فوق ماراتن

۳۰۲ مطلب توسط «نورا» ثبت شده است

تابستان سال پیش که در اتوبوسی که می‌رفت ما را به محل کنفرانس برساند هم‌نشین یک خانم تازه استاد‌شده شده بودم، بهم گفته بود وقتی به دوران دکترایش فکر می‌کند، بزرگترین دغدغه‌اش خراب نشدن مواد غذایی در یخچال بوده. 

حالا که باقی‌مانده‌ی کاهو را خرد کرده‌ام، با باقی‌مانده‌ی سبزی‌‌های قرمه کوکوسبزی درست کرده‌ام، و باقی‌مانده‌ی کینواها را با آخرین تکه‌های بسته‌ی هویجی که یک ماه پیش خریده بودم و یک تکه مرغ و چند تکه فلفل دلمه گذاشته‌ام که مثلاً سوپ بشود، و آمده‌ام چایی‌ای را بخورم که بسته‌ی چایی‌اش را چند ماه پیش خریده‌ام و هر شب یک لیپتونش را می‌اندازم که تمام شود؛ هم‌زمان که فکر می‌کنم با پنیرهای چدار باید چه کنم، یاد حرفش می‌افتم. 

  • نورا

اهدافی که پارسال نوشته بودم رو پیدا نکردم. نمی‌دونم چیا بودن. فقط یه فیلم تو گوشیم داشتم که گفته بودم هدفم اینه کتابایی که خریده‌م رو تموم کنم. کتاب جدیدی نخریدم امسال، ولی قبلیا هم تموم نشدن. ولی کلاً پارسال فهمیدم چیزای اضافه بر نیاز خیلی تو زندگیم زیاد دارم و خریدهای غیرضروری و هیجانی می‌کنم. مخصوصاً بعد از اسباب‌کشی بیشتر متوجهش شدم و افتادم روی دور تموم کردن و استفاده از همون چیزهایی که دارم. 

امسال برای سال بعد هدف خاصی ندارم راستش. یعنی حس زیادی هم به سال نو ندارم. نه اینکه حالا پارسال حسی داشتم، ولی امسال همون حس هدف‌گذاری هم نیست. سرعت پیشرفتم شبیه بلندشدن کاکتوسه. بهرحال تغییر کردن زمانبره. قبلاً هم که برام ملموس‌تر بود بیشتر یه توهم بود. از یاد گرفتن یه چیز جدید زیادی ذوق‌زده می‌شدم. الان اونقدرا ذوق زده نمی‌شم. البته چیز جدیدی هم دیگه به چشمم نمی‌خوره. انگار آخرین فیلسوف دنیا افلاطون بوده باشه و دیگه بعد از اون کسی حرف جدیدی نزده باشه. 

گذشته زیاد برام یاداوری می‌شه و هرجایی که می‌شینم یاد یکی از اشتباهات کوچیک و بزرگم میفتم. حافظ یه جایی میگه چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟ به اختیار که از اختیار بیرون است؟ بعضیا می‌گن حافظ اینجا به جبر (در مقابل اختیار) اشاره داره. ولی من فکر می‌کنم حافظ منظورش همین محدود بودن اختیار به زمان حاله. یعنی گذشته جبره (و از اختیار بیرون است). دیگه اختیار تغییرش رو نداریم. حالا سعی می‌کنم در زمان حال از اختیارم بهره ببرم و اینو به خودم یادآوری کنم. 

یه مدت برای فرار از سر و صدا رفته بودم یه میز دیگه رو تصرف کرده بودم. حالا میزش خالی بود ولی بعدش حس عذاب وجدان داشتم. الان خیلی وقته برگشته‌م سر میز خودم. یه روز یکی از بچه‌ها داشت سیب گاز می‌زد و من داشتم صبر پیشه می‌کردم. یکی دیگه بهش گفت این خرچ خرچ از کجا میاد؟ بعد با هم شوخی کردن و البته اون همچنان به گاز زدنش ادامه داد. ولی برام جالب بود تعاملشون. یه مدل تعاملیه که حس می‌کنم هیچ‌وقت نمی‌تونم با بقیه داشته باشم. فعلاً همین صبور بودن رو تمرین می‌کنم.

یه سری دونه‌ی سیب رو گذاشته بودم لای دستمال که جوونه بزنه و بکارم. فقط یکیش جوونه زد. یه هفته‌ای هست گذاشته‌مش تو خاک و هنوز بیرون نزده. هر دفعه می‌رم فروشگاه این گلدونا چشمم رو می‌گیره و بعد به خودم یادآوری می‌کنم که حق نداری گلدون بخری، چون اون روزی که می‌ری سفر کسی نیست بهشون آب بده، یا باید یه آدمی رو به زحمت بندازی که بیاد ازشون مراقبت کنه. امیدوارم از پس این یه دونه سیب بر بیام. چند وقت پیش به این نتیجه رسیده بودم که به ترکی به سیب می‌گن آلما، چون خدا به این میوه اشاره کرده و به آدم و حوا گفته:"آل ما!". یعنی اینو نچینید. 

یه سری سیاهدونه هم کاشته بودم ولی همه‌شون مردن. چون بعداً فهمیدم سیاهدونه ریشه‌ی بلندی داره و باید تو عمق ده سانتی یا این حدودا کاشته بشه. من روی همون سطح کاشته بودم. ولی دیگه دوباره دست به این اقدام نزدم. 

قراره چند وقت بعد برم یه شهر دیگه که خیلی ازینجا دوره. هنوز روز شروع کارمونو اعلام نکردن. هم هیجان کار جدید رو دارم، هم دلم پیش پروژه‌ی خودمه. از یه طرف نمی‌دونم با ماشین چی‌کار کنم. مامان بابام می‌گفتن به یکی بسپر که هفته‌ای یه بار بیاد فقط استارت بزنه چند دقیقه روشنش کنه‌. ولی نمیخوام زحمتی رو دوش کسی بذارم. تو فکر این بودم به یکی بگم ماشین این مدت دست خودت باشه. ولی آدمی که بهش بتونم اطمینان کنم هم نمی‌شناسم اینجا. یعنی اونایی که برام قابل اطمینانن خودشون ماشین دارن و بازم یه زحمتی می‌شه. گزینه‌ی آخرم اینه که ماشین رو تا اونجا برونم و یه پارکینگ اجاره کنم. سعی می‌کنم زیاد بهش فکر نکنم و هی به خودم بگم حالا هنوز که معلوم نیست کی بری یا اصلاً رفتن جور بشه یا نه. 

دیشب با صدای ترقه و آتیش بازی از خواب پریدم و اینگونه سالم نو شد. ولی خدایی این چه رسم بیخودیه که ساعت دوازده شب بمب رو هوا می‌ندازن؟ فرض کن شما یه گنجشکک اشی مشی باشی، اگه سکته نکنی یه جون از جونات کم می‌شه حداقل‌. قبل از خواب فیلم once upon a forest رو می‌دیدم. داستان یه موش کور و یه خارپشت و یه موش بود تو جنگلی که آدما اثراتشون رو روش گذاشته بودن. تو این فیلم یه گاز سمی نشت کرده بود تو جنگل. ولی می‌شه صد قسمت دیگه از همین سری ساخت و یه قسمتشم اسمش باشه "بمب سال نو". 

  • نورا
"هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
سپندی گو بر آتش نِه، که دارد کار و باری خوش" 

آدم معمولاً از "بار" فراریه. تلاشش اینه بار کمتری رو دوشش باشه، حتی دنبال اینه یکی بیاد یک باری از رو دوشش برداره. حافظ می‌گه هرکسی که به‌خاطر دوست‌داشتن یک دلبری یه باری رو دوشش افتاده، حالا این دلبر زمینیه یا خدا منظوره فرقی نداره؛ باید اونقدر خوشحال باشه و به این "بار" به چشم نعمت و لطف نگاه کنه، که حتی یک اسپند هم دود کنه، که این کار و باری که نصیبش شده یک وقت از دستش نره. نگاه اینجوری باید باشه. 

+ اگه منظور خدا باشه، یک چیزهایی مثل طاعت و عبادت ممکنه بار به چشم بیاد. حافظ میگه این بار نیست، این کار و بار خوشه. 
++ اگه منظور معشوق زمینی باشه، آدم ممکنه برا اینکه یه روز مجبوره زودتر بیدار بشه که بره نون بخره برا خونه، برا اینکه یه روز می‌خواد کمرشو خم کنه که یه لباسی رو از رو زمین برداره، ممکنه برا همین کوچکترین چیزها تو دلش غر بزنه، یا حتی با منت به زبون بیاره که من برا تو اینکارا رو می‌کنم. حافظ می‌گه برو به جاش اسپند دود کن که این بار ز عشق دلبره. بهش نگو بار، بگو خوشا به حال من که چه کار و بار خوشی دارم. 
  • نورا

حافظ می‌گه 

"نغز گفت آن بت ترسابچه‌ی باده‌پرست،

شادی روی کسی خور که صفایی دارد". 

معنیش اینه چه خوب گفت اون زیباروی مسیحی شراب‌پرست، که اون موقعی که جام رو بالا می‌بری میگی به سلامتی فلانی، به سلامتی روی کسی این جام شرابو بالا ببر که حداقل یک روشنی‌ای تو صورتش هست. 

شراب خوردن خب برای مسلمون‌ها گناه محسوب می‌شه. حافظ می‌گه من نمی‌گم، فکر نکنی نصیحت و حرف منه؛ اینی که خودش غرق این چیزاست خودش اینو می‌گه، میگه شادی روی کسی خور که صفایی دارد. اگه یه وقتی می‌خوای یک کاری بکنی که میدونی اشتباهه، ولی حالا توش یک لذتی هم هست، یا به تبعیت از جمعه؛ حداقل برا خاطر کسی، برا خاطر چیزی این اشتباهو بکن که کوچکترین ارزشی داره. 


+ در ادامه‌ی اینکه حرف‌های مهم همه گفته شده، فکر کردم حالا می‌شه به تفصیل و تفسیر گفت همون‌ها رو. 

++ حافظ خدا رو جور خاصی می‌بینه و می‌پرسته. اینجا هم به نظر من یک اشاره‌ای به خدا داره. در خفا میگه "ولی کدوم رویی جز روی خدا صفا داره؟"

  • نورا

گمان دارم انسان‌های دیگر، تمام حرف‌های مهم را گفته‌اند. تکرار و تکرار هم کرده‌اند. وقتی همه چیز گفته شده است، کسی مثل من زیاده چه بگوید؟ 


می‌جوشد شوق از قلم بر کاغذ

میلی‌ست سبابه فکر را می‌بافد

بافنده زیاد و طرح بیرون ز شمار

از بهر چه زیر و رو کنم جز عادت؟


البته نوشتن جدا از نوشتن و انتشار دادن است. 


گفته‌ند بزرگان چو بسی حق کلام

بر کوه زیاده کی کند ریگ روان؟

ما چاه ز تپه باز نشناخته‌ایم

کی راهنما شود سگ سرگردان؟


+ این آخرین پست و این حرف‌ها نیست. فکری بود فقط. 

  • نورا

چند وقت پیش یه ویدیو می‌دیدم. یه زوج بودن که یکیشون از آسیای شرقی بود و اون یکی از یه کشور دیگه. بعد یکیشون برا آشپزی یه جا ملاقه استفاده می‌کرد یه جا کفگیر یه جا قاشق یه جا چنگال و همینجور چیزای مختلف. اونی که آسیای شرقی بود در همه‌ی این موقعیتا از همون چوب غذاخوریشون استفاده می‌کرد. من‌ اونموقع به ذهنم اومد که چه جالب و چه خوب. چون ما هم یه خروار کفگیر ملاقه داریم و بعضی وقتا هیچ‌کدوم آخرش اون کاری که می‌خوای رو نمی‌کنه. 

بعد حالا چند وقت پیش یه بسته سوشی خریدم. اون چوب‌هاش رو نگه‌ داشتم که به همین منظور استفاده کنم. با اینکه چوباش یکبار مصرفه مثلاً، الان فکر می‌کنم چند هفته شده که دارم استفاده می‌کنم و چیزیش نشده. خیلی خوشم اومده ازشون. واقعاً جای اکثر ابزارها رو می‌گیره. در کنارش فقط به نظرم دو قلم دیگه لازمه تو آشپزی برا من: لیسک و ملاقه.

منتظرم این کشوی پر از وسیله رو هم به کسی همینجوری بدم یا بفروشم. همه‌ش فکرمو درگیر می‌کنه وقتی یه چیزی توی خونه هست و استفاده نمی‌شه. 

  • نورا

یه پسری بود که یه مدت توی آزمایشگاه ما اومد برای چرخش (rotation) و ما همه متفق‌القول گفتیم که این آدم به درد آزمایشگاه ما نمی‌خوره و استادمون هم‌ ردش کرد. اسمش الکس بود. یه پیش زمینه هم بدم؛ اینجا خیلی وقتا دانشگاه دانشجوی دکترا رو می‌پذیره، ولی از اول استادی رو براش منصوب نمی‌کنه. دانشجو چند ترم می‌ره توی آزمایشگاه‌های مختلف کار می‌کنه و در نهایت یکی رو انتخاب می‌کنه. منتهی این انتخاب دوطرفه‌ست. هم دانشجو باید استادو بخواد و هم استاد باید دانشجو رو بخواد. و ممکنه در نهایت هیچ وقت این در و تخته جور نشن. در اینجور مواقع به دانشجو یک مدرک فوق‌لیسانس می‌دن (برای گذروندن درس‌ها) و بعدش خدانگهدار. 

خلاصه این هم ازونایی بوده که هیچ استادی قبولش نکرد و الان فقط یه فاند دستیار تدریس تونسته بگیره که این مدت رو سپری کنه و ارشدش رو بگیره. 

از طرفی این دوست‌پسر یکی از سال‌پایینی‌های ماست. توی همین یک سال هم با هم آشنا شدن. بعد این دختره که دوست ماست امروز داشت تعریف می‌کرد در مورد مشکل دوست پسرش. می‌گفت خودشو توی استنفورد می‌دیده و حالا که اینجوری شده براش خیلی بدشانسی شده و باور ناپذیره. خیلی باهوشه و فقط یکم ضداجتماعه و توی این محیط باید اجتماعی بود که موفق شد. شخصیت متمایزی داره کلاً و حالا امیدواریم درست بشه همه چیز و تو فکر اینه فعلاً کار پیدا کنه. 


برای من خیلی جالب بود. چون انگار اون داشت تفکرات درونی الکس رو بازگو می‌کرد، زاویه‌ی دید اون رو می‌گفت. و منم الکس رو می‌شناختم و زاویه‌ی دید بیرونی در موردش رو می‌دونستم. 

زاویه درونی اینه که این آدم فکر می‌کنه خیلی شاخه و این مکان در شانش نیست و هر شکستی که بهش می‌خوره رو مربوط به محیط می‌دونه. و نهایت نهایت ربط دادن شکست‌هاش به خودش اینه که بگه من ضداجتماعم. 

زاویه بیرونی اینه که این آدم کارهاش رو درست انجام نمی‌ده، و اونقدر به خودش مطمئنه که حتی حاضر نیست توضیح بده که چرا فلان کارو انجام نداده. تمام جهان رو کوچیکتر از خودش می‌بینه و بقیه رو تحقیر می‌کنه و انتظار داره همه در خدمتش باشن. و هیچ‌کس همچین کسی رو به عنوان کارمند نمی‌خواد. حتی ربطی به کار تیمی هم نداره. حتی به تنهایی و توی کار خودش هم نمی‌تونه اشتباهاتش رو بپذیره یا حتی ببینه. 

بعد این دوست ما هم چون دوست‌دخترشه فقط اون زاویه رو می‌بینه و می‌گه اره بنده خدا بدشانسی خورده و هیچکس تو این دنیا قدرشو نمیدونه و نمیدونن چه استعدادی رو دارن از دست میدن. 


بعد فکر کردم خیلی از آدما رو می‌بینم که وقتی با یه نفر تو رابطه‌ان فقط همون ورژن داستان درونی اون آدمو می‌بینن. من چندین سال برای همینکه می‌خواستم باور کنم یک کودنی بااستعداده و استعدادش فقط شناخته نشده هزاران چیز رو از دست دادم. راستش به نظرم کلاً این‌سناریوی "دنیا بی‌رحمه و برا همین من بدبختم" سناریوی همین آدمای خودشیفته‌ست. چون من آدمای زیادی رو می‌شناسم که اولاً از همین دنیای بی‌رحم و شرایط بسیار سخت به موفقیت رسیدن، و دوماً حتی وقتی تو شرایط ناعادلانه بودن هم نگفتن دنیا به ما بد کرد. تعریفمم لز موفقیت تعریف شاخدار نیست. همینکه یکی بتونه زندگیش رو سرپا نگهداره. که اینجور آدما در همون هم ناتوانن. 


خلاصه به اون دوستم نگفتم که "وقتی اون میگه جای من استنفورد بود، تو نمی‌گی پس چرا استنفورد نیستی؟". زندگی خودشونه و به من ربطی نداره و شایدم من اشتباه می‌کنم و شایدم یه جایی از اون حباب خودشیفتگی بیرون بیاد.

 ولی فکر کردم به شماها می‌تونم بگم. اگه یه آدمی اومد طرفتون که حتی توی اصطبل راش نمی‌دادن و مدعی بود جاش استنفورده؛ فکر نکنید شما دارید یک استعداد رو کشف می‌کنید یا فکر نکنید می‌تونید بهش کمک کنید استعدادش شناخته بشه. مخصوصاً کسایی که حس همدردی زیادی دارن و یه حس "نجاتگر" بودن دارن* بیشتر احتمال داره حرفای یه آدم خودشیفته‌ رو باور کنن. ولی بدونید کسایی که قراره تو استنفورد باشن الان همونجان. 


اینو به خودمم می‌گم البته. این یه مورد خیلی رادیکال بود که تفاوت واقعیت با تصور طرف از زمین تا آسمون بود، در حدی که‌ خودشیفتگی یه مشکل روانیه براش. ولی معنیش این نیست آدمای عادی گاهی حس خودشیفتگی نمی‌کنن و منم راستش یه موقعی که خیلی دور نبود باور داشتم جایگاهم بالاتر از چیزیه که هستم. ولی واقعیت اینه اگه من در حد استنفورد بودم الان همون استنفورد بودم. تبعیض‌های قومیتی و جنسیتی رو هم حتی اگه لحاظ کنیم حداقل کلتک بودم. ولی اونجا نیستم و معنیش اینه در اون حد نبوده‌م. معنیش این نیست نمی‌تونم به اون جایگاه برسم. ولی الان اونجا نیستم و تا وقتی اونجا نیستم باید اینو بپذیرم. اینکه بگم من جام اونجاست ولی اینجا گیر افتادم فقط توهمه و باعث میشه هیچ‌وقت هم نتونم به اونجا برسم، چون متوجه نیستم هنوز باید بیشتر رشد کنم و بهتر بشم. 


این بود خلاصه درس‌هایی از زندگی. همچنان نفس اماره‌م وسوسه‌م می‌کنه یه روز برگردم به دوستمون بگم این دوست پسرت متوهمه و قراره تو رو هم بدبخت کنه. فلنگو ببند :)))


* در واقع شخصیت‌های people-pleaser

  • نورا

دوتا چیزی که این مدت بعد از کمردردم یاد گرفتم:


۱. ورزش کردن و فعالیت فیزیکی سه بخشه: حرکات کششی، حرکات استقامتی و حرکات هوازی‌‌. هر سه مهمن و باید در کنار هم باشن. کاری که من می‌کردم این بود که قسمت کششی رو کلا کنار گذاشته بودم و تمرکزم بیشتر استقامتی بود (چیزی که توی بدنسازی تبلیغ میشه). فکر می‌کردم فوقش بدن درد می‌گیرم. ولی اینجوری نیست، ماهیچه‌ در نهایت کوتاه میشه و آسیب میبینه. خلاصه حرکات کششی بسیار بسیار بسیار مهمن و باید توی روزمره باشن. یعنی حداقل روزی یکبار. 


۲. ریشه بسیاری از مشکلات فیزیکی نداشتن پایداری و تعادله. دوتا چیزن ‌ولی به هم مرتبطن. پایداری یعنی اینکه بتونید روی یک پا وایستید، که لازمه‌ش هم قوی بودن ماهیچه و هم متعادل بودن بدنه. همه‌ی آدما چون راست دست یا چپ دستن از یک طرف بدن بیشتر کار می‌کشن و برای همین کلاً توی اسکلت انسان با بالارفتن سن ماهیچه‌ی لگن یک مقدار چرخش پیدا می‌‌کنه. مننهی با حرکاتی که روی ایجاد تعادل بین دو طرف بدن و بالا رفتن پایداری تاکید دارن میشه از این جلوگیری کرد و این تعادل و پایداری مخصوصاً در پیری خیلی کمک کننده‌‌ان. همون آدم‌های سن‌بالایی که میگیم چقدر راحت راه میرن. اونا تعادل و پایداری دارن. 


++ من توی فیزیولوژی اصلا تخصصی ندارم. و این درک خودم بوده از چیزایی که این مدت خوندم. خلاصه اگه اشتباه گفتم چیزی رو اصلاحم کنید :)

  • نورا

در مورد مهارت ارتباط موثر (communication) زیاد صحبت می‌شه. ولی برای من عینیت نداره که ارتباط مؤثر چه چیزی هست و چه چیزی نیست. این هفته در موردش به یک نتیجه رسیدم: 


هر وقت چیزی رو فرض می‌کنیم اونجا یعنی نتونستیم ارتباط برقرار کنیم. و تمام فرض‌ها می‌تونن با ارتباط جایگزین بشن. و ارتباط هم همیشه سوال کردن یا حتی حرف زدن نیست. فقط نباید فرض کرد‌. 


مثلاً من یه سری چاقو و چنگال و اینا از توی محوطه برداشته بودم. بچه‌هایی که اسباب‌کشی می‌کنن خیلی از وسایلشونو می‌ذارن تو محوطه که هرکی خواست رایگان برداره. بعد که اسباب‌ کشی کردیم اونموقع گیر و دار زیاد بود و من این وسایلو فقط ریختم تو کشو. بنابراین "فرض می‌کردم" هرچی که تو اون کشوئه از همون وسایله. بعد یه چاقویی بود که کند بود و گفتم اینو باید بندازم دور به درد نمیخوره. خلاصه انداختمش دور. چند روز بعدش همخونه‌ایم گفت چاقوی منو ندیدی؟ و فهمیدم این چاقوی اون بوده. بعد اونجا بهم گفت که حالا اشکال نداره ولی دفعه‌ی بعد خواستی چیزی رو دور بندازی قبلش ازم بپرس و communicate کن. خلاصه این تو ذهن من افتاد که اا پس اینهمه که میگن communication منظورشون اینه. 


بعد همخونه‌ایم یه ظرف سفالی داشت برای آشغالای روی کابینت. این یکم نم پس می‌داد و حرفش بود که یکی جدید بخره. دیشب دیدم یه ظرف جدید گذاشته توی همون مکان. بعد منم زباله‌هامو ریختم توش. فوری یادم افتاد که از کجا میدونی این برا اونه؟ فهمیدم که بله دوباره "فرض کرده بودم".


یه مسئول آزمایشگاه داریم و همیشه تو کارهاش یه اشتباهی هست. من اولش فکر می‌کردم به‌خاطر اینه که حواس پرته و وقتی باهاش صحبت می‌کنی توجه نمی‌کنه چی می‌گی. بعد تازگیا فهمیده‌م که نه مشکلش این نیست که گوش نمیده. که چه بسا گاهی ایمیل بوده و حرف لفظی نبوده. ولی "فرض کردن" تو کارش خیلی زیاده. یعنی اگه یه پیامی قراره از من به نفر ایکس منتقل بشه و فرستنده‌ش این باشه، ۳۰ درصد پیام رو میگیره و ۷۰ درصدش رو فرض می‌کنه. 


بعد فهمیدم خود منم همینطورم خیلی وقتا. یعنی اگه یه وقت پیامبر می‌شدم و جبرئیل می‌گفت "بخوان به اسم پروردگارت"، فرض می‌کردم منظورش اینه بزنم زیر آوازی چیزی. الکی نبوده که پیامبر شده‌ن. چون اینکه توی ارتباطاتت فرض کردن رو کنار بذاری یه چیزیه که وقتی نگاه می‌کنم خیلی کم می‌بینم تو اطرافم‌. ‌


تو راه داشتم فکر می‌کردم چیا رو فرض کردم تو زندگیم، نه گذشته، همین اکنون. و خیلی زیاد بودن. یه هفته‌ست اومده‌م روی یه میز دیگه درس می‌خونم و "فرض کردم" اشکالی نداره چون خالی بود میزش و کسی هم نگفته اینجا نشین. دوشنبه باید ایمیل بدم بگم که آیا می‌تونم برای همیشه اینجا بمونم؟ و آیا می‌تونم رسماً میزم رو جابجا کنم؟ 


خلاصه که اینم از آموخته‌های جدیدم در زندگی. 

  • نورا
یکی از عواقب کمال‌گرایی برای من تفکر همه-هیچ بوده. مثلاً یا صبح سر ساعت بیدار می‌شم، یا بیش از حد می‌خوابم. یا تمرینمو کامل تحویل می‌دم، یا کلاً شروعش هم نمی‌کنم. یا هرروز می‌رم می‌دوم، یا هیچ روزی نمی‌رم. توی یه زمینه‌هایی بهبود پیدا کردم، ولی یه جاهایی هنوز می‌لنگم و این تفکر رو به دوش می‌کشم. مثلاً اگه قبلاً "همه-هیچ" برام "۵ صبح-۱۱ ظهر" بود، الان شده "قبل از ۷-بعد از ۸". ولی مثلاً پاشم ببینم ۷:۱۵ دقیقه شده دیگه بلند نمی‌شم و با همه‌ی دنیا قهر می‌کنم که "بازم مدرسه‌ت دیر شد". 

با اینکه می‌دونم به‌خاطر کمال‌گراییه و به خودم یادآوری می‌کنم که "آدما می‌تونن اشتباه کنن و بد نباشن"، صرف یادآوریش خیلی کمک نمی‌کنه. 

چیزی که برام بهتر جواب می‌ده جایگزین کردن صفات مطلق با صفات نسبی بوده. مخصوصاً لغت "دیر". مثلاً: 

- باز هم خوابت دیر شد.
- باز هم خوابت دیرتر از انتظارت شد.

+ باز هم دیر پاشدی.
+ باز هم دیرتر از انتظارت پاشدی.

درستش اینه که اون "باز هم" رو هم بردارم. ولی برا اینکه سختش نکنم همین یک قدم هم کافیه که فقط یادم بیاد چیزها صفر و یک نیستن. ساعت شروع یه کار فقط "به موقع" و "دیر" نیست. می‌تونه به موقع نباشه، ولی دیر هم نباشه. فقط "دیرتر از انتظار" باشه. 
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان