نفهمی و کودکی و نویز و این حرفها
جمعه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۲، ۰۲:۳۹ ق.ظ
یه وقتایی هست که یه چیزی رو نمیفهمم ولی فکر میکنم میفهمم و اصرار هم دارم که میفهمم. بعد یه مدت زیادی میگذره، یه مدت واقعاً زیاد، و یه جایی خیلی اتفاقی میفهمم که کل اون مدتی که اصرار داشتم میفهمم در واقع نمیفهمیدهم. ولی یه جوریه که آدم تا نفهمه نمیفهمه که نمیفهمه. یه حس شرمندگی و خجالت داره برام. حالا نفهمیدن گناه کبیره نیست. ولی اون اصرار داشتنه دیگه چیه؟
----
یه جنگجو درونم بود که رخت بسته رفته. یعنی کاملاً هم نرفته، ولی حداقل داره وسایلشو کمکم جمع میکنه. یه جایی حس کردم انگار با همه چیز سر جنگ دارم. متوجه هم نیستم که این جنگجوییه، اسمشو میذارم تفکر نقادانه و این چرت و پرتا. حالا ولی به ابن نتیجه رسیدم خیلی جاها پذیرفتن هم خوبه. اصرار نداشتن برای تغییر همه چیز. انگار یه چیزایی از بچگی با آدم میمونه و اون اتفاقات بچگی تموم میشه ولی تو یادت میره شمشیر و سپرتو بندازی زمین.
----
یه تلنگر دیگه هم که همراستای مورد قبلیه همینه که فهمیدم معمولاً خودم از نگاه خودم هنوز کودکم. و ناخودآگاه این رو رفتارمم تاثیر میذاره. یه فامیلی داریم که از نظرم زن بالغ و فهمیدهایه. فکر میکنم بقیهی فامیل هم متفقالقول باشن در ابن زمینه. دیدین بعضیا میگن زن باید با سیاست باشه و منظورشون اینه باید بتونه شوهرشو گول بزنه طوری که شوهرش نفهمه گول خورده؟ این ولی یه زنیه که با درایته و با سیاست نیست. خلاصه تو ذهنم گاهی اونو میارم و میگم تو هم یه زنی، تو این موقعیت باید چه رفتاری کنی؟
و خب برای این هم باید از کودکی و گذشته جدا شد. اون آدم قابل اعتماد و بادرایت با دنیا سر جنگ نداره. لازم نیست همه چیزو بپذیره. ولی اصراری هم نداره همه چیزو تغییر بده.
-----
یه دختری هست که از همین رشد شخصیش و اینا مینویسه و هر دفعه میاد با به ذوقی و یه حالت داناییای میگه مثلاً با تراپیستش حرف زده یا طی فلان اتفاق بعد ار سالها یک کشف مهمی در مورد خودش کرده، من اینجوریم که زحمت کشیدی. اینو که هزار سال پیش باید می فهمیدی. خلاصه خیلی کودکه، خودشم متوجهه کودکه، ولی فکر نمیکنم متوجه باشه چه اندازه کودکه. (برید به خودتون شک کنید :دی )
منم خلاصه متوجهم از یه سری حقایق پرتم، ولی متوجه نیستم چه اندازه پرتم. بعد فکر میکنم آدم تا کی میخواد درگیر این باشه که آدم بشه؟
یه چیزی هم که فهمیدهم باعث میشه از آدم بودن (یا به قول روانشناسا بالغ بودن) دور باشم دلیل آوردنه. همون justification. ماها وقتی دلیل میاریم که یه مشاهده با قضاوت همخوانی نداره و لازمه دلیل بیاریم براش. خلاصه یه جایی برا خودم نوشته بودم که رشد فردی و این مزخرفات بی معنیه. یعنی شبیه این چیزایی که میگن نیست. بعد از کلی فسفر سوزوندن به ابن نتیجه رسیدم که رشد فقط نزدیک شدن به حقیقته. نه اینکه یه حقیقتی اون بیرون باشه که تو بهش نزدیک بشی. همینکه قضاوتها بتونن نتیجهی مستقیم مشاهدات باشن. اگه مغز یه شبکهی عصبی بزرگ باشه، رشد به نظرم فقط یعنی بهبود این شبکهی عصبی. به صفر نزدیک کردن خطا در قضاوت.
به هرحال اینکه بدونی چه اندازه پرتی خوبه. اینکه فقط بدونی پرتی اولشه.
----
چند باری گفتم این مزخرفات و جرت و پرتا. دو بار گفتم یعنی. آره تو یه حالتیام که همهی دنیا به نظرم یه هیاهوی بزرگ میاد. یه روز یه فضایی اومده بود زمین و میخواست به رادیوی فضایی گوش بده. هی این گیرنده رو میچرخوند تا یه جایی که رسید به یه پارازیت خیلی بلند نگهداشت. گفت آخیش! بالاخره پیداش کردم. چقدر شما رو زمین نویز دارین. منم به روی خودم نیاوردم که اونا همهش سیگنالای واقعی بوده و به نظر من این یکی نویزه. گفتم آره چون اشعههای خورشید از جو بازتاب داده میشن نویز زیادی ایجاد میشه. ولی از اون موقع فکر میکنم بیراه هم نمیگفت. همه چیز شبیه نویزه.
حالا به نظرم وانمود کردن و دلیل آوردنم هم اشتباه بود تو اون موقعیت. شبا همهش خواب اینو میبینم که رفته به دوستای فضاییش میگه یه بار رفتم زمین الکی با رادیو ور رفتم اخر زدم رو پارازیت گفتم کانال ما اینه. زمینیه هم دستپاچه شد گفت آره شما درست میگین. تا آخر هم گوش داد و سرشو تکون داد که یه چیزایی میفهمه. بعد همهشون میزنن زیر خنده.
ولی در هر صورت بیراه نمیگفت. همه چی شبیه نویزه.
- ۰۲/۰۵/۲۰
ماجرای فضاییه چقدر باحال بود.:))))
فک کنم همه این درگیریها و تناقضا رو با خودشون دارن ولی لزوما همه بهش فکر نمیکنن؛ رها میکنن بره. به نظرم قشنگ و مفیده که بهش فکر میکنی.