بریدن بندها
امروز 17 آبان بالاخره کلاس های ما شروع شد! البته دو تا از کلاس هامون شروع شده بود، ولی دوتای دیگه ( اومیک و ماشین لرنینگ) که با ورودی های جدید بود امروز شروع شد. دانشگاه برنامه رو برا اونا عقب برده و معلوم نیست اصلا تکلیف ماها چی میشه، این کلاسا چند جلسه ادامه داره و خلاصه اوضاع قمر در عقربه! حالا نمیدونم چه اصراری بود اینا مهر وارد شن :/// آزمون دیر دادن اوکی ، خب بهمن وارد شن، چی میشه مگه؟ دانشگاه دولتی که نگران بودجه شم نیست.
خلاصه! این هیچی!
میدونید که از مهر 98 گروه ما ( که اسمش گروه دکتری پیوسته بیوتکنولوژیه!) از مقطع ارشد دانشجو می پذیره. اینکه چرا می پذیره یکم مسخره ست. چون همزمان دانشکده علوم و فنون بیوتک ناپیوسته داشت ارائه میداد، و دانشکده زیست هم سلولی مولکولی داره، و گروه ما تصمیم گرفت علوم و فنون لغو بشه و بچه ها بیان توی این گروه. چون که بچه های پیوسته اکثرا از ارشد دیگه مهاجرت می کردن، و میدونین که سیستم امتیازدهی دانشگاهای ایران بر حسب تعداد مقاله و تعداد دانشجو و به طور کلی تعداده. شما از هرچیزی زیاد داشته باش مهم نیس اون چیز چیه. بعد نصف اونایی هم که بودن دلشون نمیخواست با اساتید داخل گروه تزشونو بردارن، چون بهرحال اون استاد رو یه زمینه خاص کار میکنه و نمیشه انتظار داشت از چهارتا دانشجوی باقی مونده سه تاشون به اون زمینه ها علاقه مند باشن. اولش گفتن حتماً و حتماً باید استاد راهنمای اولتون داخلی باشه، دومی رو خارجی انتخاب کنید. بچه ها اعتراض کردن و به جایی نرسید. ولی در نهایت اساتید محترمه به هول و ولا افتاده بودن که یه راهی بیندیشن و تصمیم بر این شد از مقطع ارشد دانشجو بپذیرن. این از این!
حالا پارسال دانشجو گرفتن و بچه ها به نظر من حداکثرشون خوب بودن. رشته ها مرتبط بود و سطحشون خوب بود. امسال امروز بچه ها خودشونو معرفی کردن، و من بیشتر از هر زمانی احساس کردم حتی دیگه به این رشته و گروه هم دلم نمیخواد تعلقی داشته باشم. یکی از بچه ها از مدیریت بازرگانی وارد شده بود. یعنی پارسال لیسانس مدیریتشو گرفته بود و امسال بیوتکنولوژی مولکولی دانشگاه تهران قبول شده بود. البته خودش توضیح داد و گفت آرزوم بوده این رشته رو بخونم از همون دبیرستان و اینا. ولی خب ! چی بگم!
ناامیدتر از همیشه و حسرت بار. خوشحالم که بیوتک خوندم. خوشحالم که با بعضی اساتیدی کلاس داشتم که حتی یک ساعت نشستن کنارشون مایه افتخاره. خوشحالم چهارسال کنار بچه هایی بودم که شوق علم از نگاهشون می بارید و همه شون مشتاق یادگیری بودن. ولی جز این حس میکنم چیزی برای افتخار کردن ندارم. حتی از آوردن اسم دانشگاه تهران هم خجالت میکشم و بدم میاد که بگم تو همچین دانشگاهی درس خوندم . . .
میتونید هر جور دوست دارید قضاوت کنید. فقط بعد از اونکه احساس تعلقم به ایران رو از دست دادم، امروز هم احساس تعلقم به این دانشگاه رو از دست دادم ...
همین.
- ۹۹/۰۸/۱۷
سلام حسنا جان.
نمیدونم متنت واقعا غم انگیز بود یا من غم انگیز خوندمش.
ان شاءالله همیشه خوب و امیدوار باشی...