فرار به کجا؟
وقتی میشینم پشت میز، بعد از جواب دادن یکی دو تا ایمیل و نگاه کردن به تقویم و نگاه کردن به کارهایی که باید انجام بدم، استرس به معنای واقعی کلمه فلجم میکنه. کارها این مدت روی هم تلنبار شده. اضافه شده و کم نشده. ایمپاستر واقعیت داره. میترسم کسی بفهمه من چیزی بلد نیستم. و حس میکنم فقط میخوام فرار کنم. نمیتونم روبرو بشم. تا یه جایی پناه میبرم به گوشی، ولی یه جایی همونم بهت حالت تهوع میده. یادم میره غذا بخورم. وقت نمیکنم که به غذا خوردن فکر کنم. ولی بالاخره یه چیزی سر هم میکنم و میخورم. از جلسه پشت جلسه خستهام. خوابم کم و نامنظم شده. نمازام قضا میشه. انگار که ناگهان جاذبهی زمین قطع شده باشه و بین انبوه چیزهایی که به هوا بلند شده، بین زمین و آسمون در تعلیق دست و پا میزنم. فقط امیدوارم این هفته رو به خوبی به پایان ببرم...
- ۰۳/۱۱/۰۲
روزای سختیه.
امیدوارم خوب پیش بره. خوبم پیش نره چیزی نمیشه.
مراقبت کن.