قاب دلخواه من
سه شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۳۹ ب.ظ
همین اول بگویم، قرار نیست قابی ببینید. من قاب دلخواهی ندارم. اما دوست داشتم به نداشتنش فکر کنم و بنویسم.
سالهای اول زندگی ام را در شهرهای دانشجویی مامان و بابا گذراندیم. بعد به روستای پدری/مادری برگشتیم و خانه ساختیم. اما آنجا هم فقط دو سال ماندیم و بابا منتقل شد به شهر کوچکی همان نزدیکی. چهارسالی که آنجا بودیم را هم در دو خانه ی مستاجری گذراندیم و باز منتقل شدیم به یک شهر بزرگتر. و بعد هشت سال در یک خانه مستاجر بودیم تا بالاخره امسال خانه خریدیم. سالی که من دانشجو بودم و کسی به برگشتن من به خانه امیدی نداشت. بنابراین یک اتاق مشترک به من و خواهرم دادند. و تمام سهمم شد یک کمد لباس.
حالا دنیا برگشته و من برگشته ام خانه. اما حقیقت این است که احساس تعلق نمی کنم. هیچ خاطره ای در خانه ای که متعلق به ماست ندارم و خاطراتی که دارم در خانه هاییست که به آنها تعلق ندارم. من برای خودم گوشه ی دنجی ندارم. مکان خاطره برانگیزی ندارم. قاب دلخواهی ندارم.
ولی خب! آدم یک چیزهایی را ندارد دیگر. نداشتنش که از داشته هایم کم نمی کند. به اندازه ی خودش ندارمش. نه بیشتر.
شاید هم اینجا خانه ی من است.
- ۹۹/۰۶/۰۴
پاراگراف آخرتون... این بی نیازی و پذیرش واسم خیلی عزیز و بزرگ بود...