فوق ماراتن

جادوگر شهر دارمینس

سه شنبه, ۷ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۱ ب.ظ

دیشب به مناسبت ماه گرفتگی یک جشن و پایکوبی برقرار بود. مردم اینجا معتقدند اگر حتی در تاریکترین شب هم شادی را زنده نگهدارند، سایه‌ی شوم از روی ماه کنار می‌رود. ترانه های دارمینس در نوع خود بی نظیرند. یعنی، احتمالاً تمام ترانه های دنیا نظیر ندارند، فقط می خواهم بگویم ترانه های دارمینس هم یکی از آن هاست. یک شعبده باز هم آورده بودند. خوشبختانه خودش توانایی خواندن این متن را ندارد، وگرنه خیلی از دستم دلخور می شد. آخر خیلی حساس بود که به او نگویند شعبده باز، می گفت من یک جادوگرم. چشم بندی نمی کنم، جادو می کنم. از نظر من این دو فرقی ندارند ولی او می‌گفت:«شعبده چشم ها را می بندد، جادو چشم ها را باز می کند.» از انصاف نگذریم کارهای متفاوتی می کرد. مثلش را در سیرک ها ندیده بودم. حالا به اینکه من سیرک نرفته ام هم می تواند مربوط باشد. ولی کارهایش شگفت‌انگیز بودند و من جداً کنجکاو شده بودم رازشان را بدانم.

بعد از نمایش تا خانه با هم قدم زدیم. در واقع مسیرمان یکی بود. به من گفت که یکی دو تا از گزارش‌های مرا در مورد حیات گونه‌ها در دارمینس خوانده است و به نظرش کارهای من شگفت‌انگیزند. من آنقدر ناگهانی خندیدم که نزدیک بود باعث سوءتفاهم شوم. گفتم جالب می‌شد اگر دانشمندها می‌توانستند با جادوگرها کار کنند. و به شوخی گفتم نظرش چیست که گونه‌های منقرض را زنده کنیم؟ 

بعد بی مقدمه چشمهایش قرمر شدند. لایۀ اشک در تاریکی مهتاب در چشمانش برق زد. گفت نمی شود. گفت نمی شود گونه های منقرض را زنده کرد. مثل معشوقۀ او که سالهاست منقرض شده است. گفت:« اشتباه برداشت نکنی. می‌دانم معنی منقرض شدن چیست. ولی او هم آخرین نوع از گونۀ خود بود. آخرین آدمی بود که می‌توانستم دوستش داشته باشم. در واقع، من به خاطر او جادوگر شدم. یک بیماری نادر داشت که اگر سطح هیجان خونش از مقداری کمتر می‌شد ناگهان عضلاتش فلج می‌شد و چشمانش را نمی‌توانست باز کند. روی یک صخره رو به دریا نشسته بودیم. روزی بود که از او خواستم کنار من بماند. رو کرد به من و گفت "به نظرت تا کی می توانیم همدیگر را شگفت زده کنیم؟" بدون تعلل گفتم "من قرار است همیشه تو را شگفت زده کنم." همانجا بود که تصمیم گرفتم جادوگر شوم.»

دیگر چیزی نگفت. سکوت کرد. من می ترسیدم چیزی بپرسم. خودش ادامه داد:« دوست داشتم چشمهایش را ببینم. وقتی با چشمان باز به من لبخند می‌زد زیبایی‌اش دوچندان می‌شد. دوست داشتم صدای خندیدنش را بشنوم. جادوهای زیادی یاد گرفتم و هر روز یک جور هیجان‌زده‌اش می‌کردم. ولی یک روز رسید که دیگر نخندید. روزهای بعد کمتر خندید. بعد یک روز رسید که چشمهایش را باز نکرد. من نگران شده بودم، ولی او گفت چیزی نشده و فقط جادوهایم برایش عادی شده و چشم بسته می‌تواند حدس بزند قرار است چه کار کنم.»

تقریباً به خانه رسیده بودیم و باید از هم جدا می‌شدیم. دستش را روی شانه ام گذاشت و به ماه که گرفتگی‌اش کامل شده بود نگاه کرد. گفت :«می دانی، مردم از ماه گرفتگی می ترسند. از موج های بلند دریا می ترسند. از گردبادی که از غرب می‌آید می‌ترسند. خطرهای زیادی هستند که ممکن است جان آدم را تهدید کنند. ولی تا حالا فکر کرده ای که چه خطری در آرامترین لحظات است که انسان را تهدید می‌کند؟»

من فکرم درست کار نمی‌کرد. مبهوت ماندم و ترجیح دادم خودش جمله اش را از سر بگیرد. «عادی شدن دوست عزیز. خطر بزرگ هر آرامشی عادی شدن است. من هم مدت زیادی نمی توانم اینجا بمانم. بالاخره یک روز می رسد که جادوی من چشمهای کسی را باز نکند. مثل آن روزی که چشمهای او بسته شد. و دیگر هرگز باز نشد.»


--
سایر داستان‌های مجمع الجزایر دارمینس را می‌توانید اینجا بخوانید.
  • نورا

نظرات  (۵)

  • هلن پراسپرو
  • من دقیقا تا قبل اینکه بگه میدانی مرد جوان، فکر می کردم این داستان واقعا برای‌ خودتون اتفاق افتاده و فکر می کردم دارمینس کجای دنیا بود که شما اونجایید...

    خیلی قشنگ بود. خدایا. 

    پاسخ:
    مرد جوانو بکنم زن جوان پس :)))
    متشکرم هلن عزیز *-*

    خیال و قلم زیبایی دارین. کنجکاو شدم وجه تسمیه‌ی جزیره‌ی «دارمینس» رو بدونم؛ البته اگر مایل بودین بگین. 

    پاسخ:
    ممنونم :)
    راستش هیچ وجه تسمیه‌ای نداره و در واقع فقط یه اسمی میخواستم که در واقعیت وجود خارجی نداشته باشه و این به ذهنم رسید :)
  • تسنیم ‌‌
  • اول فکر کردم داستان واقعیه تا جمله‌ی مرد جوان. ولی داشتم فکر می‌کردم این چه بیماری‌ایه که هیجانش کم بشه طرف می‌میره :)))

    بعدم فکر کردم یکی از داستاتایی که خوندی رو نوشتی. بالاخره فهمیدم خودت نویسنده‌شی :))

    موفق باشی :)

     

    پاسخ:
    این مرد جوان همه رو ناامید کرده. عوضش می کنم پس :)) 
    راستش یه بیماری برعکسی وجود داره. که اگه هیجانشون زیاد شه فلج میشن و به خواب فرو میرن. ولی همچین بیماری ای رو از خودم در آوردم و وجود نداره :))
    متشکرم ^-^

    شهریار یه شعری داره که می‌گه منیم آتام سفره‌لی بیر کیشی‌دی، ائل الیندن توتماق اونون ایشیدی، گوزل‌لرین آخیرا قالمیشیدی، 

    یعنی پدر من سفره‌ش همیشه باز بود، از فامیل و آشنا دستگیری می‌کرد، آخرین بازمانده‌ی قشنگ‌ها بود :)

    داستان فوق العاده‌ای بود، با اینکه دلم برای جادوگر سوخت ولی باز من جای مرد جوان بودم بهش می‌گفتم عزیزم، با جادو که عمه‌ی حافظ هم می‌تونه همه رو شگفت‌زده کنه، تو اگه هنرمندی با یه داستان خوب معشوقه‌ت رو شگفت‌زده می‌کردی :)

    پاسخ:
    چه تعبیر قشنگی کرده ^-^ "آخرین بازمانده‌ی قشنگ‌ها"

    :)) این هنرا دیگه از شما بر میاد، این جادوگر بیچاره همه‌ی وردای دنیا رو خونده. به قول صائب :

    سحر را در طبع آن جادوزبان تاثیر نیست
    ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است :))

    منم فکر میکردم واقعیه! واقعا خیلی دوست‌داشتنی بود، دست مریزاد =)))

    پاسخ:
    اوه از شنیدنش خیلی خوشحالم *-* ممنونم بهار عزیز. 
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    آخرین نظرات
    نویسندگان