فوق ماراتن

کیف و میتینگ و کلاس و شیر و رئیس

شنبه, ۱۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۲:۱۵ ق.ظ

بعضی وقتا دلم می‌خواد یه چیزی بنویسم یا یه حرفی بزنم، ولی وجوه زندگی از شمارش انگشت‌ها بیشتره و نمی‌دونم از چی بگم. می‌دونم نمی‌خوام غر بزنم و ناله کنم. نمی‌خوام از کسی شکایت کنم. از خودمم نمی‌خوام گلایه کنم و نمی‌خوام حرفای روانشناسانه بزنم و بگم آره اخلاقم اینجوریه چون فلان. نمی‌خوام از زندگیم و اوضاعم بنویسم چون تازگیا یه حس ناامنی تو فضای مجازی دارم. نه اینکه ترس باشه. ولی بیشتر از قبل علاقه دارم زندگیم رو خصوصی نگه‌دارم. اگرم همه‌ی مشکلات رو بذارم کنار و از زیبایی‌های زندگی بنویسم، ممکنه کسی خودشو با من مقایسه کنه و فکر کنه اون خیلی بدبخته من خیلی خوشبختم.  نمی‌خوام کسی وبلاگمو بخونه و یه لحظه بگه کاش من جای فلانی بودم. یه سری پستای اطلاع‌رسانی‌طور هم گاهی می‌نویسم. ولی تازگی به چیزی برنخورده‌م که حس کنم بقیه هم خوبه بدونن. داستان و شعر نوشته‌م، ولی اونا هم زیاد به دردبخور نیستن که منتشر کنم. یه معلم انشایی داشتیم، می‌گفت بعضیا می‌گن خانم ما نمی‌دونیم چطور نوشته‌مونو شروع کنیم. من بهشون می‌گم با همین جمله شروع کنید. بنویسید "نمی‌دانم چطور آغاز کنم. نمی‌دانم چه بگویم." منم خلاصه به این سبک آغاز کردم. ذهنم خالیه و پره. یه کیف می‌خوام که کیف‌پول و گوشی و کلیدامو توش بذارم. از اینکه دستم همه‌ش پره و چیزها از دستم میفته خوشم نمیاد. دست و پا چلفتی صفت مناسبیه در وصف این اوضاع. امروز رفتم خرید ولی کیف دلخواهمو پیدا نکردم. شاید فردا رفتم یه پاساژ دیگه. امروز یه سر می‌خواستم برم داخل آزمایشگاه، روپوشم همون جای قبلی بود. من یه برچسب به اون جالباسیش زده بودم و اسممو نوشته بودم. که یعنی این روپوش منه برنداریدش.‌ چون روپوشا اسم ندارن و هرکی هرچی می‌خواست برمی‌داشت. دیگه یکم بی‌نظم بود. امروز که رفتم دیدم همه کار منو کرده‌ن و اسمشونو با برچسب به جالباسیشون زده‌ن. یک لبخند زیرکی زدم. بعدم ما چند تا میتینگ داریم، یکی همه‌ی اعضای گروه هستن، و یه سری هم میتینگای کوچیک‌تر بین کسایی که کارشون مرتبطه به هم. مثلاً من تو بخش پپتیدهام. بعد هر دفعه می‌خوان زمان میتینگا رو مشخص کنن، همه باید برن تو when2meet فرم پر کنن که کی وقت خالی دارن. و باید خب چندتا فرم رو پر کنی، هر کدوم برا یه میتینگ. در واقع فقط دوتا فرم. ولی همینم منو از لحاظ ذهنی اذیت می‌کرد. یعنی از کارای تکراری که نیازی به تکراری بودنشون نیست خوشم نمیاد. خلاصه یه چند ساعتی درگیر شدم تو گوگل شیت یه جدولی درست کردم که هرکس یه تب داره که اونجا ساعتاشو علامت میزنه، و توی یه تب دیگه به طور خودکار همه‌ی اینا میان روی هم و برا هر میتینگ هم کنار هم، که این راحت‌تر می‌شه. هم برا کسایی که می‌خوان فرم پر کنن راحت‌تره، که فقط یه بار پر کنن. هم برای لب‌منیجر چندین برابر راحت‌تره، که بهترین زمان میتینگ‌ها رو پیدا کنه. بعد که تموم شد، به خودم گفتم به تو چه ربطی داشت این؟ بعدم چند ساعت وقت گذاشتی آخرشم شاید بگن نه همون ون‌تو‌میت بهتره. یعنی اینجوری نیست که در این اندازه، همچین کاری مهم باشه. اگه یه شرکت بزرگ بود که قرار بود ده‌ تا میتینگ تنظیم بشه اونجا مهم بود. ولی برا سه تا میتینگ خیلی بهره‌وری رو با اختلاف بالا نبردی. ولی دیگه اونموقع به سرم زده بود که‌ اینکارو بکنم. ازینکه کارا رو از سر اینکه به سرم زده انجام بدم خوشم نمیاد. به شدت به یه کلاس نیاز دارم که یکی بشینه از ب بسم الله برام کار کردن با سرورها رو یاد بده. اینکه چطور بهینه کدت رو تقسیم کنی. چطور از امکاناتی مثل slurm و openmpi استفاده کنی. اینتل چه فرقی با فلان مدل دیگه داره. چه نوع کدی رو رو چه نوع کامپیوتری ران کنی. یعنی من جسته گریخته بهرحال تا اینجا یاد گرفته‌م و از پس خودم بر میام. ولی خیلی دوست دارم یه کلاس باشه، که همه‌ی جزئیاتش رو به آدم یاد بدن، و خب وقتی استاد هست می‌تونی سوالاتت رو هم بپرسی. خلاصه امروز گشتم ببینم دانشکده کامپیوتر همچین چیزی داره که نداشت. ولی نمی‌دونم چی شد که اون وسط تصمیم گرفتم یه کلاس ورزش ثبت نام کنم و ثبت‌نام کردم. چون اینجوریه که دانشگاه کلاسای ورزشیش رو در قالب درس ارائه می‌ده. یعنی می‌ری ورزش می‌کنی، ولی یه واحد هم برات حساب می‌شه و همه هم از هر دانشکده‌ای می‌تونن این کلاسا رو بردارن. کلاس functional fitness برداشتم. یکم از محدوده‌ی امنم خارج بشم. ولی فقط یک ذره. یه دانشجویی هست که اومده و زیردست یکی دیگه از بچه‌های دکترا کار می‌کنه. ولی تا حالا کارش خیلی ضعیف بوده. یه ناتوانی‌ای داره که انگار بیشتر ذهنیه تا واقعی. سریع دست و پاشو گم می‌کنه وقتی یه اشتباهی می‌کنه. همه‌ش آدم حس می‌کنه استرس داره. من بعضی وقتا فکر می‌کنم شاید ناشی از کار کردن با اون دانشجوی دکترامونه. چون من قبلاً باهاش کار کردم و یه نگاه از بالا به پایین داره. ولی نمی‌دونم. امروز دیدم اون دختر جدیده تو ون‌تو‌میت زمان‌های خالیش رو تمام زمان‌ها انتخاب کرده. این حد از در دسترس بودن خوب نیست. یه دانشجوی هندی هم برای مصاحبه‌ی پست‌داک اومده بود و اونم مشکلش شبیه همین بود. بیش از اندازه انعطاف‌پذیر بود. این یه نکته‌ی منفیه برای کسی که می‌خواد شما رو استخدام کنه. اینکه انقدر با همه چی کنار بیاین. بعد فکر کردم خودمم توی یه وجهه‌هایی از زندگیم همینطوری‌ام. تو کارم نه، ارزش خودمو می‌دونم و بیش از حد ملایمت به خرج نمی‌دم. ولی یه جاهای دیگه‌ای یه جوری رفتار می‌کنم که انگار هیچ گزینه‌ی دیگه‌ای ندارم و بعد که از بیرون به خودم نگاه کردم گفتم خب همینطوری که تو الان این دختره رو می‌بینی، بقیه هم همینطور تو رو می‌بینن. می‌گن فلانی چشه؟ چرا اینجوریه؟ حالا می‌خوام به استادم بگم اجازه بده این دختره یه مدت به طور نصفه نیمه زیردست من یا دانشجوی پست‌داکمون باشه، اگه خودش بخواد البته؛ چون دلم نمی‌خواد به خاطر دختر بودنش بهش ظلمی شده باشه. ممکن هم هست واقعاً آدمی باشه که مناسب آزمایشگاه ما نباشه، ولی به‌هرحال اینم یکی از وظایف ماست تو این سطح که به آدمایی که کمتر بهشون فرصت داده شده فرصت بدیم و توانمندشون کنیم تا جایی که از دستمون بر میاد. این دانشجومون می‌دونم دخترا رو دست کم می‌گیره و منو هم اون اوائل یکم باهام برخورد تمسخرآمیز داشت، چون لینوکس بلد نبودم. یه بار که داشتم با ctrl+c و اینا کپی پیست می‌کردم یه بی‌صبری غیرمعمولی نشون داد، که چقدر کند عمل می‌کنی. حالا ولی الان اگه همون کارو انجام بدم، دیگه اون رفتارو نداره. چون مطمئنه من اگه بهتر از اون با لینوکس کار نکنم کمتر نیستم، برا همین دیگه جرأت نداره ازین رفتارا نشون بده. البته این رفتارشم به نظرم رد فلگ و این حرفا نیست. مردها ذاتاً این حس رو بیشتر دارن و این شناخته شده‌ست که به طور مثال تمایل ندارن اگه جایی گم شدن از کسی ادرس بپرسن، در مقایسه با خانم‌ها. مشکل شیر نیست که شیره. این وظیفه‌ی رئیسه که آدما رو بشناسه و توی جایگاهی بذاره که هم رشد کنن هم به رشد بقیه کمک کنن و به کسی اسیب نزنن. بدونه فلانی شیره، و زیردستش خرگوش نذاره. دیگه حالا تهش یه گربه‌ای چیزی، که از پس هم بر بیان. منم اینجا رئیسم مثلاً :)) ولی نه یه خوبی بودن تو آزمایشگاه‌های تازه‌کار اینه که استاد بیشتر به حرفت گوش می‌ده، و هی میاد تو هرکاری نظرت رو می‌پرسه، در حدی که فکر می‌کنی تو هم رئیسی چیزی هستی. خوب شد نمی‌دونستم از کجا آغاز کنم، وگرنه چی می‌شد! 

  • نورا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
نویسندگان