فوق ماراتن

شمال

پنجشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۱۸ ق.ظ
چه بر ما گذشت و چگونه گذشت!

من هفته پیش جمعه از تهران اومدم روستامون. با عموم اینا اومدم. مامانم اینا هم ازونور اومدن فردا شبش. دیگه بودیم تا روز عاشورا. امسال یه شب هم البته نرفتیم حسینیه بشینیم که روضه میخونن و این حرفا. فقط پشت دسته راه رفتیم و برگشتیم خونه. ولی عوضش کتاب حماسه حسینی از شهید مطهری رو دارم میخونم ازونروزا و خیلی خیلی کتاب خوبیه. و چقدر ناراحتم از اینکه مراسم عاشورا به شکلی که باید و شاید برگزار نمیشه. حالا کتابو تموم کنم میام تعریف میکنم ازش. از حماسه ای که تبدیل به مرثیه شد.
بعد از عاشورا ، روز بعدش رفتیم خونه مون. شهر ما دوساعت با روستامون فاصله داره. اونجا هم مامانم اینا میخوان برن خونه ی جدید و خونه مون الان بازار شام بود!! مامانم داشت ملافه های تشک و بالشتا رو میدوخت. از طرفی هم میخواستیم جمعه بریم شمال، دیگه خلاصه قمر در عقربی بود که بیا و ببین. تو همون هیر و ویری من دو تا کیسه کوچیک لقمه و یه کیسه کفش از ملافه های اضافه برا خودم دوختم. حالا همه بهم میگن تو مثل بی بی کیسه میدوزی همش. میگم خب به مادربزرگم رفتم چیکار کنم! D: البته از لحاظ قیافه هم همه بهم میگن تو خیلی شبیهشی

بعد ما میخواستیم با عموم اینا بریم شمال. عمو و داییم باجناق همن. زندایی و زن عموم هم نوه های خاله ی مامانن. دیگه به داییم اینا هم گفتیم شما هم بیاین بریم. خلاصه اونام راهی شدن. جمعه باز اومدیم روستامون. قرار بود ما عصر راه بیفتیم. شب بریم یه جا تو راه بخوابیم. فردا راه بیفتیم سمت بابلسر. آقا ما اومدیم، باز تصمیمشون عوض شد گفتن امشب میمونیم فردا 5 صبح حرکت میکنیم یه سره میریم. دیگه هیچی اون شب موندیم و 5 صبح حرکت کردیم. صبح که خیلیییییی خوب بود هم هوا هم طبیعت و جاده هم خلوت و خوب بود. ولی دیگه رسیدیم به گرگان جاده شلوغ شد و ساری تا بابل حساااابی تو ترافیک گیر کردیم. خلاصه که دوازده ساعت درست تو راه بودیم.

این وسط ما وقتی رسیدیم تنگراه، ساعتای 8 صبح بود. بابام گفت ااا این شهر دکتر بسکیه. دیگه ولی وقت نداشتیم بمونیم گفتیم از برگشت بیایم سر بزنیم به مزارش. رفتیم یه جا واستادیم فقط که نون تازه بخریم. همونجا تو تنور داشت میپخت. مامان پیاده شد نون بخره، خانومه گفت هنوز الان تنورمو میخوام روشن کنم یه ده دقه طول میکشه. ما تو ماشین نشسته بودیم یهو دیدیم ااااا یه بنر زدن که آرامگاه دکتر بسکی همینجاست. پیاده شدیم رفتیم اونجا یه سر. یه لیوان شیر هم خوردیم، که متاسفانه تو یه بار مصرف بود و من اگه میدونستم خب لیوان خودمو میدادم برام بریزن ولی دیر فهمیدم و ... :( 
بعد جالبه که دکتر بسکی خودش وصیت کرده رو قبر من سنگ نذارید، سبزه بکارید. اینام به وصیت عمل کردن اماااا ... باز برداشتن یه سازه بتنی درست کردن دور قبرش به عنوان مثلاٌ نماد و اینجور حرفا :/ یعنی حسابی تن بنده خدا رو تو گور لرزوندن! البته هنوز میلگرداشو نصب کرده بودن و بتن نریخته بودن. اینه که آدم نمیدونه دردشو به کی بگه خدایا!

یه تیکه تو کتاب حماسه حسینی گفته بود که همه ی جنگ هایی که ما میبینیم تو دنیا، یا رشادت و قهرمانی هایی که میبینیم، جنبه ی ملی و قومی دارن. یعنی برای سرزمین و قوم خودشون افتخار کسب میکنن و میجنگن. یا برای دفاع از ناموس و این حرفا. ولی در مورد امام حسین، کسیه که نه برای یک قوم، نه برای دفاع از سرزمین، بلکه برای انسانیت قیام کرد. و برای یک ارزش جنگید. و من فکر میکردم کسایی در دنیای امروز مثل گرتا تونبرگ، مثل همین دکتر بسکی، کسایی هستند که میشه گفت حماسه هایی از این جنس آفریدن. کسی که در مرگ خودش هم یک درس به ما میده و اجازه نمیده روی قبرش سنگ بذارن. و فکر میکردم ما توی زندگی برای چی قیام کردیم؟ میگن به پیامبر موقع مرگ گفتن یک جمله بگو که ما همیشه در زندگی آویزه گوشمون کنیم، پیامبر میگه قاموا لله. و این قاموا لله، فقط جنگ نیست فقط قیام به معنی پویش و فریاد نیست، بلکه میگه تمام نیت هاتون رو در راه خدا خالص کنید. هنوز نمیدونم برای چی زندگی میکنم

من پتانسیل منبر رفتنم زیاده تذکر بدید لطفاً D: 

خلاصه آقا رسیدیم بابلسر. هوا که عالی بود. نه کولر میخواست نه پتوی زیاد. ولی خب نصف آدمایی که همراهمون بودن سرماخورده بودن و روز دوم من تب شدیدی گرفتم. اولش گفتم دکتر نمیرم چون انتی بیوتیک میخواد بده منم نمیخورم، به من شما فقط غذای گرم بدید، آویشن، چارتخم، قرص سرماخوردگی، من تا شب خوب میشم. ولی خب دیگه تو سفر آدم خودش که نمیتونه بره برا خودش کاری کنه، بقیه هم تا برن یه سوپ با منت برات بگیرن حالت بدتر شده. تا عصر کسی به داد ما نرسید، دیگه گفتم باشه بریم دکتر. آموکسی کلاو بهم داد و تا امروز من هنوز درگیرشم. بعد به من میگن تو تو خوابگاه چیکار میکنی پس. گفتم من تو خوابگاه تغذیه م بهتر از وقتیه که تو خونه میام. اونجا خودم اگه بودم تا حالا سوپ و عدسی و شله آردی ده بار پخته بودم و خورده بودم. خوب شده بودم. اینجا یکی به حرف آدم گوش نمیده. منم واقعا تبم زیاد بود نمیتونستم راه برم. حتی پدر مادر آدم هم درک نمیکنن که وقتی بیحالی چته. فقط مامانم غر میزد پاشو برو دکتر. 

انقد هم سفره یکبار مصرف انداختن و لیوان یکبار مصرف استفاده کردن که دیگه من از رو رفتم. دلم نمیخواد هیچ وقت دیگه باهاشون برم مسافرت. تا وقتی خودم ازدواج کنم یکم اختیار داشته باشم. بلانسبت گوز به ریش آدم نمیندازن

خلاصه سفر متوسطی بود. ولی خب از اینکه اون چند روز قرار بود تو خونه باشم بهتر بود. یه تنوعی شد. ولی اینکه بگم لذت بردم نه چندان. راه برگشت هم انقدرررر حرص خوردم که تعریف کردنش اینجا از حوصله بیرونه. 

دیگه باز برگشتیم روستامون. مامان اینا برگشتن شهر. من موندم خونه خاله که فردا با عمو اینا برم تهران. منتهی عموم اینا هم دیروز رفتن شهر و قراره امروز برگردن که فردا بریم تهران!! ملانصرالدین یه چند روزه که استعفا داده اینا جاشو پر کردن

این از کار ما و اینم از مدار ما
  • نورا

نظرات  (۳)

همیشه به سفر و گردش :)

وای حماسه حسینی که عالیه به خصوص جلد اول و دومش. جلد سومش اکثر مطالب تکراریه و تو همون جلد اول و دوم گفته شده! و چون از روی نوار پیاده شده دیگه ناگزیر بودن که مطالب تکراری رو هم وارد کنن.

و اما راجع به دکتر بسکی هیچی نشنیدم!!!

ان شاالله که سرماخوردگیت هم زودی خوب شه.

پاسخ:
انشالله شما هم :) 
من اصلا نمیدونستم جلد سوم هم داره D: پس همین یک و دو رو میخونم. فعلاً یکش هم تموم نشده. ولی واقعاً عالیه. خیلی چیز یاد گرفتم ازش. 
اااا سرچ کن حتماً. مختصر بگم یه پزشک بوده که بعداً تصمیم میگیره روش زندگیشو عوض کنه، از تغذیه‌ی سالم تا زندگی توی طبیعت و کلاً سبک زندگی به قول امروزیا اکوفرندلی. همین یه ماه پیش هم فوت کرد. 
خیلی میاوردنش تو تلویزیون صحبت میکرد. 
انشالله. دیگه ببینم کی میخواد از رو بره. البته الانکه خوبم تقریباً. فقط یکم عفونت مونده که بیاد بیرون 

سلام. پس بالاخره رفتی سفر. 

 

پستت رو که خوندم خیلی خندیدم. ببخشیدا. ولی قشنگ معلوم بود که اعصاب نداری از دستشون. 

 

اینا هم اقتضای سنت هست، یه کم که جلوتر بری کمتر سخت می گیری.

 

امیدوارم سرماخوردگی ت خوب بشه. من هنوز بعد از 3 هفته هنوز سرفه میکنم. البته من انتی بیوتیک نمی تونم بخورم و قشنگ حضور عفونت رو حس میکنم همچنان. 

 

دکتر بسکی هم من تا حالا نشنیده بودم. مرسی از معرفی ش.

پاسخ:
سلام. آره رفتم بالاخره. 

D: آره واقعا اعصاب نذاشتن برام. دیگه آره شاید بعدها کمتر سخت بگیرم. ولی فعلاً تا اطلاع ثانوی دلم نمیخواد باهاشون برم سفر

اوه! سه هفته؟ خداکنه زودتر خوب شی. من هنوز هفته اولو گذروندم و از دیروز سرفه هام شروع شده. آنتی بیوتیک هم اثر چندانی نذاشته. ولی چون شروع کردم باید تا تهش بخورم. دلم بحال باکتری های عزیز معده و روده‌م میسوزه. اونا چه گناهی کرده بودن آخه؟ :( 
ولی منم برم خوابگاه باید برم سراغ درمان های سنتی، سرفه کردن ریه ها رو حساس میکنه؛ الان دخترداییم سرفه سرماخوررگیش تبدیل شده به آسم. خیلی از سرفه میترسم. 

:)




خیییلی سفرنامه ی خوبی نوشته بودی. قشنگ آدم حستو درک می کرد :))))

امیدوارم زودتر خوب بشی.

البته من اون ضرب المثل مورددارتونو نفهمیدم راستش :/!!

حالا مامان من برعکسه، عمرا اگه سرماخورده بشی پیشنهادش قرص باشه!! میگه یه کمی فلان و فلان بخور، خوب میشی. منم البته خدا رو شکر همین کارو می کنم و خوب هم میشم :D.

پاسخ:
:)))))) معلومه چقد حرص خوردم
مرسی معمولی جان. امیدوارم
یعنی به حرفت اعتنا نمیکنن. نمیدونم ولی ریشه‌ش از کجا میاد
نه بابا من به زور میگم نمیرم دکتر. آخرش هم کلی غر میزنن :/ خوشبحالت. من خودمم که خوابگاهم همینجوری سنتی خودمو خوب میکنم. واقعاً اثرش ازین داروها خیلی بیشتره، عوارض هم نداره. الان انقد عذاب وجدان دارم این قرصا رو میخورم که خدا میدونه. 
کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
نویسندگان