حرفهای جدی خستهام میکند(در واقع مرا میترساند) و حرفهای معمولی حس بیفایده بودن را القا میکند. البته که من از آدمهای فایدهگرا(؟) نیستم. در بیشتر چیزها دنبال فایده نیستم. یعنی دنبال فایده گشتن فایدهی چندانی ندارد. یک همچین چیزی. ولی خب ممکن است بقیه دنبال فایده باشند و اینکه فایدهای برای بقیه ندارم آزارم میدهد.
برگشتهام خانه. در را که باز کردم افسردگی دوید به استقبالم. نشست روی شانهام. بغلم کرد. دمش را تکان داد. سوالها و سرزنشهای افراد خانواده را خورد و هی سنگین و سنگینتر شد. تمام هفته فکر میکردم یک دختر قوی هستم. امروز ملتفتم کردند که بیعرضه و بیبخار و ناتوان هستم. در خودخواه بودنم که از قبل هم شکی نبود. چیزی نگفتم. خستهتر از آنیام که از خودم دفاع کنم. و البته این خودش هم دلیلی بر بیعرضه بودنم است. پس حق با آنهاست.
افسردگی رفته در قلبم. همیشه اینجور مواقع فرار میکردم. توضیحش سخت است. فقط نمیخواهم بقیه را هم در رنج بیخودم شریک کنم. نمیخواهم کسی دلداریام بدهد یا از من حمایت کند. چند روز پیش به دوستی میگفتم دلم میخواهد وقتی رنجی به من میرسد آنقدر در آن فرو بروم تا دردش را احساس کنم. با اینکه به دستی برای بالا آمدن نیاز دارم، میخواهم همین کمربند شل صخرهنوردی را هم باز کنم و با دستهای رها سقوط کنم. سرم به سنگ بخورد و آن ضربه را حس کنم، آن تعلیق را حس کنم، آن مردن را حس کنم. میخواهم صدای افتادنم در این دره بپیچد. آنقدر بلند که وقتی میگویم این درد مرا کشت کسی نگوید تو که زندهای. حس کردن درد چنین معنایی دارد.
از خودم شرمسارم. در حالت عادی اگر با من صحبت کنید احتمالاً میگویم شما چیزی از زندگی نمیدانید و چند تا نصیحت تصادفی روانه میکنم. یک لحن "بچهجون تو مملکت کفتارها تو گرگ باش" همراه خودم دارم. بعد خودم یک گوسفندم که گوسفند بودن را محترم میداند و عاشق خرهاست وقتی که با طمانینه راه میروند و در دلش گاوها را تحسین میکند و پروایی از قربانی شدن ندارد چون معتقد است زندگی فینفسه کوتاه است و قربانی شدن هم یک تجربهی ناب است (گرچه شک دارد این تجربه را به کجا میتواند ببرد.)
بگذریم. دوباره بلند خواهم شد. مثل همیشه زمان همه چیز را کمرنگ میکند. دوباره مربای توتفرنگی را روی نان میکشم و آن قطرهی چکیده روی دستم را یواشکی زبان میزنم. افسردگی و خستگی از من رخت میبندند. نه فوراً، ولی حتماً.
- ۱ نظر
- ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۵۸