فوق ماراتن

روابط اجتماعی و نفهمی و بدبینی

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۱:۴۷ ق.ظ

با خوبی کردن به بقیه انتظار تشکر و تعظیم یا حتی به قول خارجیا اکنالجمنت (acknowledgement) ندارم. یعنی اینکه فقط حس کنم طرف حداقل قبول داره اینکاری که کردی یه خوبی بود و بدی نبود. به هر حال، آدم پیپل‌پلیزر (people pleaser) گذشته نیستم. اگه خوبی‌ای می‌کنم حس می‌کنم فقط در حد وظیفه بوده، و خیلی هم مثل قبل فراتر از نرمال نمی‌رم. یعنی above and beyond نیستم. [از استفاده زیاد از کلمات انگلیسی خوشم نمیاد، ولی یه جاهایی منظورمو نمیتونم برسونم. یا باید دو ساعت فکر کنم فارسیش چی می‌شه و مغزم اون انرژی رو نداره. دیگه ببخشید خلاصه]. 


ولی با این وجود، انتظار ندارم به کسی خوبی کنم و از اون طرف بدی ببینم. مثل قبل حساس نیستم که بشینم به‌خاطرش گریه کنم یا خاطرم رو زیادی مکدر کنم. یاد گرفته‌م که رها کنم. ولی بازم یه جایی از قلبم ترک برمی‌داره و یه جایی درونم دنبال جوابه.  


الانکه برگشتم شهر قبلی هنوز دنبال خونه‌ام، و خب همون روند عادیش داره طی می‌شه. یکی از بچه‌های ایرانی دنبال همخونه بود. من حقیقتش به دلایل متعدد تمایلی ندارم همخونه‌م ایرانی باشه، با اینحال هم نمی‌خوام کسی رو قضاوت کنم؛ گفتم خب حالا بهش یه پیام می‌دم و صحبت می‌کنیم، فوقش می‌گیم نه ما خیلی با هم جور نیستیم. چون الان می‌دونم چه چیزایی برام مهمه و از نه گفتن ابایی ندارم. بعد که بهش پیام دادم اولش گفت آره حتماً بیا صحبت کنیم. گفتم امشب؟ گفت نه امشب با دوستم بیرونم. گفتم فرداشب؟ گفت نه فردا قراره دوستمو ببینم. گفتم خب بهرحال من غروب به بعد هستم، هرروزی تونستی خودت. بعد گفت که راستش من دنبال کسی‌ام که حداقل سه سال به فارغ‌التحصیل شدنش مونده باشه که دیرتر از من فارغ بشه و من مجبور به تخلیه نشم. که من اینجا حس کردم اینو به عنوان بهانه گفت، و منم همراهیش کردم و گفتم آره اتفاقاً فکر خوبی می‌کنی، ولی من متأسفانه زودتر فارغ‌التحصیل می‌شم احتمال زیاد. ولی اگه کس دیگه‌ای رو می‌شناختم بهت خبر می‌دم. حالا بعدش فکر کردم شایدم بهتر شد که بهانه آورد. یعنی به یه دلیلی طرف نمی‌خواسته با من همخونه بشه، و یه دلیلی بوده که روش نشده مستقیم بگه، دیگه حالا اگه مستقیم می‌گفت شاید باعث می‌شد نتونیم تو روی هم نگاه کنیم بعد از این. شاید ته دلش بود که بگه می‌دونی چون تو حجاب داری، من احساس می‌کنم محدودیت ایجاد می‌شه برام که باهات همخونه بشم. و من اونموقع هم باهاش موافقت می‌کردم. ولی به خودمم می‌گم شاید تو باید از اول متوجه این می‌بودی که شما متفاوتین و اصلاً از اولم بهش پیام نمی‌دادی، که اون طرف بخواد توضیح بده و تو موقعیت توضیح دادن قرار بگیره. ولی در عین حال هم که خودمو مقصر می‌دونم نه اون طرفو، یک چیزی هم درونم ترک برمی‌داره. 


به همخونه قبلیمم گفته بودم نامه‌هام رو برام نگهداره این مدت که نیستم و دور نریزه، چون عوض کردن آدرس فقط برای ۶ ماه دردسرهاش زیاده و احتمال زیاد حساب بانکیم رو هم می‌بستن و نمی‌شد حضوری برم بازش کنم. و خب ما چند ماه مسالمت‌آمیز کنار هم زندگی کرده بودیم و من بهش به چشم یه دوست نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم وقتی برگردم دعوتش کنم خونه و یا حتی بریم بیرون. حتی بهش گفتم اگه کسی رو پیدا نکردی برا تابستون من اجاره تابستون رو می‌دم، که فکر نکنه خواستم فشار پیدا کردن جایگزین رو رو دوش اون بندازم. از نیویورک هم براش سوغاتی خریده بودم. بعد امشب پیام داده بود که تو تارگت یکی شبیه تو رو دیدم، برگشتی اینجا؟ اگه برگشتی لطفاً بیا نامه‌هات رو بگیر. و وقتی زمان رو تنظیم کردیم که کی برم ببرم، گفت بین ۶ تا ۶.۵ بیا لطفاً. یکم دلم شکست حقیقتش. من خودم اگه بودم، اولاً اگه کسی رو تو تارگت دیدم، می‌رفتم همونجا بهش یه سلام می‌گفتم؛ بعدم نمی‌گفتم بیا نامه‌هات رو بگیر، می‌گفتم اگه دوست داشتی یه روز بیا اینجا یه چایی بخوریم، نامه‌هات رو هم برات نگهداشتم. هم‌زمان هم به خودم می‌گم تو زیادی حساسی و طرف حرف بدی نزده فی نفسه. شایدم همین چندتا نامه واقعاً براش مسئولیت زیادی داشته و تو که یک هفته اینجا بودی باید همون روز اول می‌رفتی نامه‌ها رو می‌گرفتی. ولی قضاوت اینجور موقعیتا هم سخت شده برام. در نهایت هم اینطور نیست که چندان مهم باشه کی کار درستو انجام داده و کی کار اشتباهی کرده. اتفاقیه که افتاده. فقط از این جهت بهش فکر می‌کنم که می‌گم آیا باید در آینده رفتارمو تغییر بدم؟ و در چه جهتی؟ و راستشو بخواید اگه توی کامنت‌ها کسی بهم بگه اینکارو کن یا اونکارو نکن، نمی‌تونم بازم جواب این سوال رو پیدا کنم. چون می‌گم از کجا بدونم فلانی درست می‌گه؟ شاید برا زندگی اون این روش کار کرده، ولی از کجا معلوم برای من کار کنه؟


احساس می‌کنم یه خردسالم در روابط اجتماعیم. انگار بقیه یک جایی بزرگ شدن و یه چیزایی رو یاد گرفتن و من چندین مرحله رو عقب موندم. به خودم می‌گم خب تو مدرسه رفتی اونا مدرسه رفتن. تو دانشگاه رفتی اونام دانشگاه رفتن. تو که حتی پاشدی اومدی یه کشور دیگه و باید تجربه‌ت بیشتر باشه. ولی نیست. حالا چند وقت پیش یه پست گذاشته بودم که باید حرفامو بزنم و به مغزم اعتماد کنم. منظورم همین بود که خیلی وقتا حس می‌کنم طرف مقابلم یه چیزی می‌گه، ولی منظورش یه چیز دیگه‌ست. در واقع یه هینت (hint) میده. مثل همینکه نمی‌خواست با من همخونه بشه و به این بهانه هینت داد که نه. من معمولاً با اینکه باهوشم و متوجه می‌شم خیلی سریع، انکار می‌کردم و می‌گفتم نه تو خیلی بدبینی، همیشه گمان نیک داشته باش و ازین حرفا. بعد مثلاً اگه تو این موقعیت به جای اینکه بگه سه سال، گفته بود دو سال؛ خودمو قانع می‌کردم که واقعاً قضیه همینه و می‌رفتم راضیش می‌کردم که من بهت اطمینان می‌دم حتی اگه دو سال نشد به جای خودم یه جایگزین پیدا کنم و گیر می‌دادم به همون یک چیزی که اسم برده. بابا طرف گفته گاومون پستونش زخمه که بهت شیر نفروشه، تو دنبال آنتی‌بیوتیک برا پستون گاوی؟ الان دیگه مطمئنم در اکثر مواقع نشونه‌هایی که دریافت می‌کنم خیلی هم درسته و باید اتفاقاً بدبین باشم. بدبین نه اینکه بگم این نیتش نیت بدی بوده، ولی اینکه فکر نکنم اون حرفی که زده تمام حقیقت بوده. اگه کسی بخواد بهت شیر بفروشه و واقعاً مشکلش زخم پستونه، هر وقت خوب شد خودش میاد دنبالت می‌گه خوب شده بیا حالا بدوش. لازم نیست تو کاری کنی. حالا می‌خوام بگم اینو یاد گرفته‌م. ولی احساس می‌کنم آدمای دیگه به طور متوسط خیلی زودتر از اینا اینو یاد گرفته بودن. شاید تو ۱۸ سالگی یا خیلی زودتر. 


و در کنار همه اینا هم به خودم می‌گم حقیقت پشت پرده چیه؟ چرا فلانی دوست نداره باهات همخونه بشه، چرا فلانی نمی‌خواد حتی در حد یه چایی تعارف کنه، چرا فلانی مهمونی دعوتت نکرد، و کلی چراهای دیگه. می‌تونم بگم فلانی و فلانی و فلانی همه بد بودن و قدرتو ندونستن و دستت بی‌نمکه و اینا. ولی فکر می‌کنم احتمال اینکه همه‌ی دنیا آدم بده باشن و من خوبه، خیلی خیلی کمتر از اینه که اونا خوب و بد مخلوط باشن و من آدم بده باشم. و اینجا که می‌رسه متوقف می‌شم و نمی‌فهمم مشکلم چیه. حس می‌کنم خام و بی‌تجربه و نادونم و نمی‌دونم حتی چطور باید اینطوری که هستم نباشم. و چیزی هم که آزارم میده اینه که وقتی با این لنز به گذشته نگاه می‌کنم، می‌گم یعنی فلانی که اونجا اون حرفو زد، تمام مدت منظورش این بوده؟ و تو تمام مدت انقدر نفهم بودی؟ تماااااام این مدت؟ 


تو فکر اینم که بیخیال دادن سوغاتی بهش بشم. یعنی رابطه‌مونو در حدی نمی‌بینم که حس کنم علاقه داره یک یادگاری از من داشته باشه تو خونه‌ش یا خوشحال بشه از اینکه به یادش بودم. چه بسا که شاید آزرده‌خاطرش هم کنه و بگه حالا اینو چطور رد کنم بره؟ دینی هم بهش ندارم که بگم خواستم کادو بگیرم جبران کنم. برا من بیشتر وقتا هدیه فقط یعنی من به یادت بودم و برام مهم بودی و خواستم بهت اینو بگم، ولی چون لالم و نمی‌تونم به زبون بیارم و حس می‌کنم اگه فقط به زبون بیارم مثل اینه که جدی نبوده، این هدیه رو برات خریدم. در نهایت اینکه بهتره به همون بدبینیم بچسبم تا اطلاع ثانوی و به اون حسی که دارم اعتماد کنم و بدبینی‌هام رو سرکوب نکنم. اگه بدبین باشم احتمالش وجود داره که یکی بیاد بگه فلانی انقدر هم بدبین نباش، ولی اگه خوش‌خوشان‌بین باشم، هیچ‌وقت هیچ‌کس قرار نیست بیاد بگه فلانی انقدر نفهم نباش. و خلاصه اصلاح بدبینی راحت‌تر از اصلاح نفهمیه.

  • نورا

نظرات  (۹)

  • هلن پراسپرو
  • این پست خیلی برام طنین انداز شد چون اورثینک بالاخره :*)

    ولی نتیجه‌ای که چند وقته نصفه و نیمه بهش رسیدم اینه که نه خوش بین باشم نه بدبین، و خیلی neutral به همه چیز نگاه کنم. انگار فقط تماشاگرم. این کار باعث می‌شه یه کم منفعل باشم البته، و هنوز برای این قضیه راه حلی پیدا نکردم، ولی درگیری‌های ذهنیم رو یه کم  کمتر کرده.

    پاسخ:
    فکر می‌کنم این یه پله بالاتره از مرحله‌ای که من توشم :)) یعنی امیدم اینه با بدبینی شروع ‌کنم و کم‌کم به این خنثی بودن برسم. شاید بعضی وقتا انفعال هم بد نیست. نمی‌دونم. من تلاش بیهوده می‌کنم و به نظرم انفعال از تلاش بیهوده بهتره. 

    میدونی یه پله پایین تر از جایی که تو هستی چیه؟ اینکه چون نمیدونم چیکار کنم و چه واکنشی بدم و با واکنش آدمها بهم برنخوره ترجیح میدم قیدشون رو بزنم و تا حد ممکن با کسی صمیمی نشم. و این بده :((

    پاسخ:
    این خیلی بده. البته به نظر منم بهتره با کسی صمیمی نشی، چون بیشتر بهت صدمه می‌زنه؛ ولی باید ارتباطاتت با اجتماع و آدم‌ها رو در سطح سطحی بیشتر کنی. اینجوریه که به نظرم کم‌کم می‌تونیم روابط اجتماعی رو تمرین کنیم، بدون اینکه احساساتمون درگیر بشه، و حالا بعداً به اون مرحله‌ی صمیمیت هم برسیم. ولی اگه کلاً عقب‌نشینی کنی بدتر می‌شه. یعنی در این مثال من، اگه برم یه خونه تنها بگیرم بگم من با همخونه‌ای کنار نمیام این عقب‌نشینیه. اگه برم خودمو بندازم تو یه خوابگاه با شیش نفر تو هر اتاق این زیاده‌رویه و کمکی نمی‌کنه جز overload کردن ذهنم. باید فقط ادامه بدم و روابط سطحیمو بیشتر کنم تا کم‌کم با همین اتفاقاتی که میفته، چه برای خودم چه برای اطرافیان، یاد بگیرم یه سری چیزا رو. 

    منم امروز داشتم فکر می‌کردم چقدر روابط اجتماعی رو نمی‌فهمم. با اینکه روابط گسترده دارم و خیلیا هم می‌گن چقدر خوبه ولی در عمق، که خودم متوجهشم، خیلی اوضاع خرابه. انگار تو یه دنیای دیگه‌م و در واقع به کمک یه مترجم درونی با آدم‌ها مرتبطم. 

    و دقیقاً همین ظرافت‌هایی که گفتی رو اصلاً متوجه نمی‌شم. گاهی زیادی گیر می‌دم که حل کنم در حالی که مخاطب می‌خواد دکمه کنه. گاهی اتفاقا خیلی هم مشتاقه ولی من نمی‌فهمم و دور می‌شم.

     

    پاسخ:
    فکر می‌کنم همینکه روابط گسترده دارید خوبه و کم‌کم درست می‌شه به نظرم. مخصوصاً اگه این آدما از قشرهای مختلف باشن، لزوماً هم‌کلاسی و همکار نباشن. من روابطم خیلی محدوده و انگار با اینکه تو جامعه‌ام تو دل جامعه نیستم. 

    + "دکمه کنه" رو برای اولین باره می‌شنوم :)) از اصطلاحات نسل جدید دارم عقب می‌مونم. 

    «دکمه کردن» که اصطلاح نسبتا قدیمی‌ایه. شاید چون خواستگاه کامپیوتری داره تا حالا بهتون نرسیده بوده وگرنه فک نمی‌کنم اگه اختلاف سنی داشته باشیم هم بیشتر از یکی دو سال باشه.

    پاسخ:
    خب پس هنوز امیدی بهم هست. فکر کردم دارم عقب می‌مونم از تحولات زبان فارسی‌. (خاستگاه درسته البته). 

    آخ بله. خاستگاه درسته.

    پاسخ:
    :)

    سلام نورا.

    منم یه نظر بگم این وسط چون مسیرمون کمی شبیه هست. قطعا هر کس یه چیزایی برای بهبود دادن داره اما یه چیزی که هست اینه که دوستی برای خیلی از ادما یه چیز موقته یا ارزشمند نیست متاسفانه. من درین سالها متوجه شدم که ادما فک میکنن تا وقتی یکی کنارشونه باید با هم ارتباط داشته باشن و اگر رفت دو کوچه اون ور تر همه چیز براشون تمومه و دنبال دوست جدید و راه جدید میرن. شاید خیلیش به تربیت خانواده ها و فرهنگ ها برمیگرده. من گاهی حتی دلم برای سنجابای شهر قبلی هم تنگ میشه اما دیگران سریع رد میشن و فراموش میکنن انگار.

    پاسخ:
    سلام :)
    حالا دیروز رفتم که نامه‌ها رو بگیرم تعارفم کرد خونه و یه سفر هم رفته بود غنا ازونجا برام یه دستبند آورده بود. گفتم شایدم من زیاده‌روی کردم در تحلیل پیامش، یا شاید یه تفاوت فرهنگیه بین ایرانیا و اونا. ماها اهل تعارفیم و می‌خوایم همیشه به قولی welcoming باشیم. ولی آره اینم دیده‌م که بعضیا وقتی جلوی چشمشون نیستی دیگه انگار تو یادشون هم نیستی. 

    چقدر اون تیکه‌ای که گفتی اشاره‌ها رو نمی‌گیری یا فکر می‌کنی نمی‌گیری قابل درک بود برام.

    یه چیزی هم هست اینه که یا فکر می‌کنم طرف منظورش مثبته یا منفی مطلق. اصلاً انگار وسطش واسم تعریف نشده یا تحملش سخته.

    پاسخ:
    آره، ممکنه طرف مقابل هم یه جورایی در تردید باشه و اونم پیش خودش فکر کنه الان حرفی که زدم خوب بود یا بد بود، و مثبت یا منفی مطلق نباشه. 

    سلام نورا جان.

    حالا من رفتارهای بقیه رو اکثر مواقع برداشت به مثبت می کنم یعنی تا جایی که بتونم جوری تحلیل می کنم که حس ام بد نشه! حالا نمی دونم این عادت من، شاید به نوعی ریشه در درجاتی از افسردگی هست که بهش دچارم یا نه. شاید به خاطر این هست که دیگران برام "بی اهمیت شدن"، یعنی به من چه که فلانی به چه دلیلی این کار رو کرد، یا از من خوشش نیومده، من با برداشت منفی نکردن از پیام و برخوردش، حداقل حال خودم رو خراب نکنم. 

     

    اما در مورد حجاب، یادمه توی یکی از پست هات چند تا دلیل آورده بودی که چرا پوشش مو رو دوست نداری. توی این پستت که نوشتی حجاب داری، اعجب کردم. اگه دوست داشتی لطف می کنی برام بنویسی چی شد که "استدلال" های قبلیت برات بی اعتبار شدن و دوباره تصمیم گرفتی که روسری داشته باشی؟ 

    اگر نظر من رو بخوای (آره می دونم جاش زیر اون پست هست ولی دیگه اینجا می نویسم) من احساس می کنم روسری دیگه کارکردی برام اینجا نداره و کارکردش صرفا نماد ِ مسلمانی من هست. چرا باید این نماد رو با خودم حمل کنم؟ چرا بقیه باید بدونن من چه دینی دارم؟ 

    البته بعضی وقتها دلم واقعا تنگ میشه برای روزهایی که حجاب داشتم. نمی دونم شاید من هم روزی دوباره روسری سر کنم.

    اگه دوست داشتی برام از دلیل هات برای دوباره سر کردنت بنویس. 

    پاسخ:
    سلام سمانه جان. آره من در این مورد حساسیت زیاده از حد نشون دادم. 

    کمیش از عدم اطمینان نسبت به استدلال‌هام. و بخشیش هم همین نماد مسلمانی. نه اینکه بقیه لازمه بدونن من چه دینی دارم، فقط اینکه دید نسبت به مسلمونا آدمای بی‌سواد نباشه. وقتایی که تو برخورد اول کسی منو از روی ظاهرم دست کم می‌گیره و بعد دیدش عوض میشه با دیدن توانایی‌هام رو دوست دارم. و میدونی، وقتی مریم میرزاخانی اون جایزه رو گرفت، من خودمو نتونستم جای اون ببینم. چون شبیهش نبودم از نظر ظاهری. به خصوص که میرزاخانی حتی چشماشم رنگیه. دوست دارم اگه یه روز یه جایزه بردم، یه دختری تو ایران که روسری سرشه و چشماش رنگی نیست بتونه خودشو جای من ببینه‌. 

    سلام نوراجان؛ در مورد اون قسمت گاوی که پستونش زخمه و .... ببین این چیزها را بعضی ها ذاتی و ژنتیکی بلدند. من هم دقیقا مثل تو هستم، اونجایی که گفتی میروی دنبال انتی بیوتیک برای زخم گاوشون :)) دقیقا من هستم :) اونوقت تو فکر کن دخترم که یک سوم سن من را داره دقیقا همون آدمی هست که به من میگه ببین نمیخواد بهت شیر بده، این بهانه است و اگر بخواد بده وقتی زخم گاوش خوب شد خودش خبرت میکنه :) میدونی اینکه ما این چیزها را دیر میفهمیم و دوزاری مون کج هست تقصیر ما نیست، دلیلش اینه که خودمون هم از این پیچیدگی ها نداریم. ببین من اگر بگم گاوم پستونش زخم هست، واقعا زخم است! حالا نمیخوام بگم مثلا ما خیلی خوب هستیما! نه! فقط گفتم بگم بمرور یاد  میگیریم ولی اونهایی که بلدند مثل دختر من هستند که ژنتیکی از باباش بلد هست :)))) ببین من و  شوهرم یه داستانهایی داریم از این دوزاری کج بودن من :) 

    بقیه پستت را هم دوست داشتم. 

    پاسخ:
    سلام زری جان. والا نفهمی من یکم از بی‌تجربگیم هم میاد. احساس می‌کنم به اندازه کافی تو اجتماع نبوده‌م. ولی آره واقعاً ذاتی هم هست :))) خوبه که اتفاقاً دخترتون این مهارتو داره. 
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    نویسندگان