فوق ماراتن

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

من از تو هیچ نخواهم جز آنچه بپسندی

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

بخش عمده‌ی پروژه‌ی دکترای من جواب دادن به این سوال است:
«چطور از یک فضای بسیار بزرگ با نمونه‌های زیاد (در حد ۱۰ الی ۱۰۰ میلیون)، یک تعداد نمونه (در حد ۱۰۰ عدد) انتخاب کنیم که نماینده و نشانگر کل آن فضا باشد؟»

الگوریتم‌های متفاوتی برای این کار وجود دارد و این به خیلی چیزها بستگی دارد. ولی این روزها خیلی به این فکر می‌کنم که چرا ما از این الگوریتم‌های کلاسترینگ برای سیستم رای‌گیری استفاده نمی‌کنیم؟ مگر تمام سوالی که رای‌گیری می‌خواهد به آن پاسخ بدهد همین نیست؟ همینکه چطور ۲۰۰ نفر نماینده‌ی ۸۰ میلیون نفر باشند و منافع همه‌ی ۸۰ میلیون نفر تامین شود؟ 

سرچ کردم و دیدم (طبیعتاٌ) من اولین نفری نیستم که به به‌کارگیری علوم کامپیوتر در رای‌گیری و سیاست فکر کرده‌ام. همین سال گذشته در نیچر یک مقاله منتشر شده با عنوان «الگوریتم‌های منصفانه برای انتخاب دسته‌های شهروندی». در این مقاله گفته که قبلاً election (رای‌گیری / رفراندوم) معیار تصمیم‌گیری بوده، ولی حالا sortition مطرح شده است. در سورتیشن یک تعداد آدم به طور تصادفی از جامعه انتخاب می‌شوند و یک پنل تشکیل می‌دهند، که به این پنل «دسته‌ی شهروندی» (‌citizen's assembly) می‌گویند. بعد این دسته شهروندی روی یک مسئله‌ی سیاسی خاص عمیق می‌شوند و تصمیم می‌گیرند. مثلاً‌ در ایرلند دو تا از دسته‌های شهروندی منجر به قانونی شدن ازدواج با همجنس و سقط جنین شدند. بعد در این مورد بحث می‌کند که این روند تصادفی لزوماً نشانگری از تمام قشرهای موجود در جامعه نیست، بنابراین باید الگوریتم‌های منصفانه‌تری انتخاب شود. و این مقاله پیشنهاد می‌دهد که می‌توان خروجی یک پنل را با اعضای مختلف پیش‌بینی کرد و طوری اعضای پنل را انتخاب کرد که احتمال خروجی هر دو گزینه برابر باشد. مثلاً‌ اگر قرار است در مورد سقط جنین تصمیم گرفته شود، نصف پنل موافق آن و نصف پنل مخالف آن باشند (اگر درست فهمیده باشم). 

ولی این در سطح کوچک است. من به این فکر می‌کنم که چطور می‌شود این را در سطح کلان اجرا کرد. و این اعضا اعضای یک پنل موقتی نباشند، بلکه آدم‌هایی باشند که بتوانند حداقل چند سال کار کنند و کارها را جلو ببرند. مثل نماینده‌های پارلمان یا مجلس. 

بهرحال این فقط یک فکر اولیه بود. دارم همچنان به آن فکر می‌کنم و آن را نصفه نیمه اینجا نوشتم که پیشنهادهای شما را هم بشنوم. بدون نظر عبور نکنید :))

  • نورا

امروز اولین جلسه‌ی کمیته‌ام بود. احساسات متناقضی دارم. هم احساس کم بودن می‌کنم، از این نظر که به بعضی سوالات نتوانستم خوب جواب بدهم. هم احساس می‌کنم من دارم تمام توانم را خرج می‌کنم و تا قبل از خوابیدن و آخر هفته‌ها هم کار می‌کنم وشاید نباید به خاطر اینکه خیلی چیزها را نمی‌دانم احساس کم بودن کنم. 

و  فقط چند نکته می‌نویسم برای کسانی که در آینده می‌خواند دکتری بخوانند، و برای خود آینده‌ام:


۱- Take ownership, this is your project not your PI's, and he/she might be wrong (most of the times they are wrong)

۲- Have a deep literature review. make sure you understand every single piece of your project and what others have done previously (go deep into that "methods" section. Read the unwritten lines.)

۳- Revisit your decisions repetitively. It's better to change them now than later. (most of the times you need to change them. Initial decisions are very rarely the right ones)

۴- Talk to people about your project. Everyone will bring a new and unique perspective to the table, and ask you questions that you might not have even thought of. 


 و حالا بیشتر درک می‌کنم که چرا استادم تاکید داشت این خصوصیت کنجکاوی‌ام چیز خوبی است. 

و یک پیش-خبر هم این است که دارم دانشگاهم را تغییر می‌دهم. یک استاد جدید هم پیدا کرده‌ام و دعا می‌کنم همه چیز خوب پیش برود. البته که اینجا همه چیز فوق‌العاده است و مخصوصاً لب و بچه ها و استاد و دپارتمان فوق زیبایمان و شهر دنج و سرسبزمان را خیلی دوست دارم. ولی آنجا هم جای خیلی خوبی است و مشتاقانه منتظر شروع کار با استاد جدید هستم. دیروز یک میتینگ داشتیم و بهم گفت که دو تا میکروسکوپ کرایو-ام هم تازگی خریده‌اند که می‌خواهد از آن‌ها هم در کارش استفاده کند و من فقط چشم‌هایم برقی برقی بود که قرار است چه مرزهایی را در بنوردیم :) ولی نمی‌خواهم این را «انجام شده» فرض کنم و زیاده از حد امیدوار باشم. هنوز باید مراحلی را سپری کنم و انشالله که اتفاقات خوبی در آینده رقم بخورد. 

  • نورا

در توییتر و اینستاگرام زیاد گفتم و نوشتم از این اوضاع. عطیه می‌گوید تو خودت چرا ول نکردی بروی ایران الان؟ البته در مقام مخالفت نبود. فقط سوال بود. عطیه یکی از بچه‌های گروه آمریکا است. گروهی که در آن همه منتظر ‌کلیر شدن بودیم. 

گفتم خب اگر گرین کارت داشتم می‌رفتم. از اینجا هم دارم تلاشم را می‌کنم.

نگفتم اگر ویزایم مالتی بود می‌رفتم. چون شاید در آن صورت هم نمی‌رفتم. چون الان به طور دقیق هشت کار مختلف در دست دارم، غیر از کلاس‌ها که فردا شروع می‌شوند. و چند تا از این کارها زمانشان حیاتی است. یعنی امسال از دست برود جبرانش می‌افتد به یک سال بعد. 

بعد فکر کردم خیلی بزدل هستم. بعد فکر کردم اگر گرین کارت داشتم هم که بیکار نبودم، باز هم یک سری ددلاین داشتم، که یکیشان شاید خیلی مهم بود. شاید آن موقع هم برنمی‌گشتم ایران. 

بعد فکر کردم چرا باید نگران ایران باشم؟ یعنی، به عنوان یک انسان که قلبش به خون آمده و فریادش به آسمان رسیده از این همه ظلم قبول. به عنوان یک انسان که نگران انسانیت است بله. ولی اگر مردم پیروز بشوند یا نشوند در حال من چه فرقی می‌کند؟ آیا من در کوره‌راه‌های ذهنم به بازگشت به ایران فکر می‌کنم و فکر می‌کنم اگر ایران آزاد شود خوب است چون من می‌توانم برای زندگی به آنجا برگردم؟ 

مطمئن نیستم. دوست دارم برگردم به‌خاطر امید به آینده. چون از اینکه بچه‌های نداشته‌ام از مدرسه بیایند و یک حرفی بزنند که من که انگلیسی هرگز زبان اولم نمی‌شود نفهمم هراس دارم. ولی دوست ندارم برگردم چون می‌خواهم فاصله‌ام را با خانواده‌ام حفظ کنم. و چون فرهنگ شرقی را هنوز در بعضی جهات دوست ندارم. و چون اینجا همه چیز راحت و در دسترس است و آدم حس می‌کند در مرکز هستی است و نگرانی‌اش این است که چرا چراغ خط دوچرخه خراب بوده و سبز نشده. 

فکر می‌کنم مردم خیلی شجاع بوده‌اند. از خیلی چیزها زده‌اند که در خیابان باشند. بچه‌ها سر کلاس نرفته‌اند با اینکه می‌دانند ممکن است باعث شود یک ترم اضافه بخورند و یک‌سال دیرتر اپلای کنند. یا باتوم خورده‌اند و دوباره روز بعد به خیابان رفته‌اند. آدم باید خیلی بی‌رحم باشد که فکر کند یکی حاضر است اینطور مبارزه کند و خشم و شجاعتش را از "مستکبران رژیم صهیونیستی" گرفته باشد. 

بعد فکر می‌کنم خب آن‌هایی که انتحاری می‌زنند چه؟ آن‌ها هم شجاعند؟ آن‌ها خشمشان و شجاعتشان را از کجا می‌گیرند؟ شاید قول پول گنده‌ای به خانواده‌هایشان داده‌اند و فقیرند. شاید زندگی را دوست ندارند و این هم فقط یک چیزی شبیه خودکشی است. شاید فکر می‌کنند فقط یک لحظه است و در ان دنیا قرار است پاداش بزرگی به خاطر قتل این آدم ها بهشان بدهند. احتمالاً شجاعتش در همین کوتاه بودن زمان درد است. 

مبارزه‌ی هرروزه شجاعت بیشتری می‌خواهد. اینکه ندانی گلوله از کدام سمت ممکن است وارد شود. ندانی ممکن است تو را بکشد یا نه. این شجاعت را می‌شود از پول یا وعده‌های بهشتی گرفت؟

مردم ۵۷ چطور؟ آن‌ها از چه چیزی خسته بودند؟ آن‌ها خشمشان را از کجا گرفته بودند؟ 

ولی من هنوز انقدر شجاع نیستم. و از خودم خجالت‌زده‌ام. 

این پترسون می‌گوید آدم باید در کنار justice، کمی mercy هم داشته باشد. یعنی به خودش حق بدهد که بهترین انسان روی زمین نباشد. و بداند بهترین انسان روی زمین هم نیست. 

آن خانم که اسمش را یادم رفته، می‌گوید باید بدانید همه در بهترین حالت خودشان هستند، اما تا آنجایی که متوجهش هستند. نباید با کسی بحث کرد که چرا "بهترین خودش" نیست. بحث باید این باشد که چرا "متوجه نیست". البته نه با عصبانیت، با صبر، و با تعامل. 

آیا همه واقعا همیشه در بهترین حالت خودشان هستند؟ 

من تلاش می‌کنم بهترین خودم باشم؟ تلاش می‌کنم مودب و دانا و عاقل و فهمیده و کوشا و صادق و همه‌ی این‌ها به نظر برسم؟ یا تظاهر می‌کنم؟ تظاهر همان تلاش برای خوب ظاهرشدن نیست؟

پترسون می‌گوید دروغ در هر نوعی مصیبت است. یک چیزی در دنیا وجود دارد، یک حقیقتی "هست"، و دروغ نمی‌تواند "هست" را "نیست" کند. هرجا بروی با تو می‌آید. پس چه بهتر که حقیقت را همراه خود کنی. 

حقیقت این است که من بزدل هستم. و خیلی چیزها را نمی‌دانم و در موردشان طوری حرف می‌زنم که انگار می‌دانم. و خیلی کارها را نمی‌کنم و جوری حرف می‌زنم انگار همیشه انجام داده‌ام.

کاش justice همراه من باشد، و من به جای انکار حقیقت کمی mercy بیاموزم.

  • نورا
آخرین نظرات
  • ۸ ارديبهشت ۰۳، ۱۵:۱۱ - 🌺آسیــ هــ💚
    مرسی .
نویسندگان