یکی از مشکلاتم با ADHD اینه که طی این سالها، همینطور لنگان لنگان که جلو اومدهم، به اینجا رسیدهم. که خب جای بدی نیست و راضیام ازش. ولی از یه طرف هم خستهام ازش. از این حس ناتوانیای که بهم میده خستهام.
دیشب داشتم به چتجیپیتی میگفتم ببین، من دوست دارم منظمتر باشم، وقتمو هدر ندم، تصمیمات یهویی نگیرم، همهی اینا؛ ولی انگار نمیتونم تصور کنم که اون تصویر متفاوتی که هست چقدر بهتره؟ اصلاً بهتره یا بدتره؟ و یه چیزی ته دلم میترسه که تغییر کنه. فکر میکنه اگه پیشرفت کنم و تنهاتر بشم چی؟ اگه موفقتر بشم و ببینم خیلی هم از اون زندگی موفق خوشم نمیاد چی؟ اگه باعث بشه فشار و استرسی که از سمت بقیه بهم وارد میشه بیشتر بشه چی؟
تو یه فیلمی (که جهت اسپویل اسمشو نمیارم)، یه پسر خیلی نابغه هست که همه انتظار دارن موتزارت بعدی بشه. و این انقدر فشار روش زیاده که یه روز خودشو پرت میکنه پایین از اتاقش و چیز خاصیش نمیشه، ولی خودش خودشو به کمهوشی میزنه. تا جایی که همه باورشون میشه این تو اون افتادنه سرش ضربه خورده و هوششو از دست داده.
من اون اندازه باهوش نیستم ولی تو همچین وضعیتیام. موقع کنکور من واقعاً میترسیدم رتبهم خوب بشه و وقتی سه رقمی شد احساس آرامش کردم. حس کردم خب دیگه الان توجهها روی من نیست. وقتی تو دانشگاه مشروط شدم احساس آرامش کردم. حس کردم دیگه انتظارات ازم کم شد. و لازم نیست بابت اینکه یکی جلوی خودم بچهشو با من مقایسه کنه عذاب وجدان بگیرم. حس کردم منم یه خاطره از خرابکاری دارم که جهت همذاتپنداری با جمع تعریف کنم. ایندفعه که رفته بودم کنفرانس یه travel award برده بودم. بعد که میخواستن برای پوسترها جایزه بدن، من همهش نگران بودم که اسم منو بخونن، انگار عذاب وجدان داشتم که نکنه دو تا جایزه ببرم. و وقتی نخوندن یه نفسی کشیدم و با خیال راحت دوستمو که برنده شده بود تشویق کردم. هر دفعه تو مهمونیا بازی میکنیم من دعا میکنم ببازم، که نگن فلانی همهش برنده میشه. که ذوق جمع رو کور نکنم. دلم میخواد با بقیه دوست باشم نه رقیب. نمیخوام اونی باشم که باعث میشه وقتی نمرهها روی نمودار میره، نمرهی کمتری به بقیه اضافه بشه، و مورد نفرت همه باشم.
یه بخش از ترسم اینه. یه بخش دیگهش اینه که "خب که چی؟". نمیتونم با اطمینان بگم دانشمندا به دنیا خدمت کردن یا ظلم. وقتی فیلم اوپنهایمر رو دیدم ترسیدم. من نمیتونم تصور کنم جای اون باشم. ماها دوست داریم مسائل رو حل کنیم، خوشمون میاد که از پس یه کار سخت بربیایم. ولی میگم اگه یه روز چیزی که من میسازم بشه سلاح کشتن آدما چی؟ حالا یه دوستی میگفت نه ما در اون حد نیستیم و خیلی فاصله داریم. ولی من خودمو اونقدر دور نمیبینم. استاد استادم نوبل برده و من اگه بخوام میتونم برم باهاش کار کنم برای پستداکم. میخوام؟ نه. یه دلیلی که فیلم quiz show رو دوست دارم همینه. اون سکانس آخرش که میگه ما اینهمه تلاش کردیم حق رو به حقدار برسونیم. آخرش چی شد؟ رسانه دوباره به کارش ادامه داد و فقط یه آدم معمولی که تو زندگیش یه بار یه تصمیم اشتباه گرفته بود کل زندگیش رو سر همون یه بار از دست داد. و ما اینکارو کردیم. مایی که هدفمون رسوندن حق به حقدار بود. من میترسم اون وکیله باشم.
و همهی اینا هست. ولی در عین حال هم از وضعیت حال حاضرم خستهام. درسته توی اون درهی سقوط نیستم، ولی شاید در آینده هم هیچوقت به قولی سرم به سنگ نخوره. شاید اون لحظهی عرفانی که آدم از ته ته وجودش خسته میشه از وضعیت حاضر و تصمیم به تغییر و بلند شدن میگیره هیچوقت تو زندگی من رخ نده. باید همیشه همینجا بمونم چون یه موقعی توی کودکی از خوب بودن احساس شرم کردهم؟ چون احتمال این وجود داره که یه نفر از دانش سوءاستفاده کنه؟ اینو هم نمیتونم قبول کنم. عین همون باختن عمدی توی بازیه. حس میکنم منم حق دارم از بردن خودم احساس خوشحالی کنم.
امروز به خودم گفتم ببین، شایدم ترسناک نباشه. شاید جای خوبی باشه. تو دیگه بچه نیستی که کسی بخواد مجبورت کنه و ازت انتظار داشته باشه. هرجا حس کردی یه مسئولیت رو نمیخوای بپذیری، نه چون نمیتونی بلکه چون نمیخوای، رد کن. هرجا حس کردی یه چیزی رو دوشت اضافیه کنار بذار. ولی شایدم بتونی یه تفاوت خوب ایجاد کنی. شاید یه جا آشتی ایجاد کنی. چون نه فقط مسائل ریاضی، مسائل بین انسانی هم حل کردنشون مهارت و دانش میخواد. از چی فرار میکنی؟ چیه این وضعیتی که داری؟
It may make a difference
It may bring peace
Even if it doesn't
You're the one with keys
If you don't feel good in
winning win-lose games
Maybe it's time to
Create some win-wins
- ۰ نظر
- ۰۳ دی ۰۳ ، ۲۰:۰۸