ما آمده بودیم تماشا
اینروزها زیاد فکر میکنم، زیاد برنامه دارم، زیاد دریافت میکنم، و زیاد میخواهم بزرگ شوم. از این جریان و غلیان درونی ناراضی نیستم. فقط حس میکنم یک کودکیام که بیخبر به عقد دنیا در آمده. یک مریمم که برایش مژده آوردهاند پسر است. یک دانه کاجم که به دست باد افتاده. من تا دیروز ۱۶ سالم بود. واقعاً همچنان نوجوان بودم، احساساتی، بیمسئولیت، امیدوار (البته شاید نوجوانی شما مثل من نباشد.) ولی یکهو ۲۳ ساله شدهام. دیگر رو ندارم پول توجیبی بخواهم. "حرکات ورزشی جلوگیری از فرسایش زانو" را سرچ میکنم. صبحها زود بیدار میشوم و حس میکنم یک مسئولیتی دارم. چندبار در جمع پرسیدهاند "نظر تو چیست؟". من یکهو زیادی عاقل شدهام و نمیدانم این عقل سلیم تا حالا کدام گوری بوده. هی حساب دو دو تا چهار تا میکنم، از کلمات سرمایه و بلندمدت بیشتر استفاده میکنم. یک رانندهام که نوربالا زده و autorun را قطع کرده است. جاده آسفالت زندگی ناگهان تمام شده، و یک نفر در گوشم گفته "هیچ میدانستی تمام این زمین در فضای بیکران معلق است؟" و من میترسم بپرسم که "ستارهها هم؟"
***
در هر تولدی، دو انسان زاده میشوند. ولد و والد، هر دو به یک اندازه زاده میشوند، فارغ از آنکه کدام از کدام برآمده است.
و به همان ترتیبند اندیشهها. با آن تفاوت که زادهی اندیشه را نمیبینی، و در آغوش نمیفشاری، و قد کشیدنش را متوجه نخواهی بود، تا آنگاه که خود زایا شود.
- ۹۹/۱۱/۳۰
از زیباترین چیزایی بود که ازت خوندم. :")🧡