دوست داشتن در دو نگاه: نیاز و حضور
پنجشنبه, ۳۰ شهریور ۱۴۰۲، ۰۳:۴۳ ب.ظ
در راستای خودشناسی و خودکنکاشیهایم به یک کشف مهم رسیدم. کشف کردم که در ذهنم، «دوست داشتن یک نفر» مساوی قرار داده شده با «برآورده کردن تمام نیازهای آن فرد». و این دو نتیجه به همراه داشته برایم که در واقع سرمنشا تمام مشکلات من در زندگیام است. در این نمودار این مسئله را خلاصه کردهام:
میبینید که این ایدهی بنیادی در ذهن چه عواقبی که در پی ندارد! جدای از اینکه شما هرگز احساس دوست داشته شدن نمیکنید، چون چه کسی در دنیا میتواند تمام نیازهای شما را برآورده کند؟ هیچکس. دقیقاً هیچکس! ولی بعد این احساس درونیتان را به چیزهای دیگر نسبت میدهید. یا فکر میکنید شما ذاتاً عیب و ایرادی دارید که دسته مشکلات «عزت نفس پایین» را ایجاد میکند، یا فکر میکنید همه ایراد دارند که نمیتوانند شما را دوست داشته باشند و دوستداشتنی بودن شما را ببینند، که دسته مشکلات «نارسسیست بودن / ایگو» را ایجاد میکند. در حالی که اگر در ذهنتان این معادله برقرار نبود قادر میبودید ببینید که اتفاقاً آدمهای زیادی شما را دوست دارند. نه شما مشکلی دارید و نه چشمهای دیگران.
حالا برای حل کردن این طیف از مسائل، روانشناسان راهحلهای گوناگونی پیشنهاد دادهاند. که بیشترشان به شاخهها میپردازد و نه به مسئلهی بنیادی. مثلاً در «زبان عشق» که میگوید هر کسی یک زبانی برای «ابراز دوست داشتن» و «احساس دوست داشته شدن» دارد و باید اینها را بشناسیم. در واقع میگوید بله این درست است که «دوست داشتن» = «براورده کردن نیاز» است. حالا فقط بیایید در مورد این نیازها صحبت کنیم و نیازهای همدیگر را بشناسیم. یک ید طولای دیگری از تمام روشهای زوج درمانی بر همین اساس «شناخت نیاز و سپس رفع نیاز» است. که از نظر من این زوجها را در یک حلقهی بیانتها وارد میکند. اولاً نیازها در طی زمان تغییر میکنند،و ثانیاً بعضی نیازها وجود دارد که خود فرد هم از آنها بیاطلاع است و شناخت نیازها لازمهاش خودشناسی بالا است که کمتر کسی از ان بهرهمند است. اصولاً اگر خودشناسی وجود داشت که افراد وارد این چرخه نمیشدند.
اما اگر این مساوی در ذهن به یک نامساوی بدل شود، به یکباره بسیاری از مشکلات حل میشود. به این نمودار دوم نگاه کنید:
میبینید در این نمودار مسئلهی انتظارات به طور کامل نابود شده. اگر کسی نیازی از شما را رفع کرد قدردان او هستید، ولی اگر رفع نکرد احساس دوست نداشته شدن نمیکنید. اصولاً در این نامساوی هیچ احساسی به نام «دوست نداشته شدن» وجود ندارد. و این آن احساس درماندگی و خود-تردیدی که در روابط ممکن است وجود داشته باشد را از بین میبرد. همچنین شما قادرید هم خودتان و هم دیگران را با علم بر بخشهای تیرهی وجودشان دوست داشته باشید و بپذیرید. که این اولین قدم برای رشد است. چون تا وقتی نپذیریم یک اشتباهاتی در رفتارهایمان وجود دارد هرگز قادر به رشد هم نیستیم.
اما اگر دوست داشتن مساوی براوردن تمام نیازها نیست، پس دوست داشتن چیست؟ اگر نخواهیم با رفع نیازهایمان احساس دوست داشته شدن کنیم، چه زمانی باید این احساس را داشته باشیم؟ در پرانتز میخواهم اضافه کنم که در این متن دوست داشتن و اهمیت دادن هر دو یک معنی دارند.
خب نظریهی جایگزین من این است که دوست داشتن را میتوان مساوی همراهی قرار داد. وقتی کسی برای شما واقعا اهمیت دارد، بدون اینکه بخواهید او را تحت تاثیر قرار بدهید یا بخواهید او هم شما رو دوست داشته باشد، چه رفتاری دارید؟ رفتارتان این است که به او کمک میکنید اگر مشکلی داشته باشد، جویای احوالش هستید، آن احساس که «تو تنها نیستی» و «من همیشه اینجا هستم» را به او میدهید. من همیشه اینجا هستم به این معنی نیست که من همیشه قادرم مشکلت را حل کنم. به این معنی نیست که من همیشه با تو موافقم. فقط بودن و همراهی به معنای خالص کلمه. و در لحظاتی که شما احساس میکنید «من تنها نیستم» احساس دوست داشته شدن و احساس اهمیت داده شدن میکنید. ولی در لحظاتی که تنها هستید هم احساس دوست نداشته شدن نمیکنید، چون تنها نبودن دیگر برایتان «نیاز» نیست. ضمن اینکه شما را وارد چرخهای میکند که هرگز هم تنها نخواهید ماند. چون دیگر دوست داشتن آن احساس درماندگی و ترس از ناامنیها را ندارد. شما خودتان را بیشتر در معرض تنها نبودن قرار خواهید داد. بدون ترس از کم بودن و کامل نبودن در کنار دیگران حضور پیدا خواهید کرد. بله میتوان گفت دوست داشتن همان حضور است.
اما باز اینجا ممکن است افراد دو مسئله را با هم مخلوط کنند که باز به یکدیگر بیارتباط است. و آن اینکه فکر کنیم باید با کسی زندگی کنیم/ازدواج کنیم که دوستش داریم/دوستمان دارد. همراهی و حضور قطعاً لازمهی رابطه است. شاید حتی تمام تعهد ازدواج تعهد به همین همراهی است. اینکه من با تو عهد میبندم این پیوند/همراهی تا پایان عمرم برقرار باشد و حضورم/دوستداشتنم همیشگی باشد. شاید حتی تفاوت روابط در تفاوت در مقدار همین حضور است. برای همین هم من مخالف بسیار جدی این موج جدید پلی-آموریسم و اینجور مزخرفات هستم، بگویید چندهمسری ولی عشق را با لغت «چند» نمیتوان یکجا آورد. چون کمال حضور در یک رابطه میتواند به انجام برسد. میتوانم از قرآن هم یاد کنم که میگوید هر انسان تنها یک قلب دارد. که یعنی یک نفر نمیتواند در دو جا باشد، و اگر باشد انوقت دیگر حضورش به کمال نرسیده، آن وقت دیگر نمیتواند ادعای عشق کند. و عشق همان کمال حضور است.
خب داشتم میگفتم که ازدواج را نباید با دوستداشتن ارتباط دارد. دوست داشتن لازمه است ولی همه چیز نیست. که قطعاً این جمله را هزاران بار شنیدهاید. حالا شد هزار و یک بار :)) ولی نمیخواهم مسئله را پیچیده کنم و هزار تا شرط برای ازدواج بگذارم و نصیحتتان کنم. در فلسفهی من ازدواج کردن تنها یک تفاوت و تنها یک لازمه بیشتر دارد. و آن این است که برای ازدواج/همراهی دائمی باید علاوه بر «حضور»، «نزدیک» هم بود. نزدیک البته به معنای نزدیکی فیزیکی نیست و در جنبههای زیادی خودش را نشان میدهد. منتهی نهایت همهشان همین لغت «نزدیک» است.
ولی خلاصه برویم فکر کنیم که کجا در رابطههایمان دوست داشتن/اهمیت دادن را مساوی برآورده کردن نیاز قراردادهایم، و برویم و اینبار از دید حضور به انها نگاه کنیم.
تا تئوری بعدی خدانگهدار.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته :)
- ۰۲/۰۶/۳۰
عاشق خودت و تئوری هات هستم عزیزم🥰