فوق ماراتن

۳۰۶ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

با خوبی کردن به بقیه انتظار تشکر و تعظیم یا حتی به قول خارجیا اکنالجمنت (acknowledgement) ندارم. یعنی اینکه فقط حس کنم طرف حداقل قبول داره اینکاری که کردی یه خوبی بود و بدی نبود. به هر حال، آدم پیپل‌پلیزر (people pleaser) گذشته نیستم. اگه خوبی‌ای می‌کنم حس می‌کنم فقط در حد وظیفه بوده، و خیلی هم مثل قبل فراتر از نرمال نمی‌رم. یعنی above and beyond نیستم. [از استفاده زیاد از کلمات انگلیسی خوشم نمیاد، ولی یه جاهایی منظورمو نمیتونم برسونم. یا باید دو ساعت فکر کنم فارسیش چی می‌شه و مغزم اون انرژی رو نداره. دیگه ببخشید خلاصه]. 


ولی با این وجود، انتظار ندارم به کسی خوبی کنم و از اون طرف بدی ببینم. مثل قبل حساس نیستم که بشینم به‌خاطرش گریه کنم یا خاطرم رو زیادی مکدر کنم. یاد گرفته‌م که رها کنم. ولی بازم یه جایی از قلبم ترک برمی‌داره و یه جایی درونم دنبال جوابه.  


الانکه برگشتم شهر قبلی هنوز دنبال خونه‌ام، و خب همون روند عادیش داره طی می‌شه. یکی از بچه‌های ایرانی دنبال همخونه بود. من حقیقتش به دلایل متعدد تمایلی ندارم همخونه‌م ایرانی باشه، با اینحال هم نمی‌خوام کسی رو قضاوت کنم؛ گفتم خب حالا بهش یه پیام می‌دم و صحبت می‌کنیم، فوقش می‌گیم نه ما خیلی با هم جور نیستیم. چون الان می‌دونم چه چیزایی برام مهمه و از نه گفتن ابایی ندارم. بعد که بهش پیام دادم اولش گفت آره حتماً بیا صحبت کنیم. گفتم امشب؟ گفت نه امشب با دوستم بیرونم. گفتم فرداشب؟ گفت نه فردا قراره دوستمو ببینم. گفتم خب بهرحال من غروب به بعد هستم، هرروزی تونستی خودت. بعد گفت که راستش من دنبال کسی‌ام که حداقل سه سال به فارغ‌التحصیل شدنش مونده باشه که دیرتر از من فارغ بشه و من مجبور به تخلیه نشم. که من اینجا حس کردم اینو به عنوان بهانه گفت، و منم همراهیش کردم و گفتم آره اتفاقاً فکر خوبی می‌کنی، ولی من متأسفانه زودتر فارغ‌التحصیل می‌شم احتمال زیاد. ولی اگه کس دیگه‌ای رو می‌شناختم بهت خبر می‌دم. حالا بعدش فکر کردم شایدم بهتر شد که بهانه آورد. یعنی به یه دلیلی طرف نمی‌خواسته با من همخونه بشه، و یه دلیلی بوده که روش نشده مستقیم بگه، دیگه حالا اگه مستقیم می‌گفت شاید باعث می‌شد نتونیم تو روی هم نگاه کنیم بعد از این. شاید ته دلش بود که بگه می‌دونی چون تو حجاب داری، من احساس می‌کنم محدودیت ایجاد می‌شه برام که باهات همخونه بشم. و من اونموقع هم باهاش موافقت می‌کردم. ولی به خودمم می‌گم شاید تو باید از اول متوجه این می‌بودی که شما متفاوتین و اصلاً از اولم بهش پیام نمی‌دادی، که اون طرف بخواد توضیح بده و تو موقعیت توضیح دادن قرار بگیره. ولی در عین حال هم که خودمو مقصر می‌دونم نه اون طرفو، یک چیزی هم درونم ترک برمی‌داره. 


به همخونه قبلیمم گفته بودم نامه‌هام رو برام نگهداره این مدت که نیستم و دور نریزه، چون عوض کردن آدرس فقط برای ۶ ماه دردسرهاش زیاده و احتمال زیاد حساب بانکیم رو هم می‌بستن و نمی‌شد حضوری برم بازش کنم. و خب ما چند ماه مسالمت‌آمیز کنار هم زندگی کرده بودیم و من بهش به چشم یه دوست نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم وقتی برگردم دعوتش کنم خونه و یا حتی بریم بیرون. حتی بهش گفتم اگه کسی رو پیدا نکردی برا تابستون من اجاره تابستون رو می‌دم، که فکر نکنه خواستم فشار پیدا کردن جایگزین رو رو دوش اون بندازم. از نیویورک هم براش سوغاتی خریده بودم. بعد امشب پیام داده بود که تو تارگت یکی شبیه تو رو دیدم، برگشتی اینجا؟ اگه برگشتی لطفاً بیا نامه‌هات رو بگیر. و وقتی زمان رو تنظیم کردیم که کی برم ببرم، گفت بین ۶ تا ۶.۵ بیا لطفاً. یکم دلم شکست حقیقتش. من خودم اگه بودم، اولاً اگه کسی رو تو تارگت دیدم، می‌رفتم همونجا بهش یه سلام می‌گفتم؛ بعدم نمی‌گفتم بیا نامه‌هات رو بگیر، می‌گفتم اگه دوست داشتی یه روز بیا اینجا یه چایی بخوریم، نامه‌هات رو هم برات نگهداشتم. هم‌زمان هم به خودم می‌گم تو زیادی حساسی و طرف حرف بدی نزده فی نفسه. شایدم همین چندتا نامه واقعاً براش مسئولیت زیادی داشته و تو که یک هفته اینجا بودی باید همون روز اول می‌رفتی نامه‌ها رو می‌گرفتی. ولی قضاوت اینجور موقعیتا هم سخت شده برام. در نهایت هم اینطور نیست که چندان مهم باشه کی کار درستو انجام داده و کی کار اشتباهی کرده. اتفاقیه که افتاده. فقط از این جهت بهش فکر می‌کنم که می‌گم آیا باید در آینده رفتارمو تغییر بدم؟ و در چه جهتی؟ و راستشو بخواید اگه توی کامنت‌ها کسی بهم بگه اینکارو کن یا اونکارو نکن، نمی‌تونم بازم جواب این سوال رو پیدا کنم. چون می‌گم از کجا بدونم فلانی درست می‌گه؟ شاید برا زندگی اون این روش کار کرده، ولی از کجا معلوم برای من کار کنه؟


احساس می‌کنم یه خردسالم در روابط اجتماعیم. انگار بقیه یک جایی بزرگ شدن و یه چیزایی رو یاد گرفتن و من چندین مرحله رو عقب موندم. به خودم می‌گم خب تو مدرسه رفتی اونا مدرسه رفتن. تو دانشگاه رفتی اونام دانشگاه رفتن. تو که حتی پاشدی اومدی یه کشور دیگه و باید تجربه‌ت بیشتر باشه. ولی نیست. حالا چند وقت پیش یه پست گذاشته بودم که باید حرفامو بزنم و به مغزم اعتماد کنم. منظورم همین بود که خیلی وقتا حس می‌کنم طرف مقابلم یه چیزی می‌گه، ولی منظورش یه چیز دیگه‌ست. در واقع یه هینت (hint) میده. مثل همینکه نمی‌خواست با من همخونه بشه و به این بهانه هینت داد که نه. من معمولاً با اینکه باهوشم و متوجه می‌شم خیلی سریع، انکار می‌کردم و می‌گفتم نه تو خیلی بدبینی، همیشه گمان نیک داشته باش و ازین حرفا. بعد مثلاً اگه تو این موقعیت به جای اینکه بگه سه سال، گفته بود دو سال؛ خودمو قانع می‌کردم که واقعاً قضیه همینه و می‌رفتم راضیش می‌کردم که من بهت اطمینان می‌دم حتی اگه دو سال نشد به جای خودم یه جایگزین پیدا کنم و گیر می‌دادم به همون یک چیزی که اسم برده. بابا طرف گفته گاومون پستونش زخمه که بهت شیر نفروشه، تو دنبال آنتی‌بیوتیک برا پستون گاوی؟ الان دیگه مطمئنم در اکثر مواقع نشونه‌هایی که دریافت می‌کنم خیلی هم درسته و باید اتفاقاً بدبین باشم. بدبین نه اینکه بگم این نیتش نیت بدی بوده، ولی اینکه فکر نکنم اون حرفی که زده تمام حقیقت بوده. اگه کسی بخواد بهت شیر بفروشه و واقعاً مشکلش زخم پستونه، هر وقت خوب شد خودش میاد دنبالت می‌گه خوب شده بیا حالا بدوش. لازم نیست تو کاری کنی. حالا می‌خوام بگم اینو یاد گرفته‌م. ولی احساس می‌کنم آدمای دیگه به طور متوسط خیلی زودتر از اینا اینو یاد گرفته بودن. شاید تو ۱۸ سالگی یا خیلی زودتر. 


و در کنار همه اینا هم به خودم می‌گم حقیقت پشت پرده چیه؟ چرا فلانی دوست نداره باهات همخونه بشه، چرا فلانی نمی‌خواد حتی در حد یه چایی تعارف کنه، چرا فلانی مهمونی دعوتت نکرد، و کلی چراهای دیگه. می‌تونم بگم فلانی و فلانی و فلانی همه بد بودن و قدرتو ندونستن و دستت بی‌نمکه و اینا. ولی فکر می‌کنم احتمال اینکه همه‌ی دنیا آدم بده باشن و من خوبه، خیلی خیلی کمتر از اینه که اونا خوب و بد مخلوط باشن و من آدم بده باشم. و اینجا که می‌رسه متوقف می‌شم و نمی‌فهمم مشکلم چیه. حس می‌کنم خام و بی‌تجربه و نادونم و نمی‌دونم حتی چطور باید اینطوری که هستم نباشم. و چیزی هم که آزارم میده اینه که وقتی با این لنز به گذشته نگاه می‌کنم، می‌گم یعنی فلانی که اونجا اون حرفو زد، تمام مدت منظورش این بوده؟ و تو تمام مدت انقدر نفهم بودی؟ تماااااام این مدت؟ 


تو فکر اینم که بیخیال دادن سوغاتی بهش بشم. یعنی رابطه‌مونو در حدی نمی‌بینم که حس کنم علاقه داره یک یادگاری از من داشته باشه تو خونه‌ش یا خوشحال بشه از اینکه به یادش بودم. چه بسا که شاید آزرده‌خاطرش هم کنه و بگه حالا اینو چطور رد کنم بره؟ دینی هم بهش ندارم که بگم خواستم کادو بگیرم جبران کنم. برا من بیشتر وقتا هدیه فقط یعنی من به یادت بودم و برام مهم بودی و خواستم بهت اینو بگم، ولی چون لالم و نمی‌تونم به زبون بیارم و حس می‌کنم اگه فقط به زبون بیارم مثل اینه که جدی نبوده، این هدیه رو برات خریدم. در نهایت اینکه بهتره به همون بدبینیم بچسبم تا اطلاع ثانوی و به اون حسی که دارم اعتماد کنم و بدبینی‌هام رو سرکوب نکنم. اگه بدبین باشم احتمالش وجود داره که یکی بیاد بگه فلانی انقدر هم بدبین نباش، ولی اگه خوش‌خوشان‌بین باشم، هیچ‌وقت هیچ‌کس قرار نیست بیاد بگه فلانی انقدر نفهم نباش. و خلاصه اصلاح بدبینی راحت‌تر از اصلاح نفهمیه.

  • نورا

بعضی وقتا دلم می‌خواد یه چیزی بنویسم یا یه حرفی بزنم، ولی وجوه زندگی از شمارش انگشت‌ها بیشتره و نمی‌دونم از چی بگم. می‌دونم نمی‌خوام غر بزنم و ناله کنم. نمی‌خوام از کسی شکایت کنم. از خودمم نمی‌خوام گلایه کنم و نمی‌خوام حرفای روانشناسانه بزنم و بگم آره اخلاقم اینجوریه چون فلان. نمی‌خوام از زندگیم و اوضاعم بنویسم چون تازگیا یه حس ناامنی تو فضای مجازی دارم. نه اینکه ترس باشه. ولی بیشتر از قبل علاقه دارم زندگیم رو خصوصی نگه‌دارم. اگرم همه‌ی مشکلات رو بذارم کنار و از زیبایی‌های زندگی بنویسم، ممکنه کسی خودشو با من مقایسه کنه و فکر کنه اون خیلی بدبخته من خیلی خوشبختم.  نمی‌خوام کسی وبلاگمو بخونه و یه لحظه بگه کاش من جای فلانی بودم. یه سری پستای اطلاع‌رسانی‌طور هم گاهی می‌نویسم. ولی تازگی به چیزی برنخورده‌م که حس کنم بقیه هم خوبه بدونن. داستان و شعر نوشته‌م، ولی اونا هم زیاد به دردبخور نیستن که منتشر کنم. یه معلم انشایی داشتیم، می‌گفت بعضیا می‌گن خانم ما نمی‌دونیم چطور نوشته‌مونو شروع کنیم. من بهشون می‌گم با همین جمله شروع کنید. بنویسید "نمی‌دانم چطور آغاز کنم. نمی‌دانم چه بگویم." منم خلاصه به این سبک آغاز کردم. ذهنم خالیه و پره. یه کیف می‌خوام که کیف‌پول و گوشی و کلیدامو توش بذارم. از اینکه دستم همه‌ش پره و چیزها از دستم میفته خوشم نمیاد. دست و پا چلفتی صفت مناسبیه در وصف این اوضاع. امروز رفتم خرید ولی کیف دلخواهمو پیدا نکردم. شاید فردا رفتم یه پاساژ دیگه. امروز یه سر می‌خواستم برم داخل آزمایشگاه، روپوشم همون جای قبلی بود. من یه برچسب به اون جالباسیش زده بودم و اسممو نوشته بودم. که یعنی این روپوش منه برنداریدش.‌ چون روپوشا اسم ندارن و هرکی هرچی می‌خواست برمی‌داشت. دیگه یکم بی‌نظم بود. امروز که رفتم دیدم همه کار منو کرده‌ن و اسمشونو با برچسب به جالباسیشون زده‌ن. یک لبخند زیرکی زدم. بعدم ما چند تا میتینگ داریم، یکی همه‌ی اعضای گروه هستن، و یه سری هم میتینگای کوچیک‌تر بین کسایی که کارشون مرتبطه به هم. مثلاً من تو بخش پپتیدهام. بعد هر دفعه می‌خوان زمان میتینگا رو مشخص کنن، همه باید برن تو when2meet فرم پر کنن که کی وقت خالی دارن. و باید خب چندتا فرم رو پر کنی، هر کدوم برا یه میتینگ. در واقع فقط دوتا فرم. ولی همینم منو از لحاظ ذهنی اذیت می‌کرد. یعنی از کارای تکراری که نیازی به تکراری بودنشون نیست خوشم نمیاد. خلاصه یه چند ساعتی درگیر شدم تو گوگل شیت یه جدولی درست کردم که هرکس یه تب داره که اونجا ساعتاشو علامت میزنه، و توی یه تب دیگه به طور خودکار همه‌ی اینا میان روی هم و برا هر میتینگ هم کنار هم، که این راحت‌تر می‌شه. هم برا کسایی که می‌خوان فرم پر کنن راحت‌تره، که فقط یه بار پر کنن. هم برای لب‌منیجر چندین برابر راحت‌تره، که بهترین زمان میتینگ‌ها رو پیدا کنه. بعد که تموم شد، به خودم گفتم به تو چه ربطی داشت این؟ بعدم چند ساعت وقت گذاشتی آخرشم شاید بگن نه همون ون‌تو‌میت بهتره. یعنی اینجوری نیست که در این اندازه، همچین کاری مهم باشه. اگه یه شرکت بزرگ بود که قرار بود ده‌ تا میتینگ تنظیم بشه اونجا مهم بود. ولی برا سه تا میتینگ خیلی بهره‌وری رو با اختلاف بالا نبردی. ولی دیگه اونموقع به سرم زده بود که‌ اینکارو بکنم. ازینکه کارا رو از سر اینکه به سرم زده انجام بدم خوشم نمیاد. به شدت به یه کلاس نیاز دارم که یکی بشینه از ب بسم الله برام کار کردن با سرورها رو یاد بده. اینکه چطور بهینه کدت رو تقسیم کنی. چطور از امکاناتی مثل slurm و openmpi استفاده کنی. اینتل چه فرقی با فلان مدل دیگه داره. چه نوع کدی رو رو چه نوع کامپیوتری ران کنی. یعنی من جسته گریخته بهرحال تا اینجا یاد گرفته‌م و از پس خودم بر میام. ولی خیلی دوست دارم یه کلاس باشه، که همه‌ی جزئیاتش رو به آدم یاد بدن، و خب وقتی استاد هست می‌تونی سوالاتت رو هم بپرسی. خلاصه امروز گشتم ببینم دانشکده کامپیوتر همچین چیزی داره که نداشت. ولی نمی‌دونم چی شد که اون وسط تصمیم گرفتم یه کلاس ورزش ثبت نام کنم و ثبت‌نام کردم. چون اینجوریه که دانشگاه کلاسای ورزشیش رو در قالب درس ارائه می‌ده. یعنی می‌ری ورزش می‌کنی، ولی یه واحد هم برات حساب می‌شه و همه هم از هر دانشکده‌ای می‌تونن این کلاسا رو بردارن. کلاس functional fitness برداشتم. یکم از محدوده‌ی امنم خارج بشم. ولی فقط یک ذره. یه دانشجویی هست که اومده و زیردست یکی دیگه از بچه‌های دکترا کار می‌کنه. ولی تا حالا کارش خیلی ضعیف بوده. یه ناتوانی‌ای داره که انگار بیشتر ذهنیه تا واقعی. سریع دست و پاشو گم می‌کنه وقتی یه اشتباهی می‌کنه. همه‌ش آدم حس می‌کنه استرس داره. من بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید ناشی از کار کردن با اون دانشجوی دکترامونه. چون من قبلاً باهاش کار کردم و یه نگاه از بالا به پایین داره. ولی نمی‌دونم. امروز دیدم اون دختر جدیده تو ون‌تو‌میت زمان‌های خالیش رو تمام زمان‌ها انتخاب کرده. این حد از در دسترس بودن خوب نیست. یه دانشجوی هندی هم برای مصاحبه‌ی پست‌داک اومده بود و اونم مشکلش شبیه همین بود. بیش از اندازه انعطاف‌پذیر بود. این یه نکته‌ی منفیه برای کسی که می‌خواد شما رو استخدام کنه. اینکه انقدر با همه چی کنار بیاین. بعد فکر کردم خودمم توی یه وجهه‌هایی از زندگیم همینطوری‌ام. تو کارم نه، ارزش خودمو می‌دونم و بیش از حد ملایمت به خرج نمی‌دم. ولی یه جاهای دیگه‌ای یه جوری رفتار می‌کنم که انگار هیچ گزینه‌ی دیگه‌ای ندارم و بعد که از بیرون به خودم نگاه کردم گفتم خب همینطوری که تو الان این دختره رو می‌بینی، بقیه هم همینطور تو رو می‌بینن. می‌گن فلانی چشه؟ چرا اینجوریه؟ حالا می‌خوام به استادم بگم اجازه بده این دختره یه مدت به طور نصفه نیمه زیردست من یا دانشجوی پست‌داکمون باشه، اگه خودش بخواد البته؛ چون دلم نمی‌خواد به خاطر دختر بودنش بهش ظلمی شده باشه. ممکن هم هست واقعاً آدمی باشه که مناسب آزمایشگاه ما نباشه، ولی به‌هرحال اینم یکی از وظایف ماست تو این سطح که به آدمایی که کمتر بهشون فرصت داده شده فرصت بدیم و توانمندشون کنیم تا جایی که از دستمون بر میاد. این دانشجومون می‌دونم دخترا رو دست کم می‌گیره و منو هم اون اوائل یکم باهام برخورد تمسخرآمیز داشت، چون لینوکس بلد نبودم. یه بار که داشتم با ctrl+c و اینا کپی پیست می‌کردم یه بی‌صبری غیرمعمولی نشون داد، که چقدر کند عمل می‌کنی. حالا ولی الان اگه همون کارو انجام بدم، دیگه اون رفتارو نداره. چون مطمئنه من اگه بهتر از اون با لینوکس کار نکنم کمتر نیستم، برا همین دیگه جرأت نداره ازین رفتارا نشون بده. البته این رفتارشم به نظرم رد فلگ و این حرفا نیست. مردها ذاتاً این حس رو بیشتر دارن و این شناخته شده‌ست که به طور مثال تمایل ندارن اگه جایی گم شدن از کسی ادرس بپرسن، در مقایسه با خانم‌ها. مشکل شیر نیست که شیره. این وظیفه‌ی رئیسه که آدما رو بشناسه و توی جایگاهی بذاره که هم رشد کنن هم به رشد بقیه کمک کنن و به کسی اسیب نزنن. بدونه فلانی شیره، و زیردستش خرگوش نذاره. دیگه حالا تهش یه گربه‌ای چیزی، که از پس هم بر بیان. منم اینجا رئیسم مثلاً :)) ولی نه یه خوبی بودن تو آزمایشگاه‌های تازه‌کار اینه که استاد بیشتر به حرفت گوش می‌ده، و هی میاد تو هرکاری نظرت رو می‌پرسه، در حدی که فکر می‌کنی تو هم رئیسی چیزی هستی. خوب شد نمی‌دونستم از کجا آغاز کنم، وگرنه چی می‌شد! 

  • نورا
امروز دیدم تو یه سایت ایرانی نوشته مقادیر بالای ویتامین بی باعث افزایش آکنه می‌شه. منم با عزم محکم که این سایتا چرندیات زیاد می‌نویسن رفتم انگلیسی سرچ کردم که مشتی بکوبم بر دهان توصیه‌های علمی بدون اساس. که دیدم بله مثل اینکه راست گفته. البته قبلاً فقط مشاهده کرده بودن و نمی‌دونستن دلیلش چیه. یه تحقیقی سال ۲۰۱۵ دلیلش رو هم نشون داده. 

به طور خلاصه، در حالت نرمال این باکتری‌ خودش برا خودش ویتامین B12 می‌سازه. وقتی فرد ویتامین B12 مصرف می‌کنه و غلظتش بالا می‌ره، باکتری دیگه لازم نداره خودش بسازه، همونی که هست رو مستقیم مصرف می‌کنه. بنابراین ماده‌ی اولیه‌ای که قرار بوده تبدیل بشه به ب۱۲، می‌مونه رو دستش، و اون رو میاد توی یه واکنش دیگه مصرف می‌کنه که تهش چربی میشه و باعث ایجاد جوش می‌شه. 

لینک تحقیق: https://doi.org/10.1126/scitranslmed.aab2009

حالا منم عین نقل و نبات ویتامین بی می‌خوردم می‌گفتم هرچی زیاد باشه دفع می‌شه! کلاً دارم به این نتیجه می‌رسم این قرص‌های تقویتی رو باید کنار گذاشت و کمبودها رو با همون غذا جبران کرد. چون غذا ذره ذره جذب میشه، ولی یه قرصی که می‌خوری یک ساعت بعدش یهو غلظت اون ماده میره رو اوج و همه‌ی سیستما رو بهم می‌ریزه. پودر پروتئین هم یه مدت می‌خوردم و اونم نزدیک بود کبدمو به فنا بده که قطعش کردم. تازه دیروزم فهمیدم قهوه‌ی آسیاب شده بالاترین مقدار فوران (furon) رو داره بین چندتا غذایی که تست کرده بودن. که تو همون فرایند اسیاب کردن و سرخ کردن به وجود میاد. و برای بچه‌ها هم بیشترین منبع فوران این جوپرک‌های آماده و سیریال‌ها بوده. و خلاصه الان دارم به این سمت می‌رم که که کلا هیچ چیز "زود هضم و زود جذبی" رو نخورم. یه دوستی داریم که تو کار پرورش زنبور و عسله، یعنی تفریحی، ولی خب تو کارشه و هرچند وقت یه بارم برامون عسل میاره. یه بار بحث شد که می‌گفت قند رو حذف کرده. گفتیم تو که همیشه‌ی خدا عسل می‌خوری، قندو حذف کردم چه اداییه. عسل با قند چه فرقی داره. هردوش قنده دیگه‌. تهش قانع شد که آره ولی بازم. الان ولی خودم فهمیده‌م که عسل با قند خیلی فرق داره و یه فرق بزرگش همین سرعت جذبشونه. چون عسل فروکتوزه و یه زمانی می‌بره تا تبدیل به گلوکز بشه. ولی قند در یک ثانیه گلوکز خونو بالا می‌بره. به قولی پاسخ گلایسمیک (glycemic response) عسل و قند متفاوتن. و حتی انواع مختلف عسل هم با هم فرق دارن. بین خرماها هم خرما خشک آهسته‌ترین پاسخ گلایسمیک رو داره. خلاصه این بود اخباری از آخرین یافته‌هام. 

متأسفانه بلاگ در آپلود عکس خیلی اذیتم می‌کنه و نمی‌تونم براتون عکس بذارم. یکی از اهدافم برای پولدار شدن اینه که کل بلاگ رو بخرم و این باگ‌هاش رو درست کنم :)) چقدر قیمتشه به نظرتون؟ شاید با یه گلریزون تونستیم بخریمش. 
  • نورا
بعضی وقتا فکر می‌کنم به کجا رسید و چی شد و چه سلسله اتفاقاتی افتاد که اون واقعه‌ی کربلا رقم خورد‌. بعضیا می‌گن جهل و نادانی. ولی به دل من نمی‌شینه. یعنی می‌گم تو کل اون سرزمین همه نادان بودن؟ همه جاهل بودن؟ اتفاقاً چقدر هم کوفی‌ها دین‌دار بودند که حتی نذر کردند اگر حسین کشته بشه روزه بگیرند. یعنی خودشون رو مقرب درگاه خدا می‌دیدند و حتی نذر می‌کردند برای این خلافت. بعدم که گفتن خب خدا نذر ما رو قبول کرد و دیگه بهشت واجب شد بر ما. 

امام حسین یک جا می‌گه شما شکمتون از حرام پر شده‌. عجیب نیست که من هرچی بگم انگار نمی‌شنوید. یک جا هم می‌گه من انگیزه‌م اصلاح و امر به معروف و نهی از منکره.

غرض از نوشتن این پست این که داشتم با خودم فکر می‌کردم ماها هم خیلی وقتا در دینداریمون سر کیسه رو چسبیدیم تهشو ول کردیم. من خودم که کم‌کاری کرده‌م. نگاه که می‌کنی امر به معروف و نهی از منکر در جمهوری اسلامی خلاصه شده به تذکر حجاب. از اون طرف شکم بسیاری هم از حرام پر شده. امام جمعه زمین‌خواری می‌کنه، قاضی رشوه می‌گیره، هرکی دستش برسه از پارتی‌بازی دریغ نمی‌کنه، نماینده مجلس ماشین می‌گیره، ربا که در بانک‌ها قانونی و رسمیه و قس علی هذا. ممکنه یکی هم در ظاهر اونقدر مقید باشه که خودکار عوض کنه برا کار شخصیش، ولی با همون خودکار یک معامله‌ی حرام رو امضا کنه. حالا نه اینکه باز بیای سر کیسه رو ول کنی بگی من تهشو دارم. تعادل باید باشه. 

به جامعه و اصلاح گسترده من زورم نمی‌رسه و کاری ندارم. ولی در همین اطراف خودم کم‌کاری کرده‌م اگه نگاه کنم. چند وقت پیش یکی از اقوام داشت می‌گفت که فلانی بچه‌ش مدرسه نمونه قبول نشده، ما زنگ زدیم به رئیس فلانجا و ثبت نامش کرده‌ن. من اونجا اگه یه کلمه می‌گفتم کاش ولی اینکارو نمی‌کردید. یه وقت حق کسی دیگه ضایع میشه. نه بهشون برمی‌خورد نه چیزی از من کم می‌شد. تو موقعیتی بود که می‌شد اینو بگم. ولی نگفتم. تازه شانس آوردم تا حالا که در این مسیر قرار نگرفته‌م. یعنی قدرتی نداشته‌م که کسی بخواد بهم رو بندازه، یا نیازمند نبودم که به کسی بگم پارتی من شو. وگرنه خدا می‌دونه که منم دریغ نمی‌کردم شاید. الان فکر می‌کنم خب منم که اهل کوفه‌ام. 

همین دیگه. خواستم بگم مردم کوفه شاید خیلی هم باحجاب و اهل روزه و نماز شب و مستحبات هم بودند، و نباید ساده‌انگارانه فکر کرد که نه ماها دیگه سینه‌زن امام حسینیم محاله اهل کوفه باشیم. اونا نادان بودن ما عاقلیم. اونا علی رو نمیشناختن ما علی رو میشناسیم. اتفاقاً اون‌ها که امام علی رو به چشم دیده بودن و سر خطبه‌هاش نشسته بودند. 

خلاصه اینکه، اینطوری. 

  • نورا

از بین گفتگوها فقط فرصت کردم میز اقتصادی جلیلی و پزشکیان رو گوش بدم. یه چیزی که متوجه شدم اینه که شرایط کشور پیچیده‌ست و حل مسائل به سادگی‌ای که بعضیا فکر می‌کنن نیست. از نظر اقتصادی حداقل. مثلاً یه جا کارشناس برنامه گفت رئیس جمهور باید برا ناترازی بنزین در عرض ۶ ماه یه طرح بده. و بحث شد که می‌خواین قیمت بنزین رو بالا ببرین یا ثابت نگهدارین. اگه بالا ببری مردم ناراضی می‌شن. اگه نگهداری پولشو بهرحال دولت میده و از جیب بیت‌الماله. در عین اینکه واردات بنزین خروج ارز هم هست و ارزش پولو کمتر می‌کنه. اگه بخوای خودرو خارجی وارد کنی، اونم خروج ارزه، و حالا این وسط باید ببینی چی به چیه. می‌خوام بگم یه رساله‌ی دکتری لازمه که یه نفر یه طرح پیشنهاد بده. جدای از اینکه رئیس جمهور چرا باید تو شیش ماه چنین انتظاری ازش بره. حالا اینکه یکی بیاد تو یه متن کوتاه بدون حساب کتاب ریاضی بگه واضحه باید فلان کار انجام بشه ساده‌انگاریه.


این روزا از این تحلیلای ساده‌انگارانه زیاد می‌بینم. یا آدمایی که اصول آمار رو بلد نیستن و نمودارهای فریب‌کارانه نشون می‌دن. مثلاً استناد می‌کنند که دولت آقای رئیسی تورم رو کاهش داد. خب دولت مرحوم رئیسی همچنین دولتی بود که انتشار نرخ تورم ماهانه‌ی مرکز آمار رو مدتی متوقف کرد و فقط از بانک مرکزی اجازه‌ی انتشار آمار رو داد. حالا این یه مثاله. اونطرفیش هم وجود داره. فقط غرض اینکه دلسرد می‌شم از شنیدن و دیدن بعضی تحلیل‌ها، و رمق و وقت بحث کردن هم ندارم. اینجا یه مدت خاموش بود گفتم روشنش کنم. خدا عاقبت همه‌ی ما رو به خیر کنه. 

  • نورا

یه چیزی که در مورد خودم فهمیده‌م، اینه که فاصله‌ی فاخر بودن و سطحی بودنم میتونه خیلی کم باشه. و باید تلاش کنم و به خصوص با خودم روزانه ساعتی رو خلوت کنم که اون حالت فضیلت رو نگه‌دارم. حالا شاید تا آخر عمرم انقدر شکننده نباشم، ولی الان هستم. 

یه دوستی داشتیم خیلی در تلاش بود ثابت کنه که دکترها هم می‌تونن برقصن و نباید رقصیدن یه چیز سطح پایین و عوامانه بهش نگاه بشه و آدمای فرهیخته بگن در شان ما نیست این کار. حالا رقصیدن یه مثاله، در کل نگاهش این بود که همه چیز در شان همه هست. کلاً با این لغت "شان" مشکل داشت. 

من اونموقع نظری از خودم نداشتم. به این قضیه فکر نکرده بودم کلاً. ولی الان مطمئن شده‌م که این برا من صدق نمی‌کنه. اگه یه مدت با آدمایی بشینم که سطحیه نگاهشون، رنگ می‌گیرم از اونا. اگه حافظ و مولوی نخونم، یادم می‌ره بزرگ‌منشی چیه. اگه بشینم ده تا کلیپ طنز پشت سر هم ببینم انگار روحم کوچیک می‌شه. اگه فیلم بیخود ببینم یا کتاب بیخود بخونم سردرگم می‌شم.

یه چیزایی رو می‌شه پرهیز و دوری کرد، ولی یه چیزایی هم تو زندگی ناگزیره. مجبوری کار کنی، تعامل کنی، تفریح کنی. یعنی اون بریدن از دنیا هم خودش نکوهیده‌ست. ولی هیچ‌وقت این اندازه این شناخت رو از خودم نداشتم. که لمس کنم کجا کم شدم، کجا زیاد شدم. انگار باید چهارچشمی حواسم باشه همیشه.


رنگ می‌بازم و می‌گیرم رنگ

در چمن یاسمنم، صحرا سنگ

جوهرم "کان جهانی دگرست"*

لیک چون آینه می‌گیرد زنگ

عاشق خلوت درویشانم

تاجرم بر کف بازار فرنگ

ساده بر تنبک و دف می‌لغزم

دل نگهدارم باید به دو چنگ


* ازحافظ که می‌گه:

جوهر جام‌جم از کان جهانی دگرست، تو تمنا ز گل کوزه‌گران می‌داری.

  • نورا

اواخر کتاب Fight Right هستم. از جان و جولیا گاتمن. زن و شوهر روانشناسی که خود (مثل همه‌ی زوج‌های دیگر) درگیر دعوا بوده‌اند. دعوای سه هزار زوج را مطالعه کرده‌اند. و حاصلش را در این کتاب نوشته‌اند. راهنمایی برای دعوا کردن، به شیوه‌ی صحیح. 

پیام کلیدی‌اش برای من این بود که در دعواها، خیلی از ما سریع به سراغ متقاعد کردن و حل کردن مسئله می‌رویم. قبل از اینکه احساسات درگیر را درک کرده باشیم. و تا وقتی احساسات زیرین درک نشده‌اند؛ حتی منطقی‌ترین راه‌حل‌ها هم اختلاف را حل نخواهد کرد. قلبی که گرفته است، گرفتگی‌اش را نشان می‌دهد. حتی اگر بداند گرفتگی‌اش منطقی نیست.

من خودم همینطور هستم. سریع به سراغ متقاعدکردن می‌روم. گاهی قبل از اینکه حتی صحبت طرف مقابل را کامل گوش بدهم. اگر این کتاب را نخوانده بودم احتمالاً تا آخر عمرم قرار بود همینطور بمانم و فکر کنم حل مسائل بین انسانی شبیه حل دیفرانسیل است. یک چیز دیگر هم اینکه معنی "دعوا" برای من صدای بلند و داد کشیدن بود. در حالی که بحث کردن هم همان دعوا کردن است. یعنی یک چیزی است که دو نفر نظر مختلفی دارند. همین اسمش دعواست و همین را باید درست انجام داد. 

چند نکته‌ی جالب پراکنده هم که به ذهنم می‌رسد:

 می‌گفت یک باور قدیمی است (به خاطر یک تحقیق قدیمی) که زوج‌هایی که از دعوا فراری‌اند یا زوج‌هایی که سریع جوش می‌آورند ناموفقند. و اینطور نیست.

یا یک باور نادرست دیگر که "نباید با دلخوری خوابید". اتفاقاً گاهی باید اجازه داد که کمی زمان بگذرد. نه چند ماه. ولی چند روز اشکالی ندارد. که بتوان از زاویه‌ی دور به قضیه نگاه کرد.

یا یک نتیجه‌ی خیلی جالب، که دیده بودند در ۵۸٪ از زوج‌هایی که زوجین دنبال برنده شدن در دعوا بوده‌اند؛ مرد رابطه بعد از ۲۰ سال مرده است! که در مقایسه با زوج‌هایی که دنبال برنده شدن نبوده‌اند خیلی خیلی قابل ملاحظه بوده. یعنی این اندازه نه تنها بر روان، بلکه بر جسم آدم‌ها هم تاثیر می‌گذارد. 

 چیزهای زیاد دیگری هم بود که در حافظه‌ی فعالم نیست. 


از کتابهایی است که دوست دارم بعد از مدتی دوباره سراغش بروم و خودم را بسنجم.


یادم آمد یک کتاب دیگر را هم اخیراً تمام کرده‌ام. The art of readable code. خیلی ساده و زودخوان هم بود. چیزهایی که در ذهنم مانده این است که کجاها باید یک تابع جدید بنویسیم و کجا ننویسیم؛ خوانایی کد را چطور بهتر کنیم از نظر زیبایی‌شناسی؛ انتخاب اسم‌های بامعنی، کجا از ثابت‌ها و کجا از متغیرها استفاده کنیم، چطور کامنت بنویسیم، و فحوای کلامش این بود که کد را طوری بنویسید، که یک فرد کاملاً ناآشنا هم بتواند کد را بخواند و بفهمد. (دقت کنید که آن فرد ناآشنا ممکن است خود پنج سال بعدتان باشد). هدفتان همین باشد. و خب از وقتی این را خوانده‌ام به نظر خودم خیلی تمیزتر و خواناتر کد می‌نویسم و از چیزهایی که قبلاً عبور می‌کردم که "بعداً" درست کنم عبور نمی‌کنم. 



(متأسّفانه هیچ یک از این دو کتاب ترجمه‌ی فارسی ندارند.)

  • نورا

- خانواده معمولاً شنبه‌ها تماس می‌گیرند. این هفته زنگ نزدند. من حدس می‌زنم که توی گیر و دار مهمونیای عیدن. 

- هر دو هفته یکبار جلسه‌ی گروهی داریم (با همکارهای دانشگاه). دیروز وارد جلسه شدیم و دیدیم کسی نیست. توی گروه پرسیدیم که این هفته جلسه هست؟ مسئول آزمایشگاهمون بعد از یک ربع جواب داد که نه، این هفته و هفته‌ی بعد هیچ جلسه‌ای نداریم به‌خاطر تعطیلات بهار.

- قرار بود هر دو هفته یک بار جلسه‌ی گروهی داشته باشیم (با همکارهای شرکت). دو هفته داشتیم و هفته‌های بعد هیچ‌کس چیزی نگفت و دیگه جلسه نداشتیم.

- با دوستامون قرار گذاشته بودیم که تماس گروهی بگیریم. یکی از بچه‌ها بعد از یک ساعت اومد که بقیه‌مون تقریباً در حال خداحافظی بودیم. وقتی اومد توضیح داد که چرا دیر کرده. ولی در طول اون یک ساعت هیچ پیامی نداده بود که من دیرتر میام.


من فکر می‌کنم این‌ها همه حالت‌هایی هستند که نشون می‌دن این آدما مهارت ارتباط موثر ندارند. بعضی‌ها فکر می‌کنند «چیزی نگفتن» خودش حاوی یه پیامه. گاهی هست، ولی چرا وقتی میشه چیزی گفت اون رو نگفت و بقیه رو معطل کرد و توی سردرگمی رها کرد. درسته من نوعی می‌شینم بهرحال کارامو می‌کنم و اینجوری نیست که دست به سینه منتظر زنگ خانواده‌م باشم و بگم وقتم هدر رفت، ولی اگه مادرم به خودش زحمت بده چهار کلمه تایپ کنه که ما امروز زنگ نمی‌زنیم، آیا این بالغانه‌تر نیست؟ اگه مسئول آزمایشگاهمون هفته‌ی پیش تایپ کنه که دو هفته‌ی آتی جلسه نخواهیم داشت بهتر نیست؟ و الی آخر.


نمی‌گم خودم از این عیب مستثنام. منم در حال یاد گرفتنم هنوز. فقط می‌خوام بگم این هم یک مورد از مواردیه که توی ارتباط با بقیه باید یاد گرفت. 

  • نورا

توی این پست از کمال‌گرایی یا همه-هیچ‌گرایی نوشته بودم. یه کلمه‌ی کلیدی دیگه‌ش اینه که برا انجام دادن یه کاری هی میگم "از فردا"، "از امشب"، "از ماه بعد". انجام دادنش رو به زمان آینده موکول می‌کنم.

و این برام توجیه‌پذیر هم هست. چون دو مورد هست که معوق کردن کار به آینده مفیده:

 ۱. کارهایی که باید پله به پله انجام بدم. وقتی می‌خوام برا خودم روتین شب بذارم، اگه از اول ده تا کار رو بگنجونم توی روتین این قطعاً شکست می‌خوره. اونجا لازمه که بگم این ماه عادت یک رو تثبیت کن، "از ماه بعد" عادت دو رو اضافه کن. 

۲. کارهایی که زمان و مکان خودش رو داره و اون لحظه زمانش نیست. ممکنه سر کار یهو یادم بیاد که اا باید به فلانی پیام بدم. اگه هی بخوام به این حواس‌پرتی‌ها بها بدم در نهایت به تمرکز و کارم لطمه می‌خوره. یه کاری رو تموم نکرده می‌رم سراغ بعدی. اونجاها باید بگم بذار برسی خونه، "امشب" پیام بده. 


منتهی این دو مورد نباید با اون همه‌-هیچ‌گرایی اشتباه گرفته بشه. شبا قبل خواب باید نرم‌کننده لب بزنم و گاهی یادم می‌ره. صبح پامیشم یادم میاد. این کارِ ده ثانیه‌ست. اونجا می‌گم نه دیگه امروز برنامه خراب شد؛ بذار از امشب بزن. نباید زیاد برم توی یوتیوب و یه وقتی می‌رم و یه لحظه هست همون اولش که یادم میاد که نباید اینجا باشم. بعد می‌گم حالا تا ساعت ۷. انگار که یه معجزه‌ای توی ساعت‌های رند هست‌. خلاصه بعضی کارها رو باید "همون لحظه" که یادم میاد انجام بدم/متوقف کنم. موکول کردنش به بعد نه در جهت پله‌پله قدم برداشتنه و نه در جهت حفظ تمرکز. 

این تفکر که "یه روز می‌رسه که همه چیز رو سر ساعت انجام می‌دم" رو باید بندازم دور. از این یوتیوبرهایی هم که سر ساعت کاراشون رو انجام می‌دن خوشم نمیاد. یعنی طرف برا اینکه فیلم بگیره اون روز راس ساعت بیدار شده. وگرنه یک انسان معمولی، همیشه نیم‌ساعت اینور اونور داره خوابیدن و بیدار شدنش. یا کارهای دیگه‌ش. اینجوری نیست که یه انسانی تو دنیا وجود داشته باشه که واقعاً هرروز ۶:۰۰ صبح بیدار بشه و این ۶:۰۰ نشه ۶:۱۳. 


سال نوتون هم مبارک :) از سوم فروردین هم میشه تبریک گفت عیدو. لازم نیست یا روز اول باشه، یا بره تا سال بعد :))

  • نورا

همخونه‌ایم گفت می‌خواستم بگم من پنجره رو به‌خاطر بوی غذا باز گذاشتم. منظورش غذایی بود که خودش پخته بود البته. من گفتم آهان اشکالی نداره. 

مکالمه‌هام با آدما معمولاً همینجا تموم می‌شدن. چون بلد نبودم ارتباط برقرار کنم. چون فکر می‌کردم فقط دو تا راه تو دنیا وجود داره در این حالت؛ یا می‌گی اوکی اشکالی نداره، و سازش می‌کنی، کنار میای، سکوت می‌کنی، تو دلت فحش می‌دی، صبوری می‌کنی. اسمش هرچی که باشه؛ ظاهر بیرونیش سکوته. و یا اینکه از در دعوا در میای و حرف مخالفت رو می‌زنی. بعد من با هوش سرشارم؛ برای اینکه ترازوهای عدالت کج نشه، یک راه میانه‌ای هم یاد گرفته بودم که با شوخی و اشارات نظر حرفمو با طعنه می‌زدم. 

خلاصه؛ در طی یک اتفاق باور نکردنی، امشب در جواب همخونه‌ایم گفتم اشکالی نداره؛ ولی منم اگه اشکالی نداره ممکنه یکم بعد ببندمش اگه خیلی سرد شد‌. اونم گفت آره حتماً. تا این لحظه هم من هم همخونه‌ایم هر دو زنده‌ایم و بدون زخمی شدن تونستیم ارتباط برقرار کنیم. 


از اولین بارهاییه که حرف دلمو می‌تونم بزنم؛ بدون اینکه با طعنه سر طرف مقابل رو ببرم، یا با سکوت بهش عذاب وجدان تزریق کنم. گفتم این لحظه رو با شما دوستان و همراهان همیشگی به اشتراک بذارم :) 

  • نورا
بایگانی
آخرین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان