فوق ماراتن

۲ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

اینو می‌نویسم که اگه دو سال بعد که درسم تموم شد، اومدم بگم می‌خوام برم پست‌داک بگیرم، یکی بیاد بزنه تو دهنم. پست‌داک خوندن هیچ مزیتی دیگه برا من نداره‌. می‌دونم که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم. یعنی نمی‌خوام تو این سن استاد بشم حداقل. چون واقعاً به چه قیمتی؟ باز دوباره چند سال آوارگی. فشار کاری فوق‌العاده بالا، حقوق پایین، بدون مزایای بازنشستگی. کی میاد اینکارو بکنه؟ 

من دیگه حوصله‌ی این بلاتکلیفی و موقتی بودن زندگی رو ندارم. می‌رم سر کار، حقوق خوبی می‌گیرم، زندگیمو به قول خارجیا settle down می‌کنم، توی سن مناسب و با آرامش خاطر بچه می‌تونم بیارم؛ و بعدش حالا اگه خواستم می‌رم دنبال ادامه‌ی مسیر. چه عجله‌ایه که ماها داریم؟ انگار که دیگه تو چهل سالگی نمیشه پیشرفت کرد و درس خوند و باید همه‌ی کارا رو همین الان انجام بدیم. در صورتی که من اتفاقاً تو چهل پنجاه سالگی توانایی ذهنیم رو از دست نمیدم. ولی توانایی جسمیم شاید کمتر باشه یا دیگه اصلا نباشه برای بعضی کارا. همونی که بهش می‌گن جوونی کردن. گشتن. خندیدن. زندگی کردن. 

چیه اینکه آدما رو تو فشار میذارن و مجله‌ها چاپ می‌کنن ۳۰ زیر ۳۰ و ۴۰ زیر ۴۰؟ از درس خوندن خسته‌ام. در واقع از درس خوندن خسته نیستم. ولی دیگه بسه. باید یه جایی متوقف بشم. باید یه جایی منطقی فکر کنم. باید فکر کنم دنبال شهرت و اسم در آوردنم یا سر راحت رو بالش گذاشتن. بیشتر آدمای اینقدر موفقی که اطرافم می‌بینم یه جورایی مریض روانی‌ان. یعنی حس می‌کنم کل سیستم آکادمی اینا رو بیمار کرده‌. فشار بیهوده، به اسم پیشرفت مرزهای علم، ولی در واقع به هدف خودنمایی و پرستیژ. و در نهایت رفتن پول به جیب یکی دیگه. من نمی‌خوام مثل اینا مریض باشم. 

  • نورا
وقتی استرس دارم معده‌م با حالت تهوع و ازونطرف روده‌ها با کاهش جذب آب استرسمو به رخم می‌کشن. اوضاع خوبه، و در واقع هیجان دارم. منتهی احساس می‌کنم واکنش بدن به استرس و هیجان مشابهه. در واقع خودمم درست نمی‌تونم این دو تا حس رو تفکیک کنم. 

این ترم یه کلاس ورزشی برداشتم. که دو روز در هفته می‌رم و تازه داره بدنم بهش عادت می‌کنه. ازونطرف یه روز با بچه‌ها داشتیم حرف می‌زدیم‌، گفتن تیم والیبال دارن. گفتم منم می‌تونم بهتون اضافه شم؟ گفتن باید با کاپیتان صحبت کنی. خلاصه بهش پیام دادم و هفته‌ی پیش بهم گفت همه با اضافه شدنت موافقت کردن و اسممو ثبت کردن. ولی از قضا، روزای بازی دقیقاً میفته روزی که کلاس ورزش دارم. یعنی صبحش میرم ورزش غروبش باید برم والیبال. هفته‌ی پیش که انقدر بدنم کوفته و گرفته بود یه ساعت قبل بازی گفتم ببخشید ولی من خیلی هنوز بدنم از ورزش صبح گرفته‌ست و نمی‌تونم بیام. حالا از قضا، ده دقه بعدش بهمون پیام دادن که کلاً بازی کنسل شده به‌خاطر یه تداخل زمانی :))

حالا این هفته تو کلاس ورزش سعی کردم با سبک‌ترین وزنه‌ها برم و یکم انرژیمو نگهدارم برا والیبال. و امروز قراره برم اگه خدا بخواد. 

منتهی از اووون طرف، یه دوستی داشتم که با هم می‌رفتیم می‌دویدیم. منتهی سال گذشته هردومون اینترنشیپ بودیم و اینجا نبودیم. الان هردومون برگشته‌یم و دیروز بهم گفت می‌خوای دوباره دویدنمونو شروع کنیم؟ بهش گفتم من فلان روزا کلاً بدنم گرفته‌ست برا ورزش، ولی روزای دیگه می‌تونم. حالا قرار شده دوشنبه با هم بریم دویدن.

خلاصه یهویی کلی فعالیت فیزیکی وارد زندگیم شده. و یه ذره استرس‌زاست.

ازون طرف، اتفاقای دیگه هم هست. که خب خوب و بدشو خدا آگاهه. و منم یه هیجان توأم با استرس براش دارم. خلاصه که خود خدا دستمو بگیره.

حافظ یه جایی می‌گه از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان، باشد کزان میانه یکی کارگر شود... حالا منم این ترم از هر کرانه یه تیری رها کرده‌م :)) فقط مونده خود کلاس تیراندازی 😅😅😅 امیدوارم دستگاه گوارش عزیزم باهام همکاری کنه :) 
  • نورا
آخرین نظرات
  • ۱۳ آبان ۰۳، ۰۸:۱۸ - ma zed
    :))))
  • ۷ آبان ۰۳، ۲۳:۱۴ - میم مهاجر
    پزشکی
نویسندگان