قلبم مال خودم تنهاست.
پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۵ ق.ظ
خوش داشتم جهان شعری باشد و من رقصی موزون. نبود. نتوانستم باشم. گاه که میاندیشم تمام این غلیان احساسات شاید از نقصی در مغز من سرچشمه گرفته است، به کلی سرخورده میشوم. آیا اگر نسلی از من ادامه یابد، این به آن معنیست که سرنوشت من نیز تکرار خواهد شد؟
حتماً پی بردهاید که دارم رنجهای ورتر جوان را میخوانم. یعنی، خواندم و تمام شد. ورتر، ورتر عزیزم، میخواهم بگویم کاش کمی عاقلتر بودی، ولی به یاد میآورم هنگامی را که در مورد شاهزادهی جوان گفته بودی "برای عقل و استعداد من ارزش بیشتری از قلبم قائل است، قلبی که تنها مایهی غرور من، و یگانه سرچشمهی همه چیز است: سرچشمهی نیرو، شادابی، نیز همهی شوربختیها هم. آخ، هر آن دانشی که من دارم، برای هرکس دیگر هم اموختنی است. ولی قلبم مال خودم تنهاست."
این جملات مرا به گریه میآورد. هر بار به خودم یادآوری میکنم عاقل باش، هر بار کسی دانش و تلاش و موفقیت مرا تمجید میکند، میخواهم غمزده شیون کنم. ورتر عزیزم، راستش را بخواهی اینکه گوته تا ۸۲ سالگی عمر کرده است مرا غمگین میکند. آیا او نباید خودش را میکشت؟ آیا این تب نباید او را از پا در میآورد؟
از همه چیز خستهام. از اینکه باید قبل از سخن گفتن فکر کنم خستهام. بودن رنجآور است. اینگونه بودن رنجی افزون.
- ۰۰/۰۴/۰۳
بودن رنجآور است. اینگونه بودن رنجی افزون.... دقیقا دقیقا آدم گاهی از این همه فکر کردن خودش هم خسته میشه.