و علی الله فلیتوکل المومنون
احساس رهاییای دارم که پیش از این تجربه نکرده بودم. انگار "مهمها" اهمیت خود را از دست داده باشند و دغدغهها پرواز کرده باشند. تک تک لحظههای روزهای بیماری "فقط" آرزوی سلامتی داشتم. همانجا بود که زنجیرهایی که به خودم بسته بودم را یکی یکی باز کردم. همه چیز. حتی عمیقترین آرزوهایی که نداشتنشان را مساوی با نیستی میدانستم.
این روزها تلاش میکنم، برای رشد، برای پیشرفت، برای بهبود روابطم؛ اما از نشدن دیگر ترسی ندارم. پیش از این خواستههایم شبیه همان قفلهایی بود که آدمها به ضریح میبستند و مدام انتظار گشایش میکشیدند. اما تصمیم گرفتم خودم تمام قفلها را باز کنم، از فکر "اگر نشود" خلاص شوم. چون میدانم حتی اگر نشود هم اتفاق خاصی نمیافتد. و اصلاً شاید بهتر است که نشود. و تا وقتی که "نه شده و نه نشده" که نمیتوان بر "نشدن" غصه خورد. شاید هم شد.
احساس میکنم آنجایی که خدا گفته "و لا خوف علیهم و لا یحزنون" از این نیست که هیچ رنجی به مومنان نمیرسد یا درگیر مشکلات کوچک و بزرگ نمیشوند. بلکه هیچچیز نمیتواند آنها را اندوهگین کند، چون به خدا اعتماد دارند. به اینکه آنچه او آماده کرده همواره خیر بزرگتری در خود دارد.
دیشب آخرین قفلها را باز کردم. حرفهایی که فکر میکردم گفتنشان عاقبت خوبی ندارد و مدام عذاب نگفتنش را به دوش میکشیدم، بالاخره گفتم. هیچ اتفاقی نیفتاد. خیلی سادهتر از چیزی بود که فکر میکردم. به خودم اجازه دادم من هم حق داشته باشم. نه ترسیدم و نه غمی بر دلم نشست.
احساس میکنم لازم بود بیماری را تجربه کنم. تنها کمی انرژی از دست دادهام، و یکماه از تابستان را. اما چیزهای زیادی به دست آوردهام.
- ۹۹/۰۵/۱۶
دقیقا هیمن طور است این نحوه زندگی شایسته است و این است رستگاری و رمز و کلید موفق شدن...