فوق ماراتن

طناب، علف‌هرز، گذشته

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۴۰۲، ۰۹:۵۱ ب.ظ

همیشه هم حرف خاصی برای اینکه به عرض برسانم ندارم. گاهی فکر می‌کنم زندگی شبیه راه رفتن روی طناب است‌. تنها کاری که لازم است بکنی حفظ تعادل است. و سخت‌ترین کار هم همان است. 


سبزی‌هایم بزرگتر شده‌اند. دیروز فکر می‌کردم اگر به سبک لقمان بپرسند رشد از که آموختی؟ می‌گویم از علف‌های هرز.


امروز فکر می‌کردم تا یک جایی آدم با تصور آینده‌اش است که راه را ادامه می‌دهد، و از یک جایی به بعد با یادآوری گذشته. 

چیزی که این روزها باعث می‌شود تا دیروقت کار کنم آرزوی رفتن به یک دانشگاه بهتر یا گرفتن جایزه‌ی نوبل نیست. خسته که می‌شوم به عکس‌های کودکی‌ام فکر می‌کنم. به دختر شش و نیم‌ساله‌ای که ذوق دارد برود مدرسه فکر می‌کنم. به دختر هشت ساله‌ای که ناراحت است پول نداشته‌اند تمام کتاب‌های نمایشگاه کتاب را بخرند. به مادرم فکر می‌کنم. به روزی که با ما به سرزمین موجهای آبی نیامد. به پدرم فکر می‌کنم. به روزی که برایم بستنی نخرید. به ستارخان فکر می‌کنم. به روزی که تیر خورد و خودش زخمش را بست که هم‌رزمانش ناامید نشوند. احساس می‌کنم اگر ادامه ندهم به گذشته خیانت کرده‌‌ام.

  • نورا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
نویسندگان