قسمت یکم
می خواستم کتابی که در حال نوشتنش بودم رو اول توی ورد بنویسم و جایی هم آنلاین نذارم. ولی یکم خسته ام. یعنی خسته لغت درستی نیست. ولی نتیجۀ وضعیتی که دارم اینه که می خوام همینجا بذارمش. تیکه تیکه میذارم و سعی میکنم هر هفته بنویسم. یعنی باید هر هفته بنویسم. فیدبکتون هم قطعاً خوشحالم میکنه :) همین دیگه!
وقتی زیاد مینویسم یعنی خوب نیستم. بله معنیش همینه. ولی فقط نوشتن منو از خودم دور میکنه. خلاصه یه چند روزی شاید ستاره رو روشن نگهدارم. پیشاپیش معذرت میخوام.
----
میخواست فرار کند، اما جایی برای فرار نداشت. نه اینکه مکانی در دنیا نباشد که بتواند به آن بگریزد، مشکل در این بود که هر کجای این دنیا میرفت، مجبور بود خودش را هم ببرد. فکرهای هزارپارهاش را، دغدغههای تمام نشدنی، گذشتهی مخروبه، اخلاقهای بیخودش را که هنوز پدر و مادرش به این نتیجه نرسیده بودند از چه کسی به ارث برده است، احساسات جریحهدارش را، و چیزهای دیگر. مغزش کلان شهری زنده در شبها بود و قلبش فانوسی کمفروغ در دریایی بیکران. قضیه این نبود که خودش را نمیخواست، فقط نمیتوانست تمام خودش را بخواهد. اگر شاخهای از پزشکی بود که به جراحی خود میپرداخت، حاضر بود مفاد عمل را نخوانده امضا کند و فرار کند. میخواست از بخشهای دوستنداشتنی خودش فرار کند.
این تابستان آخرین تابستانی بود که فرصت داشت به این چیزها فکر کند. باید با شروع پاییز برای آزمونهای استخدامی آماده میشد و رسماً وارد دنیای بزرگسالها میشد. حالا امتحانات را پشت سر گذاشته بود و همین برایش کافی بود. همین که دیگر لازم نبود به آنها فکر کند، فارغ از اینکه چه نتیجهای ممکن بود نصیبش شده باشد. یک کتاب تصادفی از قفسهی کتابفروشی برداشت. یک کتاب جمع و جور که اسم نویسندهاش هیچ آشنا نمیآمد. جایی خوانده بود که کتاب خواندن، نوعی سفر است. و او دوست داشت به مکانهای ناشناخته سفر کند،کتابهای ناشناخته را ورق بزند، و لحظاتی از خودش – شاید – غافل شود.
روی صندلیای که نزدیک پنجره گذاشته شده بود نشست. کتابفروش پرسیده بود آیا نیاز به راهنمایی دارد؟ تشکر کرده بود و گفته بود نیازی به راهنمایی ندارد. راهنمایی کتابفروشهای آنجا بیشتر شبیه بستن چشم انسان برای انداختنش در چاه بود. همیشه چند کتاب پرفروش دم دست داشتند و چند ناشر با تخفیفهای فوقالعاده. راهنماییات میکردند که زردترین کتابها را بخری. درستتر آن بود که بپرسند آیا نیاز دارید شما را گمراه کنم؟ و خب پاسخ واضح بود. در واقع پاسخ اغلب اوقات واضح است، به شرط آنکه سوال صادقانه و با خلوص نیت پرسیده شود.
کتاب را باز کرد و ورق زد. هر صفحه تصویر پنجرهای بود از مکانهای مختلف. پشت بعضی پنجرهها کسی نشسته بود. بعضی پنجرهها پرده داشتند. یک گلدان لب چند پنجره گذاشته شده بود. و بعضی پنجرهها حسابی خاک گرفته بودند. به نظرش رسید عکاس این کتاب آدمی ماجراجو بوده. شاید تنها هم. بعد از اینکه تمام عکسها را مرور کرد، به اول برگشت تا عکسها را با دقت و جزئینگری بیشتری تماشا کند. متوجه شد از مقدمهی کتاب نخوانده عبور کرده است:
«نمیدانم چه چیزی شما را به این کتاب آورده است. امیدوارم از عکسها چیزی بیشتر از نوازش رنگها نصیبتان شود. من عکاس نیستم. اما تنها کاری که این روزها از دستم میآید تماشا کردن است. سی سال پیش در سانحهای آسیب دیدم و بعد از آن نتوانستم روی پاهای خودم سفر کنم. راستش را بخواهید، قبل از آن هم روی پاهای خودم سفر نمیکردم. نه اینکه نتوانم، در جوانی میگفتم فرصت نمیکنم، بعدتر گفتم نمیخواهم، بعدتر گفتم اهلش نیستم، و حالا میگویم غفلت کرده بودم. نمیدانم در آینده چه فعلی را به کار خواهم برد. مهم این بود که سفر نکرده بودم. صبحها که همسرم از خانه خارج میشد، از او خواهش میکردم مرا روبروی پنجره بنشاند تا بتوانم منظرهی بیرون را تماشا کنم. تا بتوانم با تماشای حرکتها، گذر زمان را تسهیل کنم. این عکسها مجموعهای از منظرههاییست که من در این سالها تماشا کردهام. پنجرههای همسایههای روبروییای است که ساعتها هر روز به آنها زل زدهام و تلاش کردهام تصور کنم چه چیزی پشت این پنجره در جریان است. راستش هرگز جسارت این را نداشتم که از نزدیک با آنها آشنا شوم. شاید به برخی از آنها در خیابان هنگام بیرون آمدن از خانه سلام کرده باشم، شاید هم نه. این کتاب دفترچه خاطرات مصور من است. شاید بخواهید آن را به قفسه برگردانید، شاید هم بخواهید آن را به خانه ببرید. امیدوارم یک روز روبروی پنجرهی شما بنشینم. قول میدهید آن وقت به من سلام کنید؟ خب حداقل دست تکان بدهید. این هم خوب است.
با احترام
نویسنده»
کتاب را بست و از تصور اینکه روزی برای نویسنده دست تکان بدهد لبخندی بر لبانش نشست. کتاب را برداشت و به سمت پیشخان پرداخت راه افتاد. در مسیر برگشت به خانه غرق در فکر بود و کتاب را به سینهاش چسبانده بود. درست نمیدانست چه میخواهد کند. آدمها دوست دارند یک نشانه در زندگی پیدا کنند و به آن بچسبند و بگویند زندگیام از این لحظه دگرگون شد. او هم دوست داشت این کتاب یک نشانه باشد، ولی درست نمیدانست نشانهی چه چیزی. فقط در وجودش خواهان یک دگرگونی بود.
به خانه رسید و مستقیم وارد اتاقش شد. پرده را کنار زد و به پنجرهی روبرویی نگاه کرد. انگار انتظار داشت معجزه ای رخ دهد و در آن لحظه کسی را روی ویلچر ببیند که به او زل زده و منتظر است برایش دست تکان بدهد. از این انتظار احمقانه خنده اش گرفت و ریز ریز خندید. با اینحال تصمیم گرفت برای مدتی هرروز پرده را کنار بزند و به پنجرههای روبرویی بیشتر توجه کند. میخواست حس عکاس آن عکسها را درک کند. آن حس عبور آهسته. به نظرش دلچسب می آمد. ... (ادامه دارد)
- ۰۰/۰۶/۰۵
دیگه باید گفت از هر انگشتت یه هنر میباره :))