روابط اجتماعی و نفهمی و بدبینی
با خوبی کردن به بقیه انتظار تشکر و تعظیم یا حتی به قول خارجیا اکنالجمنت (acknowledgement) ندارم. یعنی اینکه فقط حس کنم طرف حداقل قبول داره اینکاری که کردی یه خوبی بود و بدی نبود. به هر حال، آدم پیپلپلیزر (people pleaser) گذشته نیستم. اگه خوبیای میکنم حس میکنم فقط در حد وظیفه بوده، و خیلی هم مثل قبل فراتر از نرمال نمیرم. یعنی above and beyond نیستم. [از استفاده زیاد از کلمات انگلیسی خوشم نمیاد، ولی یه جاهایی منظورمو نمیتونم برسونم. یا باید دو ساعت فکر کنم فارسیش چی میشه و مغزم اون انرژی رو نداره. دیگه ببخشید خلاصه].
ولی با این وجود، انتظار ندارم به کسی خوبی کنم و از اون طرف بدی ببینم. مثل قبل حساس نیستم که بشینم بهخاطرش گریه کنم یا خاطرم رو زیادی مکدر کنم. یاد گرفتهم که رها کنم. ولی بازم یه جایی از قلبم ترک برمیداره و یه جایی درونم دنبال جوابه.
الانکه برگشتم شهر قبلی هنوز دنبال خونهام، و خب همون روند عادیش داره طی میشه. یکی از بچههای ایرانی دنبال همخونه بود. من حقیقتش به دلایل متعدد تمایلی ندارم همخونهم ایرانی باشه، با اینحال هم نمیخوام کسی رو قضاوت کنم؛ گفتم خب حالا بهش یه پیام میدم و صحبت میکنیم، فوقش میگیم نه ما خیلی با هم جور نیستیم. چون الان میدونم چه چیزایی برام مهمه و از نه گفتن ابایی ندارم. بعد که بهش پیام دادم اولش گفت آره حتماً بیا صحبت کنیم. گفتم امشب؟ گفت نه امشب با دوستم بیرونم. گفتم فرداشب؟ گفت نه فردا قراره دوستمو ببینم. گفتم خب بهرحال من غروب به بعد هستم، هرروزی تونستی خودت. بعد گفت که راستش من دنبال کسیام که حداقل سه سال به فارغالتحصیل شدنش مونده باشه که دیرتر از من فارغ بشه و من مجبور به تخلیه نشم. که من اینجا حس کردم اینو به عنوان بهانه گفت، و منم همراهیش کردم و گفتم آره اتفاقاً فکر خوبی میکنی، ولی من متأسفانه زودتر فارغالتحصیل میشم احتمال زیاد. ولی اگه کس دیگهای رو میشناختم بهت خبر میدم. حالا بعدش فکر کردم شایدم بهتر شد که بهانه آورد. یعنی به یه دلیلی طرف نمیخواسته با من همخونه بشه، و یه دلیلی بوده که روش نشده مستقیم بگه، دیگه حالا اگه مستقیم میگفت شاید باعث میشد نتونیم تو روی هم نگاه کنیم بعد از این. شاید ته دلش بود که بگه میدونی چون تو حجاب داری، من احساس میکنم محدودیت ایجاد میشه برام که باهات همخونه بشم. و من اونموقع هم باهاش موافقت میکردم. ولی به خودمم میگم شاید تو باید از اول متوجه این میبودی که شما متفاوتین و اصلاً از اولم بهش پیام نمیدادی، که اون طرف بخواد توضیح بده و تو موقعیت توضیح دادن قرار بگیره. ولی در عین حال هم که خودمو مقصر میدونم نه اون طرفو، یک چیزی هم درونم ترک برمیداره.
به همخونه قبلیمم گفته بودم نامههام رو برام نگهداره این مدت که نیستم و دور نریزه، چون عوض کردن آدرس فقط برای ۶ ماه دردسرهاش زیاده و احتمال زیاد حساب بانکیم رو هم میبستن و نمیشد حضوری برم بازش کنم. و خب ما چند ماه مسالمتآمیز کنار هم زندگی کرده بودیم و من بهش به چشم یه دوست نگاه میکردم و فکر میکردم وقتی برگردم دعوتش کنم خونه و یا حتی بریم بیرون. حتی بهش گفتم اگه کسی رو پیدا نکردی برا تابستون من اجاره تابستون رو میدم، که فکر نکنه خواستم فشار پیدا کردن جایگزین رو رو دوش اون بندازم. از نیویورک هم براش سوغاتی خریده بودم. بعد امشب پیام داده بود که تو تارگت یکی شبیه تو رو دیدم، برگشتی اینجا؟ اگه برگشتی لطفاً بیا نامههات رو بگیر. و وقتی زمان رو تنظیم کردیم که کی برم ببرم، گفت بین ۶ تا ۶.۵ بیا لطفاً. یکم دلم شکست حقیقتش. من خودم اگه بودم، اولاً اگه کسی رو تو تارگت دیدم، میرفتم همونجا بهش یه سلام میگفتم؛ بعدم نمیگفتم بیا نامههات رو بگیر، میگفتم اگه دوست داشتی یه روز بیا اینجا یه چایی بخوریم، نامههات رو هم برات نگهداشتم. همزمان هم به خودم میگم تو زیادی حساسی و طرف حرف بدی نزده فی نفسه. شایدم همین چندتا نامه واقعاً براش مسئولیت زیادی داشته و تو که یک هفته اینجا بودی باید همون روز اول میرفتی نامهها رو میگرفتی. ولی قضاوت اینجور موقعیتا هم سخت شده برام. در نهایت هم اینطور نیست که چندان مهم باشه کی کار درستو انجام داده و کی کار اشتباهی کرده. اتفاقیه که افتاده. فقط از این جهت بهش فکر میکنم که میگم آیا باید در آینده رفتارمو تغییر بدم؟ و در چه جهتی؟ و راستشو بخواید اگه توی کامنتها کسی بهم بگه اینکارو کن یا اونکارو نکن، نمیتونم بازم جواب این سوال رو پیدا کنم. چون میگم از کجا بدونم فلانی درست میگه؟ شاید برا زندگی اون این روش کار کرده، ولی از کجا معلوم برای من کار کنه؟
احساس میکنم یه خردسالم در روابط اجتماعیم. انگار بقیه یک جایی بزرگ شدن و یه چیزایی رو یاد گرفتن و من چندین مرحله رو عقب موندم. به خودم میگم خب تو مدرسه رفتی اونا مدرسه رفتن. تو دانشگاه رفتی اونام دانشگاه رفتن. تو که حتی پاشدی اومدی یه کشور دیگه و باید تجربهت بیشتر باشه. ولی نیست. حالا چند وقت پیش یه پست گذاشته بودم که باید حرفامو بزنم و به مغزم اعتماد کنم. منظورم همین بود که خیلی وقتا حس میکنم طرف مقابلم یه چیزی میگه، ولی منظورش یه چیز دیگهست. در واقع یه هینت (hint) میده. مثل همینکه نمیخواست با من همخونه بشه و به این بهانه هینت داد که نه. من معمولاً با اینکه باهوشم و متوجه میشم خیلی سریع، انکار میکردم و میگفتم نه تو خیلی بدبینی، همیشه گمان نیک داشته باش و ازین حرفا. بعد مثلاً اگه تو این موقعیت به جای اینکه بگه سه سال، گفته بود دو سال؛ خودمو قانع میکردم که واقعاً قضیه همینه و میرفتم راضیش میکردم که من بهت اطمینان میدم حتی اگه دو سال نشد به جای خودم یه جایگزین پیدا کنم و گیر میدادم به همون یک چیزی که اسم برده. بابا طرف گفته گاومون پستونش زخمه که بهت شیر نفروشه، تو دنبال آنتیبیوتیک برا پستون گاوی؟ الان دیگه مطمئنم در اکثر مواقع نشونههایی که دریافت میکنم خیلی هم درسته و باید اتفاقاً بدبین باشم. بدبین نه اینکه بگم این نیتش نیت بدی بوده، ولی اینکه فکر نکنم اون حرفی که زده تمام حقیقت بوده. اگه کسی بخواد بهت شیر بفروشه و واقعاً مشکلش زخم پستونه، هر وقت خوب شد خودش میاد دنبالت میگه خوب شده بیا حالا بدوش. لازم نیست تو کاری کنی. حالا میخوام بگم اینو یاد گرفتهم. ولی احساس میکنم آدمای دیگه به طور متوسط خیلی زودتر از اینا اینو یاد گرفته بودن. شاید تو ۱۸ سالگی یا خیلی زودتر.
و در کنار همه اینا هم به خودم میگم حقیقت پشت پرده چیه؟ چرا فلانی دوست نداره باهات همخونه بشه، چرا فلانی نمیخواد حتی در حد یه چایی تعارف کنه، چرا فلانی مهمونی دعوتت نکرد، و کلی چراهای دیگه. میتونم بگم فلانی و فلانی و فلانی همه بد بودن و قدرتو ندونستن و دستت بینمکه و اینا. ولی فکر میکنم احتمال اینکه همهی دنیا آدم بده باشن و من خوبه، خیلی خیلی کمتر از اینه که اونا خوب و بد مخلوط باشن و من آدم بده باشم. و اینجا که میرسه متوقف میشم و نمیفهمم مشکلم چیه. حس میکنم خام و بیتجربه و نادونم و نمیدونم حتی چطور باید اینطوری که هستم نباشم. و چیزی هم که آزارم میده اینه که وقتی با این لنز به گذشته نگاه میکنم، میگم یعنی فلانی که اونجا اون حرفو زد، تمام مدت منظورش این بوده؟ و تو تمام مدت انقدر نفهم بودی؟ تماااااام این مدت؟
تو فکر اینم که بیخیال دادن سوغاتی بهش بشم. یعنی رابطهمونو در حدی نمیبینم که حس کنم علاقه داره یک یادگاری از من داشته باشه تو خونهش یا خوشحال بشه از اینکه به یادش بودم. چه بسا که شاید آزردهخاطرش هم کنه و بگه حالا اینو چطور رد کنم بره؟ دینی هم بهش ندارم که بگم خواستم کادو بگیرم جبران کنم. برا من بیشتر وقتا هدیه فقط یعنی من به یادت بودم و برام مهم بودی و خواستم بهت اینو بگم، ولی چون لالم و نمیتونم به زبون بیارم و حس میکنم اگه فقط به زبون بیارم مثل اینه که جدی نبوده، این هدیه رو برات خریدم. در نهایت اینکه بهتره به همون بدبینیم بچسبم تا اطلاع ثانوی و به اون حسی که دارم اعتماد کنم و بدبینیهام رو سرکوب نکنم. اگه بدبین باشم احتمالش وجود داره که یکی بیاد بگه فلانی انقدر هم بدبین نباش، ولی اگه خوشخوشانبین باشم، هیچوقت هیچکس قرار نیست بیاد بگه فلانی انقدر نفهم نباش. و خلاصه اصلاح بدبینی راحتتر از اصلاح نفهمیه.
- ۰۳/۰۶/۱۳
این پست خیلی برام طنین انداز شد چون اورثینک بالاخره :*)
ولی نتیجهای که چند وقته نصفه و نیمه بهش رسیدم اینه که نه خوش بین باشم نه بدبین، و خیلی neutral به همه چیز نگاه کنم. انگار فقط تماشاگرم. این کار باعث میشه یه کم منفعل باشم البته، و هنوز برای این قضیه راه حلی پیدا نکردم، ولی درگیریهای ذهنیم رو یه کم کمتر کرده.