفامو بزنم و به مغزم اعتماد کنم. منظورم همین بود که خیلی وقتا حس می‌کنم طرف مقابلم یه چیزی می‌گه، ولی منظورش یه چیز دیگه‌ست. در واقع یه هینت (hint) میده. مثل همینکه نمی‌خواست با من همخونه بشه و به این بهانه هینت داد که نه. من معمولاً با اینکه باهوشم و متوجه می‌شم خیلی سریع، انکار می‌کردم و می‌گفتم نه تو خیلی بدبینی، همیشه گمان نیک داشته باش و ازین حرفا. بعد مثلاً اگه تو این موقعیت به جای اینکه بگه سه سال، گفته بود دو سال؛ خودمو قانع می‌کردم که واقعاً قضیه همینه و می‌رفتم راضیش می‌کردم که من بهت اطمینان می‌دم حتی اگه دو سال نشد به جای خودم یه جایگزین پیدا کنم و گیر می‌دادم به همون یک چیزی که اسم برده. بابا طرف گفته گاومون پستونش زخمه که بهت شیر نفروشه، تو دنبال آنتی‌بیوتیک برا پستون گاوی؟ الان دیگه مطمئنم در اکثر مواقع نشونه‌هایی که دریافت می‌کنم خیلی هم درسته و باید اتفاقاً بدبین باشم. بدبین نه اینکه بگم این نیتش نیت بدی بوده، ولی اینکه فکر نکنم اون حرفی که زده تمام حقیقت بوده. اگه کسی بخواد بهت شیر بفروشه و واقعاً مشکلش زخم پستونه، هر وقت خوب شد خودش میاد دنبالت می‌گه خوب شده بیا حالا بدوش. لازم نیست تو کاری کنی. حالا می‌خوام بگم اینو یاد گرفته‌م. ولی احساس می‌کنم آدمای دیگه به طور متوسط خیلی زودتر از اینا اینو یاد گرفته بودن. شاید تو ۱۸ سالگی یا خیلی زودتر. 


و در کنار همه اینا هم به خودم می‌گم حقیقت پشت پرده چیه؟ چرا فلانی دوست نداره باهات همخونه بشه، چرا فلانی نمی‌خواد حتی در حد یه چایی تعارف کنه، چرا فلانی مهمونی دعوتت نکرد، و کلی چراهای دیگه. می‌تونم بگم فلانی و فلانی و فلانی همه بد بودن و قدرتو ندونستن و دستت بی‌نمکه و اینا. ولی فکر می‌کنم احتمال اینکه همه‌ی دنیا آدم بده باشن و من خوبه، خیلی خیلی کمتر از اینه که اونا خوب و بد مخلوط باشن و من آدم بده باشم. و اینجا که می‌رسه متوقف می‌شم و نمی‌فهمم مشکلم چیه. حس می‌کنم خام و بی‌تجربه و نادونم و نمی‌دونم حتی چطور باید اینطوری که هستم نباشم. و چیزی هم که آزارم میده اینه که وقتی با این لنز به گذشته نگاه می‌کنم، می‌گم یعنی فلانی که اونجا اون حرفو زد، تمام مدت منظورش این بوده؟ و تو تمام مدت انقدر نفهم بودی؟ تماااااام این مدت؟ 


تو فکر اینم که بیخیال دادن سوغاتی بهش بشم. یعنی رابطه‌مونو در حدی نمی‌بینم که حس کنم علاقه داره یک یادگاری از من داشته باشه تو خونه‌ش یا خوشحال بشه از اینکه به یادش بودم. چه بسا که شاید آزرده‌خاطرش هم کنه و بگه حالا اینو چطور رد کنم بره؟ دینی هم بهش ندارم که بگم خواستم کادو بگیرم جبران کنم. برا من بیشتر وقتا هدیه فقط یعنی من به یادت بودم و برام مهم بودی و خواستم بهت اینو بگم، ولی چون لالم و نمی‌تونم به زبون بیارم و حس می‌کنم اگه فقط به زبون بیارم مثل اینه که جدی نبوده، این هدیه رو برات خریدم. در نهایت اینکه بهتره به همون بدبینیم بچسبم تا اطلاع ثانوی و به اون حسی که دارم اعتماد کنم و بدبینی‌هام رو سرکوب نکنم. اگه بدبین باشم احتمالش وجود داره که یکی بیاد بگه فلانی انقدر هم بدبین نباش، ولی اگه خوش‌خوشان‌بین باشم، هیچ‌وقت هیچ‌کس قرار نیست بیاد بگه فلانی انقدر نفهم نباش. و خلاصه اصلاح بدبینی راحت‌تر از اصلاح نفهمیه.

  • نورا
بایگانی
آخرین نظرات
نویسندگان