دنیای بدقول
امروز صبح دوباره دکتر هدیه پیام داده بود.* گفته بود با اون استادای دیگه حرف زدی؟ دانشگاه برام پروندهتو فرستاده و هر وقت تصمیمتو گرفتی بگو تا نامه پذیرش رو برات بفرستم. اگرم میخوای با استاد دیگهای کار کنی فشاری نمیخوام حس کنی و این حرفا. گفتم نه من با کس دیگهای حرف نزدهم و همچنان هم اولویتم آزمایشگاه شماست. دیگه احتمالاً بالاخره اون برگ پذیرشو بفرسته.
یه حس بدی دارم. با اینکه عملاً قبول شدهم هنوز نمیتونم بگم قبول شده ام. همیشه تو برزخیم، چون ممکنه یهو ویزا رو ریجکت کنن، ممکنه ویزا شی دم هواپیما سوارت نکنن، ممکنه سوار هواپیما شی هواپیماتو بزنن، ممکنه به مقصد برسی اونجا برگردوننت، و تا پات به اونجا نرسه حق نداری حتی تو خیالت به قبول شدن فکر کنی، با اینکه عملاً قبول شدی!
در دنیای بدقولی زندگی میکنیم. در تمام عمرم آدم های بدقول فراوان دیدهام. دبیرستانی که بودیم یک مسابقه سخنرانی انگلیسی برگزار کرده بودند، من هم شرکت کردم و قرار شد برگزیدهها در یک مراسم سخنرانیشان را ارائه دهند. من داشتم برای المپیاد میخواندم. دودل بودم که به مراسم بروم یا نه. با این وجود تصمیم گرفتم بروم. طبق برنامه من دومین نفری بودم که باید ارائه میداد. درست چند دقیقه قبلش دبیرمان آمد و گفت یکی از بچهها که نوبتش آخر است، معلم زیانشان ( یا همچین چیزی) به مراسم آمده و میخواهد زود برود، اگر ممکن است نوبتت را با او عوض کن. من هم قبول کردم. خوشایندم نبود ولی یادم است حتی با دوستم شوخی کردم که میروم بالا و میگویم last but not least. ولی بعد از دو سه ساعت نشستن، گفتند وقت برنامه تمام شده و دوباره دبیرمان آمد و عذرخواهی کرد که متأسفانه فرصتی برای ارائه من نیست. سعی کردم گریه نکنم. سعی کردم قوی باشم و برایم مهم نباشد. خندیدم و گفتم اشکالی ندارد پیش میآید ( و واقعا هم این اتفاقات زیاد پیش میآید). باید با تاکسی برمیگشتم خانه. با یکی از بچههای مدرسه هم مسیر شدم که اولش گفت فلانجا پیاده میشود و گفتم خب پس یک تاکسی بگیریم. بعد وسط راه گفت اگر مسیرت میخورد از فلانجا برویم چون اینجا کمی از خانه ما دور است ( یادم نبست چه توجیهی آورد). و خب آنجا حدود بیست دقیقه پیاده روی تا خانه ما داشت. با اینحال قبول کردم. گفتم حالا خیلی هم دور نیست. خودخواه نباش. در مکان دلخواه او پیاده شدیم و من راه افتادم سمت خانه. همینطور که پیاده سمت خانه میآمدم یک پسر بچه دوازده سیزده ساله از کنارم رد شد و سعی کرد تعرض کند. من اولش چشمانم گشاد شد، این بچه؟؟ ولی تا به خودم بیایم رد شده بود. رسیدم خانه و گریه کردم. هنوز هم اگر یاد آن روز بیفتم گریه میکنم. در دنیای بدقولی زندگی میکنیم، و من نمیتوانم به دانشگاهی که قبول شدهام فکر کنم...
بعداً نوشت: به خودم اجازه دادم رویاپردازی کند و البته از مغزم قول گرفتم که اگر اگر به هر دلیلی دوباره دنیا بدعهدی کرد، ملامتم نکند. من حق دارم رویا داشته باشم، حتی اگر هنوز به واقعیت نپیوسته باشد. همانطور که حق دارم به انتظار برنامه مورد علاقهام پای تلویزیون بنشینم، حتی اگر برقها بروند. و اصلاً اگر رویا همان واقعیت بود که اسمش رویا نبود!
یک کانال یک نفره در تلگرام زدم که بعضی وقتها خرده رویاهایم را در آن بریزم. چند تا عکس از دانشگاه، چند تا عکس از شهر، یک عکس از فرودگاه.
به گوگل گفتم با uncertainty چه کنم؟ گفتم اجازه دارم تصور کنم؟ سوال اول چند تا جواب داشت، اما سوال دوم را کسی قبلا نپرسیده بود. گمانم در زبان انگلیسی تصور کردن اجازه نمیخواهد.
شاید این هم یک دستاورد دیگر بیست و دو سالگی باشد، من اجازه دارم تصور کنم.
- ۹۹/۱۱/۰۸