فوق ماراتن

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

من معمولاً دنیا برام می‌چرخید همیشه و کارام در نهایت جفت و جور می‌شد. حالا یه مدته می‌خوام خونه رو عوض کنم و دنیا برام نچرخیده و توی این ساختمونای دانشگاه خونه پیدا نکردم. این یه تلنگری شد و باعث شد یه نگاهی که به گذشته بندازم بفهمم من بیشتر وقتا چیزها رو جدی نمی‌گرفته‌م و با "خدا بزرگه" و "ازین ستون تا اون ستون فرجه" سر می‌کردم. حالا اینکه خدا بزرگه یه چیزه، ولی اینکه دوراندیشیت این باشه یه چیز دیگه‌ست. مثلاً یه بار پاسپورتم پیدا نمی‌شد و همون شبش قرار بود پاسپورتمو بفرستم برا پیکاپ ویزا و کلی بقیه حرص خوردن و منم اومدم غر زدم که چرا منو درک نمی‌کنن و این چه رفتاریه. اگه دوست خوابگاهیم بود در این موقعیت می‌گفت "ناز بشی" :))) که یعنی بقیه رو حرص می‌دی دو قورت و نیمتم باقیه؟ 

خوشم نمیاد اینجوری باشم. نمی‌خوام بچه‌هام و اطرافیانم نگرانیا رو به دوش بکشن و من خیلی هم به خودم افتخار کنم که ریلکسم و بقیه رو سرزنش هم کنم که چرا نگرانین و تو حباب خودم زندگی کنم. 

حالا یکم خلاصه دارم بدون واگذار کردن نگرانیام به "اون ستون" دنبال خونه می‌گردم. کارای دیگه هم دارم می‌کنم و می‌خوام اون سوراخ‌هایی که توشون اهمال‌اندیش بودم رو پر کنم. یکی دو تا خونه پیدا کردم که قیمتشون بد نیست، یعنی دیگه ارزونترش وجود نداره و برا منم قابل پرداخته‌، فقط پس‌اندازم کمتر می‌شه. برای یه کمک هزینه هم درخواست دادم که اگه بهم بدن اپشن مثبته، ولی روش حساب نمی‌کنم، چون هنوز بهم ندادن. اون ورژن اهمال‌اندیشم اگه بود از الان رو این کمک هزینه حساب باز می‌کرد و بعدم می‌رفت یه خونه می‌گرفت که تو مرز بی‌پولی زندگی کنه و دائم بقیه نگرانش باشن که نکنه پول کم بیاره و بعدم غر می‌زد که اه بقیه بهم اعتماد ندارن و چقدر اضطرابشونو به من منتقل می‌کنن. حتی سر ماشین خریدنمم اینکارو کردم و تا قرون آخر پس‌اندازمو دادم براش، بعدم نشستم به غر زدن که وای من چقدر مضطربم و مشکل اضطراب دارم. ولی الان فکر می‌کنم مشکل اصلاً اضطراب نیست، مشکل اون کاراییه که می‌کنم که طبیعتاً به اضطراب ختم میشه، اونم نه فقط برای خودم، برای همه. اینم یکی دیگه از چیزاییه که روانشناسا به آدم نمی‌گن. نمی‌گن بیخود کردی اینکارو کردی که حالا مضطرب باشی، می‌گن تنفس جعبه‌ای رو تمرین کن و مدیتیشن کن. 

خلاصه آره. الانم بروم ادامه‌ی پروپوزالم رو بنویسم که یه ماه بعد نیام بگم واااای من چقدر استرس دارم نی‌نی به لای‌لایم بذارید که استرسم کم شه.


+ یه بار دیگه هم فهمیده بودم که من آدم laid backی هستم و گفته بودم می‌خوام اصلاحش کنم. ولی الان شیرفهم‌تر شدم نسبت به مسئله. حالا اگه باز شیش ماه بعد نیام همین مسئله‌ی یکسان رو به یه زبون دیگه بنویسم و بگم نه دفعه‌ی پیش پلنگ بود، ایندفعه واقعاً شیره. 

 تا درودی دیگر بدرود. 
  • نورا
یه چند روزیه سرما خورده‌م و گفتم از این فرصت استراحت سواستفاده کنم اینجا بنویسم. البته در واقع اومیکرونه، ولی خب اگه با سرماخوردگی مقایسه‌ش کنی فرق زیادی نداره. یعنی چند روز پیش که زنگ زده بودم خونه برادرم سرماخورده بود. ولی امروز فکر می‌کردم اونم احتمالاً کرونا بوده، فقط فرقش اینه ما تو خونه تست داریم و اونا ندارن.
خلاصه می‌خواستم از همین بنویسم که از شکایت کردن از زندگی خوشم نمیاد. یعنی امروز خوراک شکایت کردن بود برام. یه جنگلی این اطراف آتیش‌سوزی شده و هوا کلاً دوده. هم‌زمان موج گرما هم اومده و دما تا ۳۹ بالا رفت امروز. منم که کرونا دارم و باید تو خونه بمونم. بعد تو خونه فقط پنکه داریم :)))) خلاصه این یه روایته اگه بخوام شکایت کنم از زندگی. ولی اگه نخوام شکایت کنم باید بگم امروز خیلی بهترم و فقط یکم گرفتگی بینی دارم. اونم زنگ زدم به درمانگاه دانشگاه و بهم گفتن فلان داروها رو بخر. بعدم داروها رو با doordash سفارش دادم.(شبیه اسنپ‌فوده ولی اینجا یه سری داروها نسخه پزشک نمی‌خوان و برا همین با این اپ‌ها هم می‌تونی بخری). تو خونه هم یه دستگاه تصفیه هوا داریم بنابراین داخل خونه هوا تمیزه و حقیقتش ۳۹ حالا اونقدرام غیر قابل تحمل نیست. باید فقط مایعات بیشتر بخورم و یه دوش هم کمک می‌کنه. بعدم باید خداروشکر کنم که فقط دود آتیشو می‌خوریم، اون بنده‌خداهایی که خونه‌هاشونو پریشب تخلیه کردن نمی‌تونم تصور کنم الان چه حالی دارن. 
خلاصه آره اگه یه نفر زیاد از زندگی شکایت کنه ازش خوشم نمیاد. تو ایران باز شکایت‌کردن منطقیه اکثر اوقات، اینجا ولی از روی شکم‌سیریه بیشتر وقتا. 

یه چیز دیگه هم که بهش فکر می‌کردم این بود که [یادم رفت]. 

از اینکه کسی از خودش تعریف کنه هم خوشم نمیاد. یعنی جمله‌ش تو قالب این باشه که "من کلاً [این ویژگی خوب] رو دارم". می‌گن مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید. حالا ایرادی نداره که عطار بگه این خوشبوئه و واقعاً هم شاید خوشبو باشه، ولی اگر چیزی عیان است چه حاجت به بیان است؟ خلاصه از بیان کردنش خوشم نمیاد. مثلاً یه نفر هرروز به سگ همسایه سلام می‌کنه، بعد تو یه روز می‌بینیش که به سگ همسایه می‌گه سلام. اگه تو این موقعیت طرف برگرده بگه: من کلاً آدم سگ‌سلام‌کنی هستم دیگه از چشمم میفته و باور هم نمی‌کنم که واقعاً سگ‌سلام‌کن باشه. ولو اینکه واقعاً همچین ادمی باشه. 

از اینم که حرفای مستقیمو غیر مستقیم بزنی خیلی بدم میاد. حالا نه در همه‌ی موارد احتمالاً. ولی فرض کنید همسایه‌تون یه روز میاد میگه فلانی چطوری خیلی انگار سرت شلوغه. شما هم شروع می‌کنین درددل و شکایت از زمانه. بعد میگه آره حالا می‌خواستم بگم تو که سرت شلوغه من می‌تونم این زمین جلوی خونه‌تو چمن بکارم. شما هم احساس شرمندگی می‌کنید که ای بابا نه این چه زحمتیه به هیچ عنوان. از اون اصرار از شما انکار. آخرش قبول می‌کنید. بعد چمنا رشد می‌کنه و یه روز می‌بینین یه خر تو چمنه. می‌رید از خر می‌پرسید تو صاحبت کیه؟ میگه من خر همسایه‌ام. بعد می‌فهمید کل ماجرای سرشلوغی و چمن‌کاری این بوده که طرف می‌خواسته خرش از چمن بره. بعد اونجا می‌فهمی خر همسایه نیست که زبون آدمیزادو می‌فهمه، تویی که خر شدی و زبون خرا رو می‌فهمی. 

یک مورد دیگه هم که شبیه همینه ولی به بدذاتی این مورد نیست، اینه که کلاً تو یه چیزی تو ذهنته، انگار یه دومینو تو ذهن خودت چیدی و می‌گی خب اگه این به اون بخوره اون به اون بخوره به فلان مقصود می‌شه رسید، ولی اون نقشه‌ی ذهنتو پنهان نگه می‌داری. می‌گم به بدذاتی قبلی نیست چون اون مقصود ممکنه نفع شخصی نباشه. مثلاً من اگه رئیس مجلس بشم، با این نیت پاک و ذات درستی که دارم همه‌ی ملت نفع می‌برن. بعد می‌رم با تک تک نماینده‌ها صحبت می‌کنم و هرکسی رو یه جوری راضی می‌کنم که به من رای بده برا ریاست. دروغ هم نمی‌گم بهشون. ولی کسی هم نمی‌دونه تو ذهنم چه دومینویی چیدم. از کل این ماجرای "نقشه چیدن" چه برای نیت درست و چه برای نفع شخصی بدم میاد. 

بعد بدبختی اینه که تازگیا فهمیدم اتفاقاً خودم نقشه‌چین اعظمم و همیشه فکر می‌کردم که وقتی نفعت شخصی نیست و نیتت پاکه چیز بدی نیست. ولی بعد فهمیدم چیز خوبی نیست و الان از یه بخش اعظمی از خودم خوشم نمیاد. تازه از دو مورد قبلی هم نمونه‌هایی از کارای خودم دارم. اگه تو بهشت باند گنهکاران بزنن پورتفولیوم رو عرضه می‌کنم. 
  • نورا
یه وقتایی هست که یه چیزی رو نمی‌فهمم ولی فکر می‌کنم می‌فهمم و اصرار هم دارم که می‌فهمم. بعد یه مدت زیادی می‌گذره، یه مدت واقعاً زیاد، و یه جایی خیلی اتفاقی می‌فهمم که کل اون مدتی که اصرار داشتم می‌فهمم در واقع نمی‌فهمیده‌م. ولی یه جوریه که آدم تا نفهمه نمی‌فهمه که نمی‌فهمه. یه حس شرمندگی و خجالت داره برام. حالا نفهمیدن گناه کبیره نیست. ولی اون اصرار داشتنه دیگه چیه؟ 
----
یه جنگجو درونم بود که رخت بسته رفته. یعنی کاملاً هم نرفته، ولی حداقل داره وسایلشو کم‌کم جمع می‌کنه. یه جایی حس کردم انگار با همه چیز سر جنگ دارم. متوجه هم نیستم که این جنگجوییه، اسمشو می‌ذارم تفکر نقادانه و این چرت و پرتا. حالا ولی به ابن نتیجه رسیدم خیلی جاها پذیرفتن هم خوبه. اصرار نداشتن برای تغییر همه چیز. انگار یه چیزایی از بچگی با آدم می‌مونه و اون اتفاقات بچگی تموم میشه ولی تو یادت میره شمشیر و سپرتو بندازی زمین. 
----
یه تلنگر دیگه هم که هم‌راستای مورد قبلیه همینه که فهمیدم معمولاً خودم از نگاه خودم هنوز کودکم. و ناخودآگاه این رو رفتارمم تاثیر می‌ذاره. یه فامیلی داریم که از نظرم زن بالغ و فهمیده‌ایه. فکر می‌کنم بقیه‌ی فامیل هم متفق‌القول باشن در ابن زمینه. دیدین بعضیا می‌گن زن باید با سیاست باشه و منظورشون اینه باید بتونه شوهرشو گول بزنه طوری که شوهرش نفهمه گول خورده؟ این ولی یه زنیه که با درایته و با سیاست نیست. خلاصه تو ذهنم گاهی اونو میارم و می‌گم تو هم یه زنی، تو این موقعیت باید چه رفتاری کنی؟ 
و خب برای این هم باید از کودکی و گذشته جدا شد. اون آدم قابل اعتماد و بادرایت با دنیا سر جنگ نداره. لازم نیست همه چیزو بپذیره. ولی اصراری هم نداره همه چیزو تغییر بده. 
-----
یه دختری هست که از همین رشد شخصیش و اینا مینویسه و هر دفعه میاد با به ذوقی و یه حالت دانایی‌ای میگه مثلاً با تراپیستش حرف زده یا طی فلان اتفاق بعد ار سالها یک کشف مهمی در مورد خودش کرده، من اینجوریم که زحمت کشیدی. اینو که هزار سال پیش باید می فهمیدی. خلاصه خیلی کودکه، خودشم متوجهه کودکه، ولی فکر نمی‌کنم متوجه باشه چه اندازه کودکه. (برید به خودتون شک کنید :دی ) 
منم خلاصه متوجهم از یه سری حقایق پرتم، ولی متوجه نیستم چه اندازه پرتم. بعد فکر می‌کنم آدم تا کی می‌خواد درگیر این باشه که آدم بشه؟ 
یه چیزی هم که فهمیده‌م باعث میشه از آدم بودن (یا به قول روانشناسا بالغ بودن) دور باشم دلیل آوردنه. همون justification. ماها وقتی دلیل میاریم که یه مشاهده با قضاوت هم‌خوانی نداره و لازمه دلیل بیاریم براش. خلاصه یه جایی برا خودم نوشته بودم که رشد فردی و این مزخرفات بی معنیه. یعنی شبیه این چیزایی که می‌گن نیست. بعد از کلی فسفر سوزوندن به ابن نتیجه رسیدم که رشد فقط نزدیک شدن به حقیقته. نه اینکه یه حقیقتی اون بیرون باشه که تو بهش نزدیک بشی. همینکه قضاوت‌ها بتونن نتیجه‌ی مستقیم مشاهدات باشن. اگه مغز یه شبکه‌ی عصبی بزرگ باشه، رشد به نظرم فقط یعنی بهبود این شبکه‌ی عصبی. به صفر نزدیک کردن خطا در قضاوت. 
به هرحال اینکه بدونی چه اندازه پرتی خوبه. اینکه فقط بدونی پرتی اولشه. 
----
چند باری گفتم این مزخرفات و جرت و پرتا. دو بار گفتم یعنی. آره تو یه حالتی‌ام که همه‌ی دنیا به نظرم یه هیاهوی بزرگ میاد. یه روز یه فضایی اومده بود زمین و می‌خواست به رادیوی فضایی گوش بده. هی این گیرنده رو می‌چرخوند تا یه جایی که رسید به یه پارازیت خیلی بلند نگهداشت. گفت آخیش! بالاخره پیداش کردم. چقدر شما رو زمین نویز دارین. منم به روی خودم نیاوردم که اونا همه‌ش سیگنالای واقعی بوده و به نظر من این یکی نویزه. گفتم آره چون اشعه‌های خورشید از جو بازتاب داده میشن نویز زیادی ایجاد میشه. ولی از اون موقع فکر می‌کنم بیراه هم نمی‌گفت. همه چیز شبیه نویزه. 
حالا به نظرم وانمود کردن و دلیل آوردنم هم اشتباه بود تو اون موقعیت. شبا همه‌ش خواب اینو می‌بینم که رفته به دوستای فضاییش میگه یه بار رفتم زمین الکی با رادیو ور رفتم اخر زدم رو پارازیت گفتم کانال ما اینه. زمینیه هم دستپاچه شد گفت آره شما درست می‌گین. تا آخر هم گوش داد و سرشو تکون داد که یه چیزایی می‌فهمه. بعد همه‌شون می‌زنن زیر خنده.
ولی در هر صورت بیراه نمی‌گفت. همه چی شبیه نویزه. 
  • نورا
آخرین نظرات
نویسندگان