فاتح تپهها
داشتم "نیمهشب در پاریس" را میدیدم. گاهی فکر میکنم فیلمهایی که برای دیگران معمولیاند در نظرم فوقالعاده جلوه میکند. منظورم این است اگر از کسی بپرسی بهترین فیلمی که دیده را معرفی کند، احتمالاً کسی نمیگوید نیمهشب در پاریس. ولی واقعاً به بهترینهای لیستم اضافه شد. چیزی که همیشه پس ذهنم میماند، و از حسرت گذشته و رخوت حال بیرون میکشد.
این روزها حس میکنم یک عقابم که تازه فهمیده جوجه اردک است. حس میکنم کلاغیام که تازه فهمیده ادای راه رفتن کبک را در میآورده. مثل اینکه همیشه از روی شانس امتحانهای تستی را ۲۰ بگیری، و یک روز که شانس یارت نباشد، تازه بفهمی چند مرده حلاجی. صفر.
زیادی خستهام. زیادی بیخیالم. انگار هیچ چیز نیست دست مرا بگیرد و بکشد و قانعم کند که تلاش بیشتر قرار است نتیجه بهتری به بار دهد. حس نمیکنم نتایج تحقیقاتم برای کسی اهمیت داشته باشد یا دردی را از کسی دوا کند. هربار خرید میروم میگویم عزیزم تلاش کن، که پولدار شوی، و بتوانی هرچه دلت خواست بخری. بدون اینکه به قیمت چیزها نگاه کنی و کنار بگذاری. این در حال حاضر انگیزهام است!
چند وقت پیش یک توییت میخواندم که یکی نوشته بود دسته گل یا باکس گل؟ بعد کلی خانم زیرش کامنت گذاشته بودند که ما به یک شاخه گل هم راضیایم. من درکشان نمیکنم. به یک شاخه گل راضی نیستم. حتی دسته گل هم به تنهایی خوشحالم نمیکند اگر همراه یک کادوی دیگر نباشد. چون من برای عزیزترینهایم طوری کادو میخرم که میترسند من ورشکست شوم؛ و برای من دوست داشتن این شکلی است. این شکلی که حاضری ورشکست شوی ولی بهترین هدیه را بخری. مگر همهی ما آن داستان ادبیات فارسی را نخوانده بودیم که زنی موهایش را فروخته بود که برای همسرش بند ساعت بخرد، و همسرش ساعتش را فروخته بود که برای زنش گیرهی مو بخرد؟ مگر هدیه معنیاش این نبود؟ چرا به یک شاخه گل راضی شدیم؟ و چرا دروغ بگویم که دنبال مادیات نیستم؟ من عاشق کادوهای گران قیمتم و برایم مهم نیست دیگران چه بگویند. لذا از فکر اینکه یک روز ثروتمند باشم انگیزه میگیرم.
داشتم میگفتم. صفر مرده حلاجم. باید دوباره پلهها را بپیمایم. به تنهایی. بدون کمکی. وقتی با یک تکه چوب کوهی را بالا میروی، نمیتوانی بفهمی چقدرش را پاهایت آمده و چقدرش را کمک چوبدستی. بعد اگر یکجا چوبدستیات بشکند، میخواهی چه کنی؟ میخواهم تنهایی قلهها را فتح کنم. ولی فعلاً از یک تپه هم نمیتوانم بالا بروم. و همینکه این تپه را فتح کنم دستاورد بزرگی است. مطمئنم که دستاورد خودم بوده. تپهای بوده که خودم خواستهام بالا بروم. و وقتی به بالا برسم، مطمئنم میتوانم حداقل یک تپهی مشابه دیگر را بالا بروم. در شک و تردید نسبت به تواناییام باقی نمیمانم.
دیدهاید خارجیها هی به الکل پناه میبرند؟ من هم این روزها دلستر پناهم است :)) پنجتای دیگر ذخیره دارم و امیدوارم مرا به این جلسهی سالانه برساند و عبور دهد. فردا باید جدی جدی به کتابخانه بروم و این اسلایدها را تمام کنم. شاید یک نیمهشب در پاریس کسی از آینده به دیدارم بیاید و از یافتنم شگفتزده شود.
- ۰۳/۰۹/۱۴
"نیمه شب در پاریس" به هیچ عنوان یک فیلم معمولی نیست! من پا این فیلم هم گریه شدم و از هم ته دل خندیدم :)
- من باب بند ۲ و ۳: فکر میکنم لازمه تغییر و راکد نشدن، داشتن همچین حسیه. البته که من نه شما رو میشناسم و نه روانشناسم...