کتاب : کافکا در کرانه
من ترجمه مهدی غبرایی رو خوندم. ترجمه سطحش متوسطه و احتمالا ترجمه بهتری ازش نیست. ولی اونچیزی که منو تازگیا وحشتناک عصبی میکنه ویرایش کتابهاست. وای خدا اینهمه غلط املایی تو کتاب فاجعه ست! قدیما میگفتن مثلا اونایی کتاب زیاد میخونن املاشون بهتره، چون با شکل صحیح کلمات بیشتر آشنان. ولی الان کتابها هم فاجعه شدهن.
قسمتایی که توصیفات جنسی داشته فقط سانسور شده. خیلی صدمهای به متن نمیزنه، ولی تو فیدیبو اگه به اینترنت متصل باشید نظرات براتون میاد و دوستان زحمت کشیدن تو اون بخش قسمت های سانسور شده رو هم نوشتهن ( به همون انگلیسی)
به نظر من موراکامی با این کتاب، سعی کرده به سوالاتی در مورد زندگی پاسخ بده، و یا حداقل، یک سری سوالات بنیادی رو مطرح کنه. فارغ از اینکه شخصیتها برای اون پاسخی دارند یا نه، خواننده در تمام طول داستان با سوالاتی مواجهه که باعث تاملی دوباره در بنیانهای فکری انسان میشه.
او برای نائل شدن به هدفش دو شخصیت داره که مدام سوال میپرسند. کافکا و ناکاتا.
کافکا پسری ۱۵ ساله است که از خانه فرار کرده و خیلی بیشتر از سنش دریافت دارد. او کسی نیست که به پاسخهای کلیشهای قانع شود. و در نگاه من او نمادی تمام معنا از "پذیرش و روبرو شدن با واقعیت" است. کافکا از خانه فرار میکند، تا با واقعیت مواجه شود. هر چند شاید هم بتوان گفت آمادگی او برای دیدن واقعیت، او را از خانه بیرون رانده. سفر کافکا البته بیشتر شبیه سفری در درون است.
و ناکاتا، پیرمردی سادهدل است که توانایی خواندن ندارد. پیرمردی بدون ذکاوت که تنها با احساسات قلبی خود، که انگار به او الهام میشوند، تصمیم میگیرد. او معنی بسیاری از کلمات را نمیداند. مدام از کلمات میپرسد. و نویسنده در این قالب جوابهای جالبی میدهد.در جایی ناکاتا میپرسد: خاطره چیست؟ و خانم سائهکی پاسخ میدهد: خاطرات تو را از درون گرم میکنند، اما در عین حال دوپارهات میکنند.
به نظر میرسد موراکامی به عمد تلاش کرده یکسری شخصیت هنجارشکن را نیز وارد داستان کند. مثلاً یکی از شخصیتها زنی است که ظاهری مردانه دارد (البته برعکسش هم صدق میکند). این موضوع به خودی خود در کتاب جایگاهی ندارد. یعنی در روند داستان هیچ اهمیتی ندارد که این فرد زن است یا مرد یا بدون جنسیت مشخص؛ اما موراکامی میخواهد عمداً چنین شخصیتی را داشته باشد. انگار که بخواهد بگوید وجودشان را به رسمیت میشناسد و برای شناساندشان نیز تلاش میکند.
یا مثلاً بخشی از نفرین کتاب این است که دو شخصیت با فاصله سنی خیلی زیاد با هم رابطه برقرار میکنند. البته نمیتوان گفت موراکامی در دفاع از این اتفاق برخاسته، چون این یکجور نفرین است. اما با اینحال این اتفاق کمی هم قبحزدایی در بر دارد. ( احتمالاً در این مورد اختلاف باشد البته، و اینکه این مورد به داستان مرتبط است. چون ما با مفهوم زمان دست و پنجه نرم میکنیم)
سبک کتاب رئالیسم جادویی است. عنصری جادویی در دنیای مدرن در جریان است. و البته در آخر کتاب که این عنصر به اوج نمایش خودش میرسد، موراکامی دنیای بسیار خیره کننده و تامل برانگیزی را تصویر میکند. عنصری شبیه سفر در زمان، اما نه دقیقاً آن.
موراکامی زبان طنز دلپسندی نیز دارد. اگر بخواهم اسمی برای سبک خاص طنز این کتاب بگذارم، به نظرم اکثر موقعیتهای طنز "بازگویی بدیهیات" است، بیشتر هم در قالب جانبخشی منفی. در آرایهی جانبخشی؛ شما مثلاً میگویید سنگ گفت. در جان بخشی منفی میگویید سنگ نگفت. و "بازگویی بدیهیات در قالب جانبخشی منفی" آنجاست که موراکامی می گوید : سنگ پرحرفی نیست. و مثالهای ازین دست در کتاب فراوانند.
کتاب نسبتا طولانی بود اما دوست داشتم فرصتی باشه که دوباره هم بخونمش. شاید چند سال بعد.
قسمتهایی از کتاب :
گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت میدهد. تو سمت را تغییر میدهی، اما طوفان دنبالت میکند. تو باز برمیگردی، اما طوفان با تو میزان میشود. این بازی مدام تکرار میشود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیدهدم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو. بنابراین تنها کارب که میتوانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن.
دنیا فضای عظیمی است، اما فضایی که در برت گیرد جایی پیدا نمیشود.
برخی چیزها هست که هرگز به باد نسیان نمیرود، خاطراتی که هرگز نمیتوان از آنها گریخت. اینها مثل محک زندگی تا ابد با ما میمانند.
به قول گوته هرچیز استعاره است.
دوست دارم موقع رانندگی شوبرت گوش کنم. همانطور که گفتم علتش ناقص بودن همه اجراهاست. یک نقص هنری آگاهیات را برمیانگیزد و هوشیار نگاهت میدارد. اگر هنگام رانندگی به یک اجرای تمام و کمال از یک اثر بسیار کامل گوش بدهم، ممکن است دلم بخواهد چشمانم را ببندم و درجا بمیرم. اما با گوش دادن به د ماژور، به محدودههای توان انسان پی میبرم و درمییابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مییابد.
همهاش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع میشود. درست همانطور است که ییتس میگوید: مسئولیت از رؤیا آغاز میشود. این موضوع را وارونه کنید، در اینصورت میشود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد مسیولیتی در بین نیست.
جنگ که دربگیرد، خیلیها مجبورند سرباز بشوند. سلاح به دست میگیرند و میروند جبهه و ناچار میشوند سربازهای طرف دیگر را بکشند. هرچه بیشتر بتوانند. هیچکس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه. کاری است که ناچاری بکنی. وگرنه خودت کشته میشوی.
واقعیت فقط عبارت است از انباشت پیشگوییهای شوم که در زندگی رخ میدهد. کافی است در هرروز دلبخواهی روزنامهای را باز کنی و خبرهای خوب را با خبرهای بد بسنجی، آن وقت میبینی منظورم چیست.
ادامه داره این جملات اما الان فرصت نوشتنشو ندارم. بعد از امتحانات انشالله پست رو بهروز میکنم. اگه شما هم این کتاب رو خوندهید خوشحال میشم نظرتون رو بشنوم.
- ۹۹/۱۱/۰۶
به نظرم این همه ایراد، برمیگرده به از رمق افتادگی صنعت نشر در ایران، خصوصا در دهه اخیر. ناشر باید دخل و خرجش رو میزون کنه، از پول ویراستار و مترجم خوب میزنه که گرونی کاغذ، از رقابت حذفش نکنه. و البته مخاطبش هم میشناسه، کسی که داره یه کالای لاکچری میخره، خوشنقش بودن کتاب براش مهمتره تا ویرایش.
باز هم به نظر من، ادبیات مدرن خالیه، مثل اندیشه مدرن.