کمی کمتر از من در جهان من
به گرفتن عکسی فکر میکنم که دربارهی من نباشد. همهی عکسهایی که دارم دربارهی مناند. کارهایی که من کردهام، مکانهایی که من رفتهام، زیباییهایی که من ستودهام، عکسهایی که "من" گرفتهام. در بدون من ترین عکسها هم نیتی وجود دارد که دربارهی من است: ببین "من" چه هنری در عکس گرفتن دارم.
دوست دارم در جهان درون ذهنم اندازهی دیگران باشم. بچه که بودم فکر میکردم خدا چطور میتواند به همهی ما آدمها فکر کند. بعد خودم به خودم میگفتم خدا بینهایت است و "همهی ما آدمها" یک ذره هم نیستیم. هرچه باشیم از بینهایت کمتریم. یک جایی از کتاب* شخصیت داستان می گوید: مشکل تو همین است که به خدا شبیه یک آدمیزاد نگاه میکنی. میخواهی با منطق آدمیزادی کارهای خدا برایت منطقی باشد. در این سن فکر میکنم شاید خدا میتواند همهی ما آدمها را ببیند چون خودش را نمیبیند. شاید من هم اگر این دایرهی بزرگ "من" را از جهانم بردارم، یا حداقل آن را به اندازهی دیگران کنم، آن وقت "همهی آدمهای دنیا" در جهانم جا بشوند.
دوست دارم با چشمهایم ببینم نه با ذهنم. در چشمهایم جهان بدون من است، در ذهنم تمام جهان من است.
+ همهی اینها حرف مفت است. من خیلی چیزها را دوست دارم. ولی راه رسیدن بهشان را دوست ندارم. در این شهر، فقط در همین شهر، دهها آدم سقف بالای سرشان آسمان است. من میخوابم و به کارهای فردا فکر میکنم و نمیدانم آن آدمها شب را چگونه سر میکنند. دیدن همهی آدمها سخت است. چون اگر همه را ببینی نمیتوانی به سادگی زندگی کنی. ولی حداقل میخواهم خودم را کمی کمتر ببینم. و اطرافیانم را کمی بیشتر ببینم. فقط کمی.
- ۰۲/۰۴/۰۳
دیدن همه ی آدما سخته اینکه کدوم شون خوشحالن، کدوم شون ناراحت
کدوم شون به قول خودت سقف بالاسرشون آسمونه و کدوم شون نمیدونن تو کدوم اتاق بخوابن برای همه ی ما سخته
این تناقض ها رو نمیتونیم به درستی درک کنیم ولی اون قدرت بی نهایت میتونه