فوق ماراتن

بهترین کتاب کودکی شما چه بوده؟

سه شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۹:۴۰ ق.ظ

طاقچه در اینستاگرام یک فیلتر ساخته که روی کله‌ات می‌گذاری و به تصادف یک سوال کتاب‌طور می‌پرسد. یکی از سوال‌ها این بود که "بهترین کتاب کودکی‌ات چه بوده؟"


من هرچه فکر کردم اسم کتاب یادم نیامد. چون آن کتابی که من می‌خواندم در واقع مال دایی‌ام بود و بعدها به مامان رسیده بود و بعد به من. جلدش جدا شده بود و منکه حوصله نداشتم هی جلد را نگهدارم کلاً جلد را کنار گذاشته بودم. فقط یادم بود نارنجی است. و البته حدس می‌زدم نویسنده‌اش آذریزدی باشد. چون تقریباً همه‌ی کتابهای دلخواه من از آذریزدی بودند و عاشق بیان روان داستانهایش بودم. نه آن کودکانه‌ی لوس بود، نه آن بزرگانه‌ای که نفهمی چه می‌گوید.


بعد سرچ کردم و دیدم بله. اسم کتاب "قصه‌های تازه از کتابهای کهن" بوده و از آذریزدی. این کتاب با‌ اختلاف زیاد بهترین کتاب کودکی من بود. فکر کنم بیشتر از پنج شش بار خوانده بودمش(شاید هم بیشتر.) یک سری شعر مناظره داشت. مثلاً بین قوری و سماور. مداد و خودنویس. بعضی وقت‌ها سعی می‌کردم این مناظره‌ها را از بر کنم. یک بیتش آنقدر در آن دنیای کودکی به دلم نشسته بود که سعی کرده بودم با خط خوش روی صفحه‌ی اول کتاب بنویسمش. "یک مداد مشکی خوب نفیس، بهتر از صد خودنویس بدنویس." 


داستان موش و گربه‌ی عبیدزاکانی را هم یادم است. هرچند آن موقع اصلاً از محتوای سیاسی‌اش خبر نداشتم.

 

داستان خیر و شر داستان مورد علاقه‌ام بود. اول داستان که خیر می‌خواهد راهی سفر شود، مادرش یک سیب به او می‌دهد. می گوید با هرکه خواستی دوست شوی قبلش این سیب را به او بده. اگر دو نیم کرد و نیمه بزرگتر را به تو داد ریاکار است، اگر نیمه کوچکتر را به تو داد طماع است و اگر به دو نیم مساوی کرد آن فرد دوست توست. این روش دوست‌یابی هنوز هم یکی از ملاک‌های من برای دوستی است. البته نه اینکه واقعاً به کسی سیب بدهم. اما آدم‌های روراست را دوست دارم. آن‌ها که نه از خودشان می‌زنند و نه از تو چیزی می‌چاپند. 


بعد از آن داستان "اصل موضوع" بود. این داستان شاید تا حدی شخصیت من را ساخته است. یادم نیست جریان چه بود. فکر کنم پادشاه قصد داشت یک قاصد استخدام کند که خبرها را کم و زیاد نکند. برای این منظور خودش با داوطلبان مصاحبه می‌کرد. به یکی می‌گفت اسمت چیست؟ می‌گفت اسمم فلان اسم و پدرم فلانی است و در فلان آبادی زندگی می‌کنیم و ... . رد می‌کرد. همه یا زیاده‌گو بودند یا کم‌گو یا دروغگو. ولی یک نفر آمد که هرچه پرسید همان را جواب داد. گفت اسمت چیست؟ گفت فلان. پدرت کیست؟ فلانی. زن و فرزند داری؟ بله. خلاصه من هم از این شخصیت خیلی خوشم آمد و همیشه تصمیم گرفتم هرچه بپرسند همان را جواب بدهم. نه کم نه زیاد.


 این موضوع کنار آن شعرهای "کم گوی و گزیده گوی چون دُر" باعث شد آدم خیلی کم‌حرفی در دنیای روزمره باشم. قبل از عید یک دورهمی مجازی کوچک با چندتا از بچه‌ها و یکی از استادهای محبوبمان داشتیم، و من واقعاً در اینجور جمع‌ها کم‌حرف نیستم. فقط شروع کننده هم نیستم هیچ‌وقت. بعد استادمان رو به من می‌گوید فلانی حرف نمی‌زند ولی وقتی حرف می‌زند واقعاً حرفی برای گفتن دارد. بقیه زدند زیر خنده که دست شما درد نکند، یعنی ما چرت و پرت می‌گوییم؟ من هم گفتم استاد اگر قبلاً کم حرف میزدم دیگر این حرفتان باعث شد اصلا جرات نکنم حرف بزنم :)))) چون واقعیتش این است که اینطور هم نیستم. همین وبلاگ خودش شاهد کافی بر زیاده‌گو بودنم است. و البته خداراشکر کسی شب‌های خوابگاه بعد از ۱۲ شب ما را ندیده :))) ( هرچند فکر کنم همه تجربه‌اش را دارند) با اینحال ته دلم اینکه او هم مرا اینطور دیده بود برایم خوشحال کننده بود و اینجور مواقع من فقط یاد همین داستان می‌افتم.


البته که همین داستان بارها باعث شده در امتحان نمره‌ام کم شود :))) چون اساتید گرامی توقع زیاده‌گویی دارند. فقط یک بار به نفعم شد. سال آخر دبیرستان بودیم، امتحان زیست داشتیم و دبیرمان تمام سوال‌ها را تستی یا کوتاه‌پاسخ داده بود. قبل از امتحان هم تاکید کرده بود فقط چیزی که می‌خواهم را بنویسید. آن امتحان دلخواه زندگی‌ام بود. نه تنها نمره‌ی خوبی گرفتم بلکه بعد از تصحیح دبیرمان عصبانی سرکلاس آمد و گفت من گفتم کوتاه بنویسید، این چه برگه هایی است تحویلم داده اید. برداشته‌اید دوصفحه سه صفحه نوشته‌اید. این برگه‌ی فلانی است ببینید، فقط یک روی آ۴ شده. برگه‌ی من بود. من هم در دلم خندیدم و فکر کردم آخر آن‌ها که "اصل موضوع" را نمی‌دانند :)))) 


باقی کتاب را به خوبی یادم نیست. یک قسمتی از داستان اگر اشتباه نکنم "حق و ناحق" هم یادم مانده. که می‌خواهند ببیند فرد مرده است یا زنده. آینه جلوی دهانش می‌گیرند. این را هم حفظ کرده بودم که اگر یک جایی یک نفر مرد و من تنها بودم با یک آینه بفهمم مرده است یا نفس می‌کشد :)))) بگذریم که من چرا باید با یک آدم مرده تنها باشم یا چرا باید در آن لحظه بخواهم بدانم مرده است یا زنده (چون در هر صورت کاری از دستم برنمی‌آید) و اصلاً در آن موقعیت آینه از کدام گوری بیاورم D: آنموقع وظیفه خود می‌دانستم که به عنوان یک شهروند ۷ ساله هرچه در توان دارم در راستای خدمت به همنوع دریغ نکنم. می‌ترسیدم پس‌فردا در صحرای محشر بپرسند تو که داستان حق و ناحق را خوانده بودی، چطور یادت رفت که می‌توانی با یک آینه بفهمی این آدم مرده است یا زنده؟ حالا خون او بر گردن تو است. بله بهرحال حرف جان یک انسان در میان بود! نمیشد که به سادگی عبور کنم!  

---



تازگیها خاطرات را شبیه آدم‌های هفتاد ساله تعریف میکنم. قهرمان تمام خاطراتم هستم. همه چیز در گذشته شیرین است. اگر هم سختی‌ای بوده از یک قهرمان چه انتظاری کمتر از غلبه بر تمام سختی‌ها ساخته است؟ 


ولی حس می‌کنم شاید به آدم‌های هفتاد ساله هم نباید خرده گرفت. شاید فقط نیازمند تضادی هستیم که دنیای ناموزونمان را موزون کند. یک طعم‌ توت‌فرنگی در شربت تلخ روزگار بریزد. استخوان‌های شکسته‌ی‌مان را آتل ببندد. نمی‌دانم. ولی از اینکه گذشته را اینطور به خاطر بیاورم ناراحت نیستم. فقط دارم به شما که خواننده هستید می‌گویم که بدانید "آنطورها هم می‌گویند نبوده." 

  • نورا

نظرات  (۶)

من هیچ وقت نتونستم به این سؤال بهترین کتاب درست پاسخ بدم

خیلی گنگه برام

مگر اینکه یکی خیلی ریز و جزئی موضوع مشخص کنه

در کل بهترین کتاب های کودکیم مجموعه قصه ها بودن، مثلا قصه های شب یا داستان راستان و... 

 

شاگرد تاپ مدرسه مون اینجوری نمره می گرفت که انقدر می نوشت تا دبیر گیج بشه یا دلش بسوزه از بین اون همه نوشته یه نمره ای بهش بده، این توضیح خودش بود در مورد این کارش! 

واقعا درسش خوب بود ولی نمی دونم چرا همچین ترفندهایی میزد! 

 

فکر می کنم اغلب آدم ها در نقل کردن یا حتی به یاد آوردن خاطرات یه گزینشِ بعضا تاخوداگاه دارن و قسمت های تلخ و سختش رو حتی اگر به یاد بیارن به راحتی بیان نمی کنن

پاسخ:
چه جالب. البته من از بقیه هم شنیدم که بگن یه سبک مثلاً از کتابا رو دوست داشتن نه یه کتاب خاص. 
داستان راستانو من هیچ وقت نتونستم تموم کنم :))) حالا که بزرگ شدم مگر بخونمش باز. 

به نظر من این شیوه‌ی درسته اصلاً :))) باز مدرسه کمتر اینجوری بود. ولی دانشگاه گاهی اینجوریه که استاد برگه‌ها رو میذاره کنار هم به هرکی بیشتر نوشته کامل میده و بقیه رو نسبت به اون نمره میده. بعد بهش میگی استاد اینو که اصلا تو سوال نخواسته بودی، میگه نه ببین فلانیا نوشته‌ن. تو هم باید مینوشتی :)))) حالا منم کم‌کم البته دارم یاد می‌گیرم که نخواسته‌ها رو هم بنویسم.

آره دقیقاً همینطوره. یه سری خاطرات تلخو انگار ذهن پس‌میزنه. البته که خدا خیرش بده. اگه قرار بود با اونهمه خاطره زندگی کنیم خیلی عذاب آور بود. اصلاً یه دلیلی من از مردن میترسم همینه که میگن آدم همه چیز یادش میاد :))) 

الهی این استاد ها رو نگه دار

بابت نعمت هایی که بهشون ندادی ازشون حساب بکش :‌‌|

پاسخ:
:)))))

جالبه

پاسخ:
البته

علوم ترسناک.

پاسخ:
منم یه جلدشو داشتم. بامزه بودن D: 

یه کتابی بود، افسانه های جهان یا چنین چیزی، که یه داستانی درباره سه تا مجسمه داشت که پادشاه ایران این سه مجسمه رو میفرسته برای پادشاه هند اگه درست یادم باشه، و میخواد هوش وزیر دربار هند رو بسنجه، که وزیره کلی فکر و تلاش میکنه آخرش متوجه میشه اگه یه سیم نازک از گوش هر کدوم از مجسمه ها وارد کنه سه تا اتفاق متفاوت میفته. مجسمه اولی سیم از گوش دیگه‌ش میاد بیرون، مجسمه دومی از دهانش، ولی مجسمه سوم سیم رو نگه میداره و اینها نماد سه تیپ از آدمها بودن. ببخش توی کامنت شروع کردم به تعریف کردنش، من بچگیم داستان راه و بیراه رو توی همین کتابی خونده بودم که این داستان توش بود، خیلی دوست داشتنی بود یادش افتادن برام. :)

قلمت سبز و ماندگار. پست هات خیلی زیباست:) ♥︎

پاسخ:
چه داستان جالبی. من فک کنم مجسمه سوم باشم :))) ولی خوشبحال اولی ها...
لطف خودته :) 

من عاشق قلم شیوای تو هستم🥰

طنز که می نویسی حالم خوبتر میشه🙂😘

پاسخ:
🙈🙊 
یه چند تا پست گریه‌دار تو راه داشتم کامنتتو خوندم اونا رو به تعویق انداختم فعلاً 😁 
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
نویسندگان