فوق ماراتن

منهتن، لاکس، گشت و گذار، و راحت‌طلبی

شنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۲، ۰۱:۳۰ ب.ظ
یک وسواسی پیدا کردم که از نوشتن پست تا انتشارش یه مدت باید بگذره و چندبار بخونمش و مطمئن بشم چیزی رو تحت تأثیر اون لحظه‌ی کوتاه نگفتم. 

خلاصه پنج‌شنبه صبح رسیدم نیویورک، منهتن در واقع. قراره اینجا کار کنم برای چند ماه. من خیلی آمریکا رو نگشته‌م، ولی با همه‌ی شهرهایی که تا حالا دیدم متفاوته. منو یاد تهران هم می‌ندازه اون زنده بودن و در هم ریخته بودنش. ولی با تهران هم خیلی متفاوته. یک جور خاصیه که باید اومد و دید. شاید هیچ شهر دیگه‌ای شبیهش نباشه. 


نسبت به بقیه جاهایی که تا حالا دیدم، از همون بدو ورود بهش، یه جدیتی حس می‌کنی. بقیه‌ی آمریکا انگار همه اومده‌ن مسافرت و حالا این وسط می‌خوان یه کاری هم بکنن، اینجا انگار توریستای توی کافه هم وسط یه قرار ملاقات مهمن. البته بعد از چند روز حس می‌کنم یه دلیلش هم ساعتش شاید باشه. شرق سه ساعت جلوتر از غربه. وقتی اینجا مردم میرن ناهار بخورن، غربیا تازه استارت کامپیوترشونو می‌زنن. الان نسبت به همکارامون توی غرب این حسو دارم که اونا خیلی عقبن :))

شنیده بودم اینجا بیگل‌هاش معروفه. رفتم همون روز اول صبحانه-ناهار یه بیگل بگیرم. نوشته بود توش پنیر خامه‌ای Lox داره. من فکر کردم اسم طعم یا مارکشه. خلاصه بعد که اومد و بعد از اینکه یک چهارمشو خوردم فهمیدم توش ماهی سالمون خام داره و لاکس به همون می‌گن اصلاً. البته خیلی خوشمزه بود، ولی خلاصه شانس آوردم که سالمون بود.

آدمای مختلف سفارش کرده‌ن که رفتی نیویورک فلان‌جا رو برو. من راستش اون علاقه رو در خودم نمی‌بینم که بخوام گشت و گذار کنم. یعنی اگه نرم مجسمه‌ی آزادی رو ببینم حس نمی‌کنم چیزی از دست داده‌م، اگه ببینم هم حس نمی‌کنم چیزی دستگیرم شده. از بس هم این باور به دید و بازدید باور متداولیه که آدم فکر می‌کنه لابد من یه مشکلی دارم و تنبلم یا چی. یه جاهایی هم تلاش کرده‌م که بر خلاف میل باطنیم برم بگردم. ولی الان فکر می‌کنم کجای زندگی من شبیه بر فرض دخترخاله‌مه که بخواد گردش و تفریحم شبیه اون باشه و اجازه بدم منو با اون مقایسه کنن. ماها یه آدمایی هستیم که کسی تو اطرافیانمون قبل از ما این زندگی رو زندگی نکرده و همه‌ش هم باید بقیه رو توجیه کنیم بابت سبک زندگی‌ای که داریم تا جایی که حتی به خودمون هم شک می‌کنیم. ولی وقتی آدمای دیگه تو همین وادی خودت رو می‌بینی، اونجا می‌فهمی که اتفاقاً خیلی هم عادی هستی و فقط بعضی چیزها با هم نمی‌گنجن. نمی‌شه بر فرض مثال آدم سالی یه بار بره هاوایی و جایزه‌ی نوبل هم ببره. مثال می‌زنم حالا. ولی اینجوریه.

یه بخش دیگه‌شم اینه که می‌گم خب که چی؟ گیرم من رفتم کاخ سفید رو از دور دیدم. خب؟ من حتی دوست ندارم همینجوری نتفلیکس رو باز کنم و یه فیلم ببینم. دوست دارم فیلم دیدنم اینجوری باشه که وسط یه مکالمه در مورد یه موضوع، یکی بگه این فیلم رو پیشنهاد می‌دم؛ برم اونو ببینم. یا حالا یه اتفاق دیگه‌ای بیفته، مثلاً بخوام با تاریخ یه کشور اشنا بشم، برم یه فیلم در موردش ببینم. و فکر می‌کنم چرا سفر باید متفاوت باشه؟ اگه نمی‌خوام بی‌دلیل فیلم ببینم و بی‌دلیل کتاب بخونم، چرا باید بی‌دلیل سفر کنم؟ دلیل هم منظورم دلیل کلی نیست، دلیل شخصی. هزاران دلیل وجود داره که چرا آدم باید بره یه بار دور سنترال پارک بدوه، ولی هیچ‌کدوم از اونا برا من شخصی نیست. و به‌هرحال به تناسب موقعیت این دلایل پیش میان. فرض کنید دو تا آدم رفته‌ن یه کنفرانس توی کانادا. یکیشون می‌خواسته یه سفر کانادا رو تیک زده باشه، گشته یه کنفرانس مرتبط پیدا کرده. یکی دیگه می‌خواسته این کنفرانس رو بره، افتاده و اون سال کنفرانس تو کانادا برگزار شده. این دو نفر با هم خیلی متفاوتن. خوب و بد ندارن. ولی من اگه قرار باشه تصمیم بگیرم روحم توی کدوم بدن باشه، دوست دارم توی بدن دومی باشم. 
حالا خلاصه احتمالاً برای اینکه خانواده ازم ناامید نشن برم کنار مجسمه آزادی عکس بگیرم، ولی واقعاً اشتیاقی براش ندارم در حال حاضر. 

این ساختمونی که توش بهمون خونه دادن، داخلش یه باشگاه هم داره. تازگیا بیشتر متوجه شده‌م که چه اندازهههههههههههه ضعیفم در حرکات ورزشی. بخوام با عدد و رقم متوجهتون کنم، من به زووووور می‌تونم ۳۰ ثانیه پلانک برم! خلاصه به خودم گفتم این مدتی که اینجا هستی و باشگاه دم دستته هرروز می‌ری باشگاه و از این فرصت نهایت استفاده رو می‌بری. این سه روز که رفته‌م، انشالله بقیه‌ش هم برم حتماً. یه ذوقی دارم که ببینم چه اندازه می‌تونم پیشرفت کنم. 

یه چیزی هم که در مورد خودم متوجه شدم اینه که بیشتر مواقع تا جایی جلو می‌رم که راحتم. مثلاً فرض کنید باید از یک تا هزار رو با دست بنویسی. آدم ممکنه به سیصد که برسه احساس خستگی کنه، ولی اگه با همون احساس خستگیش تا هزار نوشتن رو ادامه بده؛ یه چیزی نیست که از عهده‌ش بر نیاد. فقط یک تا سیصد رو با راحتی طی کرده، سیصد تا هزار رو با سختی. من تا اونجایی می‌رم که راحتیمه، به مشقّت که می‌رسه ول می‌کنم. یعنی واقعا مثل همین مثال، اون کاره سخت و طاقت‌فرسا نیست، فقط خارج از محدوده راحتیه. حالا اینم هی به خودم یادآوری می‌کنم و می‌گم "اگه الان انجامش بدی می‌میری یا به سلامتیت آسیب می‌رسه؟". یه جاهایی آره به سلامتی آسیب می‌رسه، ولی خیلی جاها جوابش اینه که نه فقط خسته‌ام. دیروز تو باشگاه یه نفرو دیدم که داشت بلند بلند نفس می‌زد و مشخص بود سختشه. ولی خب همچنان اون کار رو انجام می‌داد. من هیچ‌وقت خودمو به اون نفس‌زدن نمیندازم. حالا این ورزش کردن هرروزه هم از همون کاراست. بنابراین دلیلی برای اینکه انجامش ندم وجود نداره. در واقع این یه تمرین نمادینه برا اینکه این اخلاق راحت‌طلب بودنم رو درست کنم. 


  • نورا

نظرات  (۳)

  • Kitsune ‌‌‌‌‌‌
  • وای پسر چقدر "زندگی" توی این پست هست:)))✨️

    پاسخ:
    [زدن به تخته]، [دود اسپند].

    آره روزهای پر برکت و پر زندگی‌ای بوده روزهای اخیر.  

    به به شهر جدید و تجربه های جدید. 

     

    شاید این عدم تمایل به گشت و گذار هم از همون پترنی که تو جیم داری فالو میکنه. 

    پاسخ:
    :) اوهوم.

    نمی‌دونم. همیشه فکر می‌کردم تنبلم برای گشتن، ولی الان می‌بینم اونجاهایی که علاقه دارم رو وقت می‌ذارم و می‌رم، حتی اگه نزدیک هم نباشه. ولی یه جاهایی هم هست که صرفاً معروفه و توی لیست دیدنی‌های فلان شهره‌. 

    میفهمم و قبول دارم. 

    آدم از یه جایی ب بعد متوجه میشه جوری که دوس داره زندگی کنه ممکنه با الگوی اکثر مردم متفاوت باشه. 

    الهی همیشه خوش باشی :)

    پاسخ:
    همینطوره آره‌. 
    ممنون پاییز عزیز :)
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    نویسندگان